عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

درد این فاصله ها...

 

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت                                                   

من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم ...
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذرد
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی...
به بهار دیگر
و به یاری چون من..

نه بهاری... و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم آمد
غم تو... این غم شیرین را

با خود خواهم آورد...

 

 

 

 

 

پینوشت: ناچارم واسه یکی دو تا امتحان ناتمام برم دانشگاه. بنابراین چند روزی نیستم. ان شاالله زمانیکه برگشتم به همه ی خوبان سر میزنم. اگه خدا بخواد عزیزترینم هم میاد اونجا و همدیگه رو بعد یک ماه و نیم می بینیم... البته اگه بتونه مرخصی بگیره... دلم بس عجیب تنگ است... و دیدار بعدیمون ممکنه بمونه واسه چند ماه دیگه... چاره ای نیست... امید به خدا... التماس دعا...

کسی از جنس باران...

                 

 

و از فراسوی عبورهای مبهم ثانیه ها

کسی آمده است از جنس باران

چتری از نور

و قلبی معطر از عطر بهاران

کسی از جنس آب و آینه

از تلاطم های زندگی ساز

و از سرزمین رویاها نه!

از دیار حقیقت های ناب

به چشمانم زلالی اشک

به دستانم طراوت مهر

و به قلبم گرمای عشق

کسی آمده تا ترجمان زندگی را بر لوح دلم بنگارد

کسی آمده تا از حضورهای مبهم لحظه ها برایم باران بسازد

آمده تا بدانم زندگی یعنی بودن با او

به لحظه هایم رنگ بیقراری زده است

ثانیه ایم را پر از رازهای آسمانی کرده است

مسافری آمده است از سرزمین نور...

قلبم را به او خواهم بخشید

گام در سرزمینی خواهم نهاد

که گل هایی از عطر او دارد

تن به هیاهویی خواهم بخشید که پر از صدای اوست

شوق بر آینه ی هستی او خواهم بست

و به احساس پر از عطر دمش

جان به اهدای نفس های دلش

                                      

                                :دختری از مشرق آرزوها:

 

 

پینوشت: وقتی دو نفر همدیگه رو خیلی دوست دارند، روی توجهشون به همدیگه حساس میشن... انتظارشون از هم بالا میره... این خوبه یا بد؟... ولی این دیگه حتما خوبه که بتونن راحت انتظارشون رو برای همدیگه بگن و به نظر همدیگه احترام بذارن... کاش تا همیشه این طراوت ها و احترام ها تازه بمونند... میشه... باید خواست و تلاش کرد... عشقی که بخواد سرکش رها بشه، هرگز به کامیابی نمی رسه... عشق هرگز به تنهایی خوشبختی نمیاره... شاید همینه که باعث شکست در عشق میشه... باید براش پشتوانه ساخت... باید برای شورانگیز کردنش.... باید برای همیشگی کردنش تلاش کرد و این شاید معنای همون جمله ی دکتر شریعتی باشه که "دوست داشتن از عشق برتر است..."

 

چقدر به این نوشته که خلاصه ی چیزایی هستش که بالا گفتم اعتقاد دارین؟!

عشق واقعی از همون عشق ابتدائی سرچشمه میگیره... طرفین باید برای واقعی کردنش "تلاش" کنن...  برای آتشین تر کردنش باید "تلاش" کرد!... نباید اجازه داد کم کم سرد شه... خودش خود به خود حفظ نمیشه... باید براش پشتوانه ساخت...برای همیشگی کردنش باید "تلاش" کرد...

 

پیمانی برای تلاش...

تصاویر و نوشته های بالا جملاتی بود که چند روز پیش به عنوان یه شروع پر تلاش و جدید برای بهم رسیدنمون برای همدیگه ارسال کردیم... من اونا رو روی تصویر کار کردم....یادمانی برای همیشه... تصویر اولی متن ارسالی رامین بود و تصویر دوم متن من... قصه ی ما دو ماهی میشه که شروع شده... البته در مرحله ی با هم بودنمون. اما با این یادمان ها تصمیم گرفتیم با شور و حرارت دیگه ای برای رسیدن تلاش کنیم... دلم میخواست این یادمان ها رو هم تو بلاگ بذارم...یادگارهای ابدی... التماس دعا... یا علی

 

پینوشت: شرمنده ی دوستانی که نتونستم بهشون سر بزنم. راستش یه مدته که سرم خیلی شلوغه

 

می دونی؟!...

