عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

تعبیر یک رویا

امروز بعد از یه مدت درگیری های مختلف و البته شیرین تصمیم گرفتم سری به وبلاگ سراسر خاطرم بزنم. اول قسمت کامنت ها رو باز کردم و با کامنت دوستی که پرسیده بود پس "رویای شیرینت چه شد؟" مواجه شدم!! تازه یادم اومد من توی اون  روزهای پرمشغله اینجا خبر از حادثه مهمی داده بودم و یادم رفته بود اون خبر رو بذارم. و از اونجا که نسبت به این صفحه احساس مسئولیت زیادی میکنم تصمیم گرفتم بنویسم از روزهای سبز.

بسم الله العشق : ما خونه خریدیم.



یه خونه که با سلول به سلول وجود عاشقشیم و هر روز خدای مهربون رو با صدای بلند بخاطر داشتنش شکر میکنیم. 


دوستانی که ما رو میشناسن و این صفحه رو از گذشته دنبال کردن میدونن که بزرگترین مشکل ما در این سال های عاشقانگی موضوع خونه بود. حواشی زیادی هم 

پیش اومد که موضوع خونه خیلی پر رنگ شد. از فردای روز ازدواج، هدف اصلیمون خونه بود. راه های مختلفی رو امتحان کردیم. اما مگه میشه توی زندگی ای که دو تا جوون از صفر شروع میکنن به این راحتی خونه خرید؟!

بله. زمان گذشت و خدا بهمون عشق و قدرت داد تا دست در دست هم به پاک ترین شکل ممکن و بدون کوچک ترین کمکی از اطرافیانمون با تلاش چند ساله  امکان مالیش رو فراهم کردیم و در اوج غرور و عزت خونه خریدیم. خونه ای که حتی سندش هم نصف نصف مال هر دومونه.

اون روزهایی که پست قبل رو براتون گذاشتم، به شدت درگیر کارهای مختلف خونه عشقمون بودیم. از تغییر دکوراسیون بگیر تا جابجایی و خرید وسایل جدید و...

آره... ما بالاخره به بزرگترین آرزو و هدف این چند سال رسیدیم. و اونقدر خونمون رو دوست داریم که حس میکنیم زیباترین و متفاوت ترین خونه ی این شهر مال ما دوتاست. (ابدا فکر نکنید الان نظر دیگران هم در مورد خونه ما اینه. نه. خونه ما از نظر دیگران ممکنه یه خونه معمولی باشه. حس خود ماست که اینه)

عاشق ویوی تراس خونمون هستم که عکسش رو گذاشتم(باورتون میشه هنوز وقت نکردیم به تزئینات تراس برسیم؟!)

عاشق درخشش ماه توی قاب پنجره ی اتاق خواب

عاشق نسیمی که از پنجره اون اتاق دیگه میاد داخل

عاشق درخشش نور و لامپ های خونمون!

عاشق آشپزخونه و پذیرایی و تمام وسایل خونمون.

جزء به جزء عاشقشونم...


+ و ابدا فکر نکنید چقدر همه چیز رو راحت به دست آوردن. نه راستش! اینجا هم خدا خیلی سر به سرمون گذاشت. جور کردن پولش که 5 سال طول کشید. انتخاب خونه 6 ماه طول کشید! مجریان طراحی دکوراسیون خونه کلاهبردار از آب دراومدن و استرس زیادی بهمون تحمیل کردن و حتی به خاطرشون پامون به مراجع قضایی هم باز شد! مبل ها رو هم عوض کردم و فروشنده اونم بدقول و به نوعی کلاهبردار در اومد و با شکایت پول رو پس گرفتیم! با صاحبخونه بی انصاف قبلی موقع تخلیه اون خونه به مشکل برخوردیم و بخشی از پول رهنمون رو بخاطر فقط کثیف بودن  فیلتر داخل هود! ازمون خورد! و قاعدتا بینمون اختلاف پیش اومد.

پس میبینید که ما هم فراز و نشیب های عجیب و زیادی داشتیم. اینا رو گفتم چون میدونم ما اینجا همیشه خوبی ها رو نوشتیم و افراد مختلفی که اینجا رو میخونن ممکنه فکر کنن خدا چقدر به اینا همه چی رو راحت میده. نه عزیزانم. از سختی ها هیچوقت مایوس نشید و بدونید این سختی ها برای همه هست. من خودم هنوز به حدی از رشد نرسیدم که از این مسایل راحت بگذرم اما امیدوارم شما سختی ها رو جدی نگیرید...


