عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

پروردگارا یاری نما...

 

درد این فاصله ها اندک نیست

اوج این عشق توام اندک نیست

 

و تو ای ناب ترین جام شراب

مستی ام بهر نگاهت کم نیست

 

سهم این ثانیه ها عشق تو است

من بدون رخت آرامم نیست

 

بهترین بهانه ی گریه  توئی

و تو رامین منی، این کم نیست

 

نیمه شب است... جز نسیمی که بر خلاف همییشه امشب خنکا را به گونه هایم هدیه می کند هیچ نوازشی را حس نمی کنم... شاید اشکهایی که بر گونه هایم خشکیده اند این را دلیلند. خسته ام... به وسعت زندگی خسته ام... آنقدر اشک ریخته ام که نای نفس کشیدن هم ندارم... پیشانیم را که بر دیوار کوبیدم به شدت درد می کند... دستم کوتاه است... خدایا از پس این فاصله ها چگونه او را یاری نمایم؟... خدایا تنهایمان که نمیگذاری.نه؟ می دانم... می دانم که بزرگی... خود مظهر عشقی و خود بهتر از هر کس می دانی چه در قلبهامان می گذرد... خود می دانی که به به کوی تو... عشق... و به سوی تو در پروازیم... خود می دانی که چندان به حرمت این زیباترین موهبت هستی – عشق - ایستاده ایم... بارالها تنهایمان نگذار...

یادم هست یکبار عزیزی می گفت در جدائیهاست که میفهمی چقدر عاشقی... و امروز من این مساله را با همه ی وجود و دردی عمیق حس کردم... اگر چه فاصله هم همین حالت را به وجود می آورد... و با او هزار کیلومتر زمینی فاصله دارم...  اما تازه زمانی می فهمی چقدر دوستش داری که اندیشه ی وحشی جدائی در خیالت پر میزند... هیچ چیز دردآور تر از این نیست... وقتی امروز پشت تلفن با دردی فراوان... سر بر دیوار...و نه شانه های یکدیگر... برای یکدیگر و سرنوشتی که ممکن است شومی خود را به من و تو بنمایاند اشک ریختیم... وقتی وجودم تو را نیاز بود... وقتی دستانم بدون دستانت به شدت حس "نقص" می کردند... وقتی که محتاج بودم تا در آغوشت آرامترین لحظه ها را سر کنم... تازه فهمیدم چقدر دوستت دارم... و آن هنگام که گریه ات اوج گرفت و سخن از طوفانی گفتی که در راه است و اگر بیاید گلستان با طراوت آرزوهایمان را به خزان خواهد بخشید... وقتی گفتی " اگر موسم طوفان شد، برای من است و تو نباید در ویرانیش بسوزی، پس از تو به خاطر خودت باید بگذرم. اما خود نیز تا پایان عمر جز به تو دل نمی بندم... خود نیز خواهم سوخت... " دردی سراسر وجودم را گرفت که به یاد ندارم تا کنون با این درماندگی و دلشکستگی پیشانی بر دیوار کوبیده باشم... کاش لااقل کنار خانواده ات بودی... کاش کسی کنارت بود... در آن غربت که خوب میدانم همیشه از آن گریزانی تنها گوشه ی یک اتاق نشسته ... و به این می اندیشی که چگونه می توانی بدون من زندگی بسازی... و چگونه .... خدایااااااا... مرورش هم زجر آور است ... چه برسد که اینها را مستقیم از میان هق هق خودت شنیدم... چرا رامین من؟ چرا باید برای من و تو که اینگونه پاک و بی ریا عاشق هستیم... برای من و تویی که همیشه حواسمان به این بوده است که پاکی عشقمان را از یادنبریم، وصال یکدیگر و وصال خدا را از یاد نبریم، هوس را حتی از اندیشه هایمان بدور کنیم،این اتفاق بیفتد؟... نمی افتد رامین... نمی افتد... خدا با ماست... گفتی دعایم در حقت مستجاب می شود... برایت توسل خواندم... من و تو تنها نیستیم... خدا همیشه همراهمان بوده است... مرور خاطرات را در خاطر بیاور... لحظه های پر درد و استرس را ببین... همیشه یک حضور قدرتمند... یادت هست؟  خودت می گفتی این عشق، حقیقی است که خدا اینچنین هماره همراهمان است...