 

 

می دونی! دیگه اسیرم، می دونی؟   

بی تو انگار که میمیرم،می دونی؟!

 

من پر از شوق و شرار نفست  

نباشی بحری کویرم میدونی؟!

 

توی تنهایی من که اومدی...  

شد تموم لحظه هام پر از حضورت، می دونی؟!

 

تو تموم هستی ثانیه های من شدی 

اگه تنهام بذاری، بی تو می میرم، می دونی؟!

 

توی رویای که تنهایی من ساخته بودش

شدی با شکوه ترین لحظه ی هستی، می دونی؟!

 

توی خلوتم فقط یه اسمه که ناب و تکه

لغت پاک و قشنگ لحظه هامی، می دونی؟!

 

رامینم، قشنگ ترین شکوه عشق

من پر از شوق رسیدن تو هستم، می دونی؟!

 

می دونی! نمی دونی! اینا رو من نمی دونم           

اما می گم همیشه، عزیزی واسم، می دونی؟!..

 

سرگذشت من...

 

                      

 

یه دختر مغرور... دختری  که نه تو دانشکده و نه فامیل حاضر نبود به هیچ پسری حتی نگاه کنه. دختری که قلبش خیلی مهربون بود اما دلش می خواست غرورش رو با نگاه کردن به هر کسی زیر پا نذاره. پسرای زیادی همیشه سعی داشتند توجهش رو جلب کنن. اما دخترک غصه ی ما حاظر نبود حتی با کسی طرح دوستی بریزه. این یعنی خیانت به کسی که یه روز قرار بود هستیش رو به پاش بریزه. فقط عشق... فقط عشق... فقط عشق...  تنها کسایی که باهاش به نحوی همراه میشدن متوجه یه تفاوت بزرگ توی رفتار و لطافتش با اون چیزی که ظاهرش نشون میده شدند.  دخترک قصه با وجود اینکه هیچ وقت عاشق نبود اما شعر می گفت. و الان یه کتاب از شعراش در دست چاپه. دخترک قصه به امید روزی بود تا بتونه شعرهاش رو به عشقش که هنوز نیومده بود، هدیه کنه. دخترک طالب اوجی از عشق بود. هر کسی لیاقتش رو نداشت... خودخواه بود؟! نمی دونم اما به هر حال هر کسی رو نمی تونست حتی هم صحبتش بدونه.

و زمانی که دخترک توی خزون تنهاییهاش بود، پسرکی از جنس بارون و بهار اومد... از افق ناباوری های دخترک... پسرکی که نفس هاش عطر عشق داشت... عطر عشق واقعی... عطر یه احساس ناب... پسرک هم تو برخورد کم از دخترک نداشت. مغرور و محکم. اما همون حرارتی که تونست قفل آهنین قلب اونو باز کنه، قفل قلب دخترک رو هم ذوب کرد. نه به خاطر اهداء یه عشق... دخترک قبلا هم عاشقای زیادی داشت... به خاطر پاک بودن و ناب بودن احساس پسرک... هم به خاطر خودش و هم اون...

و این طوری بود که پسرک قصه ها شد همه ی هستی دخترک قصه ی ما... پسرک خیلی بزرگ بود... قلبش خیلی وسیع بود. دخترک با اون فهمید که عشق حقیقی یعنی چی... عشقی که یه جور محوریت زیبا به زندگیشون بده و اونا رو به خدا برسونه. دخترک قصه ها یه روز فکر میکرد اینا همش شعاره... اما پسرک قصه ها بهش فهموند که میتونه حقیقت داشته باشه... پسرک قصه ها خیلی بزرگه... خیلی بالا... خیلی ماه...