+ من این روزها صفحه های مجازی زیادی دارم. اما اینجا هنوز هوای دیگری دارد...

رویای بزرگ ما

این آبان با همه ی آبان های خاطره انگیز عاشقانگی من و تو تفاوت دارد ... من و تو دست در دست یکدیگر بزرگترین گام عشق را برداشتیم و ثابت کردیم با قدرت عشق میتوان به همه چیز رسید... به همه چیزهایی که از من و تو گرفتند تا من و تو را از هم بگیرند...من و تو به بزرگترین رویایمان رسیدیم. رویایی که بزرگترین دلیل کینه چندساله من از مترسک و کلاغ هایش بود...

و لحظه ای که سال ها منتظرش بودم رسید... مترسک در چشم هایم خیره شد و این موفقیت را تبریک گفت... و من چشم هایم را بستم. چشم هایم را به روی تمام آن روزهای سیاه بستم... اشک های آن روزهایم را مرور کردم.. از غربت قلبم گذشتم... با بغض خندیدم، چشم هایم را باز کردم و او را بوسیدم... 

از امروز دیگر هیچ مترسکی در زندگی من نیست... میبخشم... برای آرامشش دعا میکنم... 

کاش تو هم بتوانی ببخشی... کاش کابوس های شبانه ات تمام شود و دیگر هرگز خواب مترسک را نبینی... کاش خاطره آن روزهای تلخ از روان پاک بهارنارنج من پاک میشد...


+ پست بعدی رو چندروز دیگه با یه تصویر آپ میکنم. تصویر رویای قشنگمون...

عاشق که هستی...

عاشق که هستی زندگی رنگ دیگری دارد. همه چیز... از کار کردن تا ته دیگ خوردن!!! مزه ی دیگری دارد. 

عاشق که هستی مغزت تمام حواس و دلخوشی هایت چنان فقط پیش یک نفر است که خیلی از سختی های دنیا و زندگی را فراموش میکنی.

و براستی هیچ چیز برای انسان زیباتر از عاشق بودن و ابراز عشق نیست...

فصل انتقام

فصل انتقام که نه... از کسانیکه به خدا واگذار شده اند که انتقام نمیگیرند... فصل به گل نشستن درختی که شاخه هایش را زمانی شکستند تا به گل ننشیند. غافل از اینکه بهارهای دیگری در راه است... و شاخه های درخت جوانه خواهند زد... گل خواهند داد...

یادتان هست قبلا چیزهایی گفته ام در مورد اینکه خرید خانه بزرگترین هدفی است که مترسک ها را ناراحت میکند؟ مترسک هایی که این روزها خودشان نیز زبان به اعتراف انتقام هایی که خدا بخاطر قلبی که از ما شکستند از آن ها میگیرد، گشوده اند...

این روزها ما در تکاپوی برنامه ریزی مقدمات خرید خانه هستیم...

راستش را بخواهید خیلی خوشحالم. لذت این بدست آوردن ها با بدست آوردن هیچ چیز دیگر برایم قابل مقایسه نیست... زیباست. خیلی زیبا. حس اینکه در کنار یکدیگر و با تلاش مشترک و کاملا حلال چیزی را بدست آورده ای. 

- آخ که چقدر منتظر اون لحظه ام که مترسک برای تبریک ناچار شه بیاد خونمون... و ببینه ما هنوز دست هامون تو دست همه و تونستیم.

- میدونید چه حسی دارم؟ حس اون روزها که جهیزیه میخریدم. الان هم تقریبا همینکارو میکنم. تعدادی از وسایل خونه رو دارم عوض میکنم. احساس میکنم جشن عروسیمون تازه در پیشه...