نمی دانم... نمی دانم... نمی دانم... حیرانم... دستم از لمس دستانت عاجز است... اینکه غربت و تنهایی شهری که می دانم همیشه از آن گریزان بوده ای چند روزی تو را در بر میگیرد زجرم می دهد... از این بگذریم، ینکه در آن غربت و تنهایی بخواهی به  لحظه های شومی بیندیشی که شاید دستان آدمیان ما را از هم جدا کنند... اینکه من باید کنارت باشم و نیستم... اینها مرا آزار می دهد... سعی کردم تو را آرام کنم... باید به تو روحیه و توان ادامه ی راه را می دادم... هنوز راه ادامه دارد... خدایا تنهایش نگذار... برایت sms زدم و گفتی روحیه ات را به دست آوردی و تلاشت را بکار میگیری... گفتی اندکی نشاطت را بازیافته ای و ادامه میدهی... اما من اینجا کم کم در خودم می شکنم... بار خستگی های خود را از کاری که به تازگی مشغول شده ام به زحمت تحمل می کردم... اما امشب می فهمم آن خستگی نبود... این درد است...

باز هم چون همیشه می گویم... خدایا کمکمان کن... خدایا کمکمان کن... چند قطره اشک میریزم و...

 

پینوشت: باز هم شرمنده ی دوستان... که در مدتی که نبودم تنهام نگذاشتن. در اولین فرصت به همه ی دوستان سر میزنم... راستش،دیدین که،اوضاع روحیم اصلا خوب نیست... باز هم یه مشکل دیگه سر راهمون هست... این دفعه مشکل خیلی بزرگتر از دفعه ی قبله... این دفعه اگه این مشکل پیش بیاد، خیلی چیزها رو به هم میریزه... و مهمتر از همه زندگی هر دومونه... اینکه دو نفر رو در اوج عشق و علاقه به هم  از هم جدا کنند خیلی زجرآوره... خیلی... مشکل بزرگه اما.... اما خدا از اون هم بزرگتره...نه؟ برامون دعا کنید... شاید پاکی قلب های شما بتونه کمکمون کنه... اشکها امونم نمی ده... یا علی.

 

 

عشق چیست؟

 

عشق چیست ؟

عشق دانش است ...

 دانش و فرهنگ است توامان، و آن کس که از این دو بی بهره است، توانای عشق ورزیدن ندارد.

 

 عشق دلپذیر ترین جهان بینی آدمی است...

 آن جهان بینی نجیب و جلیل که از آغاز تاریخ انسان تا کنون، جانهای شیفته بسیاری برای بر پاداشتن جهانی شایسته و بایسته ی آن کوشیدند و جان باختند برای : 
روزی که کمترین سرود بوسه است


                                                                 قفل افسانه ای است و قلب برای زندگی بس است

 

 

پینوشت: شرمنده ی همه ی دوستانی که نتونستم بهشون سر بزنم. این روزا خیلی درگیرم.  مجدد باید چند روزی نت رو بذارم کنار. به امید خدا دو هفته ی دیگه(23 تیر) کنکور دارم(کاردانی به کارشناسی) و از اونجائی که هنوز نتونستم درست حسابی بخونم، باید تو این یکی دو هفته خیلی سنگین برنامه ریزی کنم. وقتی برگشتم به همه ی شما خوبان سر میزنم. به دعا خیلی محتاجم... یا علی...

 

 

پاکتر ز باران...

                    

 

غوغا می کرد...

پاکی در هستی جام آن لحظه های ناب...

ناب... پاک... پاکتر ز باران...

حضور عشق...

حضور خدا...

اشک... لبخند... سکوت... زمزمه...

 

دخترک نمی توانست در چشمان پسرک بنگرد... تاب نگاه در آن چشمان آسمانی و پاک را نداشت... پسرک نمی توانست در چشمان دخترک خیره شود... نکند تقدس این نگاه را بشکند... التهاب بود و بی قراری که قلب هایشان را در هم می فشرد... خداوندا...

دخترک باورش نبود که پرنده ی هوایی احساسی ناب است... پسرک باورش نمی شد که بعد از ماه ها انتظار بالاخره به عشقش رسیده است...