پسرک قصه ها با وجود همه ی علاقه ای که به دخترک داره اونو آزاد میذاره... برای بدست آوردنش حاضره هر کاری بکنه... اما "در دوست داشتن خودش" دخترک رو آزاد گذاشته... برای اون هیچ تعهدی در نظر نمی گیره... حتی تضمین تا ابد با اون بودن... برای رسیدن به دخترک داره تلاش میکنه. اما تا آخرین لحظات دخترک رو در انتخابش آزاد گذاشته. این حد بالایی از عشق و دوست داشتنه... هر کسی نمی تونه اینجوری عاشق باشه... و این برای دخترک قصه ها خیلی ارزش داره... این طوری دخترک می تونه با آزادی عشقش رو تقدیم کنه... این طوری دخترک از تقدیم دل و روحش لذت میبره... اینجوری دخترک درک می کنه که عشق واقعی یعنی چی... پسرک ارزش های دخترک رو خوب درک کرده... فهمیدست...

دخترک و پسرک برای رسیدن به هم خیلی باید صبر کنن. اونا حتی کنار هم ،هم نیستند... هزار کیلومتر زمینی فاصله دارند... دخترک از بعد عشقشون فقط یه بار پسرک رو دیده...پسرک خیلی ماهه... دخترک رو خیلی خوب درک می کنه. تو مشکلات کنار هم بودنشون باهاش خیلی خوب مدارا می کنه... دخترک تو احساس خیلی ضعیفه... اما پسرک... همراهشه... نمی ذاره روح شکننده و حساسش در گیر و دار این عشق و این مشکلات ضربه بخوره... دخترک هنوز باورش نمیشه... باورش نمیشه که 2 ماهه روح و قلبش تسخیر یه احساس نابه... هر چند پسرک پاک غصه ها 8 ماهه که دلش رو به دخترک سپرده... دخترک همیشه تو فکر اینه که یه روز تمام این 8 ماه رو با عشق جبران کنه. دخترک و پسرک همه جا حواسشون هست که بچه نشن! تقدس یه احساس نباید به بازی گرفته بشه... دخترک روز به روز که پیش میره بیشتر دلبسته ی پسرک میشه... شاید هنوز مثل اون عاشق نباشه... یعنی به اندازه ی اون عاشق نباشه... اما همینقدرش هم به تموم لحظه هاش رنگ بی قراری زده... همین قدرش هم باعث شده پابه پای پسرک قصه ها اشک بریزه... همین قدر هم باعث شده که وقتی پسرک براش حرف میزنه آروم آروم اشک بریزه... دخترک می دونه که یه روز تو عشق پسرک می میره...

دخترک قلب وسیعی نداره... بعضی وقتا خسته میشه... از فاصله ها... از دردسرهای این عشق... و تنها عشق و همراهی پسرکه که خستگی ها رو ازش دور میکنه... و جوشش یه احساس ناب توی رگ هاش...

قصه ی پسرک و دخترک عاشق قصه ها هنوز ادامه داره... کاش همون طور که شروعش توی یه روز بهاری بود، اوجش... هم بهاری باشه... رسیدنی بهاری داشته باشه... پسرک خیلی از دخترک با احساس تره. اما قلبش خیلی وسیع تره... کاش وسعت قلب پسرک به دل دخترک هم وسعت ببخشه...

پروردگارا سپاس...

                                                                      

 

 

پروردگارا تو را سپاس... تو را سپاس که به حرمت آبی ترین ترانه ی آسمانی در تنهاییمان، تنهایمان نگذاشتی... سپاس...

و بعد...

سلام حضور دوستان خوبی که تو این دو سه روز همراهم بودن و با دعاهاشون کمک بزرگی بهم کردن. راستش لطف خدا شامل حالمون شد و تونستیم از یکی دیگه از مشکلاتمون عبور کنیم. البته ما هنوز مشکلات زیادی سر راهمون هست. اما این مشکل حالتی بود که میتونست همه چی رو درهم کنه و یا حتی ما رو از هم جدا کنه... خدا رو شکر...

اما... جاده هنوز طولانیست... صبر می خواهد و مرد راه... و عشق...

همچنین از اون دسته دوستان خوبی که لینک بلاگم رو گذاشتن هم ممنون. من هم همه ی شما عزیزان رو لینک کردم. از صمیم قلب واستون آرزوی موفقیت می کنم.

همچنین یه تشکر مخصوص از یه دوست خوب که خودش هم خوب میدونه... و از صمیم قلب واسه دو تا عاشق دیگه که اونا هم به دعا احتیاج دارن دعا می کنم. از شما پاک دلای عزیز هم می خوام که واسشون دعا کنید.

شاد باشید و موفق

یا علی...