+ از شما چه پنهون چندماه گذشته بهمون خیلی سخت گذشته. من از نظر روحی به شدت آزرده شدم و تازه دو ماهه دارم بهتر میشم. بهارنارنجم یه روز حالش بد شد و ... ماجراش مفصله نمیخوام حس شیرین این پست رو با گفتن روزهای سختی که بهمون گذشته خراب کنم. فقط دلم میخواد بگم توی این چندماه هر لحظه هزار بار... هزار بار مردم و زنده شدم. نگران نشید خدا رو شکر خطر اصلی رفع شد و حال بهارنارنجم خوبه. اما مراحل بیماری و تشخیص و جواب دادن به درمان خیلی طول کشید و خیلی آزارمون داد. الان حالش خوبه. پزشکا میگن احتمالا به این درمان جواب میده و دیگه اتفاق نمیفته. دعامون کنید. دعا کنید دیگه اتفاق نیفته چون هنوزم پر از استرسم. (فکرتون به بیماری های خاص نره)

اما این اتفاق باعث تحول بزرگی در افکار من و بهارنارنجم به دنیا شد. با سلول به سلول جون و دلمون درک کردیم که اگر خدا یکی از ما رو از اون یکی بگیره ادامه زندگی امکان ناپذیره. امکان ناپذیره. و باید قدر لحظات با هم بودن رو دونست و ازش چنان لذت برد که انگار ممکنه دیگه هیچوقت تکرار نشن...


ساده صادقانه

آنقدر دوستت دارم... آنقدر هوای زندگی کنار تو و با تو و زیرسایه ی امن حضور تو برایم آرامش بخش است که گاهی فکر میکنم دخترکی هستم در عمق سطرهای یک رمان آرام و عاشقانه.

آنقدر دوستت دارم... آنقدر کنار تو دلگرمم که حتی یک لحظه هم کمبود حضور پدر و مادرم که صدها کیلومتر از من دور هستند را حس نمی کنم... و گاهی بخاطر حس نکردن این کمبود بخصوص با آنهمه وابستگی احساسی که به آن ها داشتم احساس گناه کرده و خودم را سرزنش میکنم...


دنیا را با بهترین امکانات مادی اش به من بدهند، تار موی تو را به آن نمیفروشم! دنیا را با تمام قشنگی هایش به من بدهند گرمی حمایت های تو را با آن عوض نخواهم کرد. 


کنار تو چقدر خوشبختم...


خدا رو شکر میکنم... خدا رو شکر میکنم و هزاران بار شکر میکنم که معلوم نیس به چی من نگاه کرد و یکی مثل تو رو به من داد!!!!!

یک دنیا خاطره همیشه سبز

حجم بسیار خاطرات مکتوب و مستندمان را هنگام آن وصال دمادم در چمدانی جای دادیم و این دنیای بزرگ عاشقانگی را با خود به خانه ی عشق آوردیم.

از انجائیکه هرازگاهی مهمانانی از راه دور داریم و گاهی ناچارا آن ها و بچه هایشان را در خانه تنها میگذاریم و سرکار میرویم این چمدان رازها و خاطراتمان را در جایی از خانه نگهداری میکنیم که دست بچه های کنجکاو به آن نرسد.

بنابراین چندان در دسترس نبود و این مسایل در کنار گرفتاری های هرازگاهی زندگی دو نفره باعث شده بود مدت ها این خاطرات مرور نشوند.

امروز تصمیم گرفتیم عصر زیبای تابستانیمان را به عطر بهاری خاطراتمان زیبا کنیم.

باز شدن در چمدان همانا و هجوم پروانه ها به فضای خانه همانا

باز شدن چمدان همانا و انفجار یک دنیا عشق و زیبایی همانا. صدها برگ کاغذ نامه ها، دل نوشته ها، شعرها، متن ها، پرینت ایمیل ها، چت ها و... که عمدتا هم ابراز دلتنگی و گلایه از فاصله و خداخدا کردن برای تمام شدن فاصله ها و وصال بود...

سی دی ها و هزاران فایل درون آن ها. هزاران ایمیل و چتی که شب بیداری هایمان را به یادمان آورد. شب هایی که تا صبح از عشق هم صحبتی با هم چشم به خواب نسپردیم.

بلیط های بسیاری که تاریخ هایشان با تاریخ مهمترین اتفاقات عاشقانگیمان هم خوانی داشت.

کارت پستال هایی که با یک دنیا عشق برای بهارنارنجم ساخته بودم و امروز خودم متحیر اینهمه وقت گذاشتن و زیباییشان شدم!