عشق... سکوت... لبخند... اشک... رهاوردهای آن لحظه های خیس و زیبا بود... و بارقه ای از عشق خدایی بر آن لحظه ی بارانی ... و دست های ظریفی که به آرامی در دستانی مردانه آرام گرفتند... التهاب و بی قراری در قلب های آن دو غوغا می کرد... پرنده هایی که تا کنون از هیچ بامی دانه بر نچیده بودند... دخترک در بی قراری ای آرامبخش ... پسرک در شادی بزرگ و آسمانی... دخترک در آرامشی خدایی... پسرک بر لب زمزمه ی شکر... دخترک در اندیشه ی پاکی و بزرگی پسرک... پسرک در نگرانی دخترک... دخترک در حیرت این همه پاکی و بزرگی روح پسرک... پسرک مدام برای دخترک زمزمه می کرد، نکند این که دستانت را گرفته ام ، اینکه در کنارت هستم ، باعث شود روح لطیف تو را به خلق و خوی پسرانه بکشانم... نکند لطافت روحت کم شود. تو یک دختری باید لطافت، بسته بودن و حیای خاص خودت را تا ابد حفظ کنی... نکند این مسائل را برایت طبیعی کنم... "معمولی"... به من قول بده تا ابد پاکی خودت را حفظ کنی... به من قول بده چون گذشته خویشتن دار باشی... به من قول بده چون گذشته بسته باشی... روح تو خیلی پاک است... نکند من باعث شوم این چیزها برایت طبیعی شود...

دخترک حیران مانده بود... نمی توانست دقیقا حرف های پسرک را درک کند... اما هر چه بیشتر می اندیشید بیشتر در تحیر فرو می رفت... خدایا این موجود آسمانی تنها می توانست هدیه ای از جانب "تو" باشد... هرگز فکرش را هم نمی کرد که در دنیا، پسری هم باشد که در کنار عشقی که ماه ها برایش انتظار کشیده بود باشد و باز هم به فکر حفظ پاکی او باشد... هرگز فکرش را هم نمی کرد که کسی را داشته باشد که با وجود آن همه عشق، و با وجود آنکه عشقش را در کنارش دارد باز هم حواسش به حفظ حرمت عشقش باشد... آن قدر که حتی "اندیشه هایش" را هم در افسار بکشد تا مبادا هوس را وارد این ورطه ی مقدس کند...

پسرک حتی برای آرامش روح دخترک مدام به او تاکید می کرد که تا ابد در عشق آزاد است... دخترک می دانست که پسرک با چه دردی این سخن را بر زبان می راند . این را از اشک های پاکی که هنگام گفتن این سخنان در چشمانش جمع می شد می دید... دخترک از سرگذشت پسرک در تمام آن مدتی که در انتظار دخترک بوده خبر داشت... شکستن ها...درد ها... اشک ها... همه...همه را می دانست... دخترک از رنجی که پسرک برای بدست آوردنش کشیده بود آگاه بود... اینها باعث شده بود تا دخترک با همه ی وجود به داشتن پسرک افتخار کند و با همه ی وجود در پی ایجاد لیاقت این عشق در خودش باشد... دخترک به خاطر پسرک از خیلی ها گذشت...

اشتباه نکنید... آن دو در ظاهر اصلا از آن دسته مقدس مابان خاص نبودند. حتی هیچ کس از روی ظاهر آنان نمی توانست فکرش را هم بکند که ممکن است چنین اندیشه ایی در سرشان باشد... به ظاهر مثل همه ی جوان های امروزی... هر کدام در حیرت پاکی طرف مقابل... و تنها یک چیز می توانست پاسخی بر این همه تحیر باشد... عشقی پاک و "خدایی"... زیبا و پر شکوه...

این پاداشی بود بر سال های طولانی گذشته ای که تنهایی و نیاز به یک همدل در لحظه های دخترک و پسرک غوغا می کرد... اما خویشتن داری آن ها باعث شد که هرگز درد تنهایی را با لذت های هوس عوض نکنند... خدا آگاه است...

دخترک و پسرک با همه ی وجود،وجود و همراهی خدا را در عشقشان حس می کنند و کمک ها و مددهای او را برای رفع مشکلات بر سر راهشان به وضوح می بینند... از زمانی که در این رابطه ی مقدس دخترک و پسرک در کنار یکدیگر هستند، برکت این رابطه ی مقدس و پیشرفت روز به روز خود را دقیقا حس می کنند... بارالها شکر...

 

پینوشت: تشکر از همه ی دوستانی که در مدتی که نبودم بهم سر زدن. در اولین فرصت به همه ی این عزیزان سر میزنم... التماس دعا...