عکس ها و فیلم هایی که هنوز آنقدر حسشان زنده است که با سرعت نور تو را به آن روزها میبرند

نامه های زیادی که با باز شدنشان گل های خشک از لابلای آن پراکنده میشد و جای گل های قالی را میگرفت

تاریخ ها را که نگاه میکردی عمدتا مربوط به سال های 84 تا 88 بودند و بعد کارت عقدمان که هزار بار آن را بوسیدم. گروه بعد خاطرات مربوط به سال های 88 تا 90 بود و بعد نامه های پیگیری انتقالی ام به این شهر.

خاطره و خاطره و خاطره

اشک و اشک و لبخند

 

هنوز ترس آن روزها بر روح و تنم سنگینی میکند. ترس اینکه نکند یک روز ما به هم نرسیم! آنقدر از این حس پر می شوم که بی اختیار خود را در آغوش این زندگی زیبا غرق میکنم تا باور کنم همه چیز تمام شده است و این خوشی دمادم پاداش آن سال های سخت و آن روزهای بارانی است...


95/05/25



|| کتاب دومم هم رفت برای چاپ...

|| داره یه اتفاقای خوبی میفته. یه اتفاق خیلی خوب. اونقدری که تا دقیقا اتفاق نیفته نمیتونم باور کنم. دعامون کنید. دعا کنید همه چی همینطور که فکر میکنیم پیش بره. انشاالله اگر همه چی همینطوری که فکر میکنیم پیش رفت میام یه پست ویژه براش میذارم. (از اونجاییکه در مورد یه زندگی دو نفره تا میگی خبر خوب، همه مشکوک به بچه میشن صریحا این موضوع رو تکذیب میکنم. خخخ)

 

فقط یک سال دیگر...

فقط یک سال دیگر بزرگترین قدم اثبات این عشق به ثمر خواهد نشست...

یک سال دیگر در چنین روزی ما زیر سقفی عشق را تمرین هزار باره خواهیم کرد که زمانی کسانی برای خراب کردن سقف روی سر ما و عاشقانگیمان شمشیر نامردی را از آستین حسادت بیرون آورده و فراموش ناشدنی ترین ضربه را بر پیکره ی خاطراتمان زدند... هر چند این ضربه فقط مصداقی برای ضرب المثل "زمستان میرود و روسیاهی آن برای کلاغ ها می ماند" شد. فقط همین.

مترسک قصه ی ما از آن روز خوشحال است! تصورش این است که ضربه ای به ما زده است که دیگر هرگز جبران نخواهد شد.

مترسک خبر ندارد زیر پوست این عشق، تلاش دو نفره ای در جریان بوده است که زودتر از تصور او و هریک از اطرافیان ما نهایتا یک سال دیگر به ثمر خواهد نشست.

مترسک خبر ندارد ما خدایی را داشتیم که فراتر از برنامه ریزی او عمل می کند. خدایی که قصه ی تقدیر آدم هایش را از روی کتاب قلبشان می نویسد...


همه میدانید که ما این زندگی زیبا را با صفر شروع کردیم. از سمت خانواده ها پیشنهادات بزرگوارانه ای برای کمک مالی در ابتدای این راه شد اما من و رامین تصمیم گرفتیم به تنهایی ستون های این زندگی را تا آسمان بالا ببریم تا عمق لذت بدست آوردن را تجربه کنیم...

در زندگی ما معجزاتی اتفاق افتاده است که شاید هیچکس باور نکند. ما علی رغم شروع از صفر، همیشه عزتمند و شاد زندگی کردیم. گرچه برای رسیدن به هدف های مهمی که داشتیم کوه ها و دشت های زیادی را پشت سر گذاشته ایم.

معجزاتی که برای دلیل اتفاق افتادنشان فقط میتوان به رابطه ی خدا و عشق فکر کرد...

در اوج ناباوری مترسک،  3 ماه بعد از ازدواج ماشین مورد علاقه مان را خریدیم. و با گذشت زمان، مدل و سال تولید ماشین را ارتقا دادیم.

در اوج ناباوری مترسک، ما روز به روز عزتمندتر ورق های زندگیمان را برگرداندیم...

در اوج ناباوری مترسک، ما روز به روز عاشق تر از هوای این غربت نفس کشیدیم...

و حالا در اوج ناباوری مترسک، ما یک سال دیگر بدون حتی یک ریال کمک مالی اطرافیان خانه خواهیم خرید(خانه ای بهتر از خانه ی مترسک!) 

موضوع خانه از آن جهت برای ما اهمیت دارد که 3 سال پیش مترسک گشت و گشت و گشت تا به خیال خودش مهمترین نقطه ای که از آن میتواند به ما کاری ترین ضربه را بزند پیدا کند و آن نقطه "خانه" بود. موضوع پیچیده تر از آن است که بخواهم اینجا توضیحی بدهم و هر توضیحی ممکن است منجر به قضاوت اشتباه بشود(لطف پست قبلم را حتما بخوانید)

مترسک فکرش را هم نمی کرد دو جوان معمولی با شرایط صفر مالی در یک کلان شهر، در شرایط جهش بازار مسکن، در شرایط رکود بازارکار، در شرایط... بتوانندتا 20 سالگی فرزندانشان خانه بخرند! 


و شاید باورتان نشود اگر بگویم چقدر عجیب تکه های این پازل ها جور شد...


+ تصمیم دارم بیشتر اینجا بنویسم. هوای اینجا با تمام صفحاتم فرق میکند...

+ خودم که نشستم این نوشته را خواندم احساس کردم ممکن است این فکر به ذهن مخاطب خطور کند که ما زندگیمان را بر مبنای جنگ با مترسک می چرخانیم! نه. اینها تنها دلنوشته های این لحظه ی من برای کسانیست که شاید روزی در موقعیت ما قرار بگیرند.من اینجا فقط دردودل میکنم. وگرنه ما کوچکترین جایی برای غمگین بودن از دست مترسک نگذاشته ایم. تلاش ما برای جنگ با مترسک یا ثابت کردن چیزی به اون نبوده است. این کوچکترین هدف ما بوده است. هدف اصلی ارتقای عشق و زندگی دو نفره ی خودمان بوده است. هدف ما رسیدن به شادی بیشتر و رضایت عمیق تر خودمان بوده است. مثل همه ی آدم های دیگر.

کلا گاهی فکر میکنم شاید کسانیکه این وبلاگ را میخوانند فکر کنن من انسان حساس و کینه جویی هستم که تمام این چندسال به دنبال انتقام بوده ام! اما دوستان اینجا که در دنیای واقعی هم مرا میشناسند میدانند که من کمترین توجهم به این مسایل است. دلیلی که اینجا از این مسایل حرف میزنم این است که از همان روزهای اول اینجا از موانع عشقمان نوشته ام و حالا هم باید در ادامه ی همان موضوعات بنویسم. شاید حرف هایم قلب شکسته ی دیگری را آرام کند...

+ ادامه تحصیل هم از فرازهای مهم زندگی ما بود. ارشد رشته و دانشگاه مد نظرم را قبول شدم. با رتبه ی تک رقمی! 

+ مترسک گاهی ما را که میبیند لبخند میزند و از دیدن خوشبختیمان ابراز خوشحالی میکند. به نظر شما من باید باور کنم؟! واقعیت این است که من باور نمی کنم... 

قضاوت نکنید!

خیلی وقته اینجا ننوشتم. میدونم این چند ساله اینجوری شده. دلیلش یکی همون جریان جای دیگه نوشتنمه. اما دلیل دیگه قضاوت هاییه که این روزها همه ازش شاکی شدن. افرادی از اطرافیان آشنای من ممکنه به این صفحه دسترسی داشته باشن که عادت به قضاوت نادرست و بی انصافانه دارن! همون کسایی که چند وقت قبل بدون کوچکترین کاهی برامون یه کوه ساختن که من و رامین این وسط شوکه شدیم و هنوزم مثل یه ماجرای جنایی! به دنبال کشف این هستیم که اصلا این قضاوت و شایعه ی عجیب از کجا میتونه شکل گرفته باشه! 

کلاغ هایی نشسته بودن پشت سرمون گفته بودن من و رامین داریم از هم جدا میشیم! دلیلش رو هم فرموده بودن خیانت بزرگ و ازدواج مجدد!

جالب اینجاست که این شایعه چنان عجیب و سریع همه جا پیچیده بود که یکی از دوستانم که چند ساله آمریکا زندگی میکنه باهام تماس گرفت و در موردش ازم پرسید. وقتی بهش گفتم در این قضیه حتی "چیزکی" هم نبوده که بخوان ازش "چیزها" ساخته باشن و شاید دلیلش قضاوت از روی شعرهایی باشه که همیشه عاشقانه بودن و این اواخر بخاطر توصیه اساتیدم برای کتاب دوم سعی کردم قدری خودم رو در حال و هوای دوری و جدایی قرار بدم و احساسم رو روی کاغذ بیارم باشه، تعجب کرد. به دوستم گفتم تصمیم دارم تمام صفحات مجازیم رو ببندم. شعر و کتاب باید به دست اهلش برسه نه هر انسان بی انصافی!

دوستم از برخورد من تعجب کرد و حتی شماتتم کرد که این چه طرز فکریه؟! تو کاری به این افراد نداشته باش و جسارت خودت رو حفظ کن. از قضاوت ها ناراحت نشو!

اما آخه مگه میشه ناراحت نشد؟ مگه میشه تو داری شاد و عاشقانه روزهای یه زندگی زیبا رو رقم میزنی، اونوقت دیگران پشت سرت این حرف ها رو بزنن و بعد تو ناراحت نشی؟! من که نمیتونم!


یا مثلا من و رامین فعلا تصمیمی برای بچه دار شدن نداریم. خدا رو شکر تمام ازمایشات هم انجام شده و تا این لحظه صحت و سلامت کامل برقراره! اما خودتون بهتر میدونید پشت سرمون چیا ممکنه گفته باشن. دل آدم به درد میاد واقعا از اینهمه بی پروایی در قضاوت احساسات دو آدم...


بگذریم. خیلی طولانی شد

این ها رو هم گفتم که اینجا و در این وبلاگ که من کاملا غیر مستقیم از شخصیت ها حرف میزنم، خواهش میکنم قضاوت نکنید. خواهش میکنم اولین فکری که در مورد نسبت هرکدوم از شخصیت ها با ما به ذهنتون رسید رو درست تصور نکنید. گاهی اتفاقات زندگی آدم ها پیچیده تر از تصور شماست...


+ نیومده بودم اینجا این حرف ها رو بزنم. اومده بودم پست بعدی رو بنویسم. اما چون در پست بعدی میخوام چیزهایی بگم که ترسیدم دوباره مورد قضاوت اشتباه قرار بگیرم، گفتم اول اینا رو برای اون مخاطبان خاصی که اینجا رو با دید بی انصافانه میخونن بگم. سعی میکنم دوباره آروم بشم و خبر مهم پست بعدی رو براتون بذارم.

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه

خودت میدونی عادت نیست. فقط دوست داشتن محضه


زندگی در کنار تو... با تمام پستی و بلندی هایش... با تمام روزهای سخت و آسانش... زیباتر و ساده تر از آنیست که می اندیشیدم...

رویاپردازی هایم منحصر به قصه های درون کتاب ها نبود. امروز رویاهایم به همان زلالی... به همان سادگی... جریان دارند. واقعا همه چیز خیلی ساده است. زندگی اصلا پیچیده نیست!

آنقدر خوشبختم که گاهی حس میکنم باید لحظه های آرامم روی قایق زیبای زندگی در برکه ی دنیا را باور کنم. این صحنه تنها منحصر به قاب ها و تابلوها نیست. زندگی و عشق من عینا همین تصویر است.

آنقدر خوشبختم که گاهی باورم نمیشود خوشبختی و آرامش به همین راحتیست. شاید هم فراموش میکنم برای رسیدن به این روزهای آرام چه سال های سخت و متلاطمی را گذرانده ایم!

گاهی باورم نمیشود در هر سنی... در هر مقطعی از زندگی... با هر میزان سختی و آسانی... میتوان عاشق بود و احساس همان روزهای آغاز عشق را داشت.

پاییز دوباره از راه رسید. فصل آشنایی من و تو در غروب پاییزی ترین روز این فصل.

چند روز پیش دوباره به شهر خاطره ها سفری داشتیم. شهری که هر کوچه و خیابان و کافی شاپ و پارکش آبستن خاطراتیست که همچنان جوشنده و بیدارند. وقتی دست در دست تو در خیابان های این شهر قدم میزنم، بیش از هر زمان دیگری احساس عشق و آرامش میکنم...

من هنوز به همان اندازه و شاید بیشتر عاشقم. تو هنوز به همان اندازه و بیشتر عاشقی. جز معجزه ی عشق چه نامی را میتوان بر این دلدادگی دمادم نهاد؟ من هنوز حتی وقتی سر کار هستیم برای برگشت به خانه و دوباره دیدنت بیقرار و دلتنگم.

+ خدا جون من که هیچوقت بنده خوبی نبودم. به پاکی و نیایش های عشقم قسمت میدم آرامش رو مهمون همیشگی زندگیمون نگه دار و در سختی ها تنهامون نذار.

در آستانه سالگرد اولین قرار عاشقانه ی ما...

شاید اگر آن روز میدانستم 10 سال بعد در حریم خانه ای آبی از هوای نفس های چون تویی نفس خواهم کشید، لحظه ای برای گرفتن و بوسیدن دست هایت درنگ نمی کردم. همان روز هم برای من حلال تر از لحظه ی ثبت اسم هایمان در محضر آدمک ها بودی!... کافر شدن در عشق تو به آخرتی بدون تو می ارزد، برای منی که هنوز هم یک لحظه دوری از تو جنون می آورد!

چشم هایم را می بندم و این 10 سال چون فیلمی تلخ و شیرین از مقابلم می گذرد... تمام وجودم میلرزد و اشک و لبخند توام می شود. ترس و آرامش. امید و ناامیدی. شک و یقین. 

به بازی بزرگی که بخاطر تو با زندگی و گذشته ام کردم فکر میکنم. به اشک های لحظه ی خداحافظی پدرم. به هق هق گریه های مادرم. به افتخارات و گذشته ی موفق اجتماعیم. به تمام چیزهایی که در کویر سرزمینم رها کردم و دست در دست تو وارد صحنه ی جدیدی از زندگی شدم. به ذوب شدنم در تو. ذوب... ذوب... ذوب... هیچ.

اینجای فیلم همه چیز با بستن یک در به روی آدم ها و آغوش تو وارد دنیای دیگری می شود. چون بیماری که دوره ی نقاهت سال های سخت بیماری را پشت سر می گذارد، روز به روز نفس هایم تازه تر می شوند...

برای یک لحظه احساس میکنم در خواب عمیقی هستم. با همه ی وجود چشم هایم را به هم میفشارم تا مبادا از این پایان خوش برخیزم...


- براستی که روزگار چه بازی هایی با آدم ها و زندگی ها می کند... 10 سال به همین سرعت اما به سختی گذشت... و براستی که امروز تازه به حرف های دوستان قدیمی که هنوز هم کامنت هایشان در همین وبلاگ هست میرسم که "این سختی ها باعث قوام و زیبایی روزهای وصال خواهد شد"... آنقدر در این خوشبختی زیبا غرق هستم که گاهی از خودم می ترسم. از اینهمه غفلت و یکسو نگری. از اینهمه تغییرخودم و ذوب شدن در رامین. حتی گاهی فکر میکنم نکند یک روز چشم هایم را باز کنم و ببینم تمام این سال ها خواب بوده ام! و بعد مثل یک کنکوری جا مانده از جلسه ی امتحان، آرزو کنم ای کاش زمان به عقب برگردد...



16 اردیبهشت... سالگرد اولین قرار عاشقانه ی ما... شریک پروانگیمان باشید...



-پله به پله... این نردبان زیبا...

- و چقدر دلم برای دخترکان و پسران این روزهای سرزمینم می سوزد... گرچه نسل من و این ها تفاوت چندانی ندارند... و گرچه من جوان تر از آن هایم! اما انگار عشق در واژگان اینان معنایی دور با مکتب ما دارد... براستی چه چیزی "عشق آسمانی" را در رنگ و لعاب های دنیای متجدد امروز به انزوا کشانده است؟ براستی چه چیز، ذهن ها را با مفهوم تقدس عشق بیگانه کرده است؟ 

- تصمیم عوض شد! لطفا دوستان قدیمی آدرس ایمیلشان را در نظرات بگذارند. افتخار بدهید و جای دیگری نیز همراه احساسم باشید...