عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

اعتراف صادقانه... بالاخره به تعریف عشق رسیدم...

میبخشید اگه این پست طولانیه... قسمت اول که در واقع خلاصه ای بر قسمت دومه رو برای اون عزیزانی نوشتم که فرصت مطالعه ی مطلب طولانی دوم رو ندارن. و قسمت دوم  حرف های دلمه...صادقانه برای اونائی که شاید بخوان تجربه ی منو بدونن... عشق حقیقی... و برای اونکه باهاش این نوع عشق رو شناختم... رامین...

خیلی دوست دارم نظر شما رو هم بدونم...

 

او لطیف بود

رازهای عشق را او برایم گشود

همه ی آدم ها ، خاطره یِ نخستین عشق خود را ، برای همیشه ، در دفتر دل ثبت میکنند

 خاطره ای که لرزه بر بنیاد روحِ آدمی می اندازد و همه ی تلخ های زندگی را شیرین میکند

هر مرد جوانی ، سلمایی دارد  

سلمایی که با بهار زندگی می آید

لحظه های تنهایی و دلتنگیِ روح را از شادمانی سرشار میسازد

 و سکوت شب ها را از نغمه و موسیقی می آکند

آن روزها ، در دریای افکارِ خویش غوطه میخوردم

دوست داشتم معنای زندگی را بفهمم

همه ی کتاب ها را زیر و رو میکردم

ناگهان ، عشق آمد و در گوشم نجوا کرد

سلمای من خورشیدی تابناک بود

در برابرم ایستاد

همچون ستونی از نور و نوازش

زندگیم خالیِ خالیِ بود

همچون زندگیِ آدم در بهشت

سلما ، حواّی دلِ من بود

او دلم را با رازها و شگفتی ها لبریز کرد

و معنای زندگی را به من فهماند...

حوّا ، آدم را وسوسه کرد و از بهشت بیرون کرد

اما سلما ، مهربان و صمیمی ، دستم را گرفت

و مرا به باغ سبز عشق و عرفان برد

دچار شدم : دچار عشق

اما مرا نیز از بهشت بیرون کردند

من از سیب ممنوع باغ بهشت نخورده بودم که از بهشت

بیرونم کردند ... !!!!!

 

جبران خلیل جبران

 

 

یه موقعی بود که حاضر نبودم حتی تو چشای یه پسر نگاه کنم... نکنه فکر کنه... به شدت به غرورم پایبندی نشون میدادم... پسرای زیادی دور و برم بودن. اما همیشه خیلی ساده از اونها و احساسشون میگذشتم. همه با توجه به روحیه ی لطیف و طبع شعرم فکر می کردن حتما یکیو دارم که اینطور راحت از همه میگذرم.

یه وبلاگ هم داشتم که توش از عشق می نوشتم. یعنی شعرهام رو مینوشتم. اونجا هم همه فکر می کردن من یکیو دارم...

وقتی به بلاگ های دیگه ای برخورد میکردم که توش دو نفر در کنار هم از عشق میگفتن درک نمی کردم! فکر میکردم بیشتر جنبه ی تظاهر داره... وقتی یه نفر با سوز و درد از عشق گمشده اش یا فراق یارش میگفت درک نمی کردم. همیشه با خودم فکر می کردم اینا تلقینه... اما به تقدس عشق ایمان داشتم...

به تقدس عشق ایمان داشتم و می دونستم که خیلی فراتر از این کلام هاست و فکر می کردم که آخرشم!!! و عشق حقیقی رو خوب میشناسم...

اما یه چیزائی برام قابل درک نبود. اینکه حاضر باشی برای یه نفر بمیری. اینکه حاضر بشی برای رسیدن از همه چیز بگذری رو حماقت می دونستم!!!!! یه جور تضاد توی افکارم در مورد عشق بود! انگار هنوز عشق رو نمیشناختم...

تا اینکه تقدیر بزرگترین حادثه ی زیبای زندگیم رو رقم زد... اون امده بود اما من هنوز غرق در همون سرکشی های خودم بودم... تصمیم نداشتم به این سادگی ها دل ببندم!... به لیاقتش اطمینان کامل داشتم... برا همین هم تصمیم گرفتم هر چند هنوز عاشق نبودم اما برا اولین بار تو زندگی در موردش فکر کنم... حس می کردم با آدم خاصی طرفم. و واقعا هم همینطور بود...

این روزا که بعد گذشت تقریبا 5 ماه و نیم دارم به اون روزا نگاه می کنم میبینم اون فقط یه فرشته از جانب خدا بود... یه فرشته که توی غفلت من اومد و زیباترین بیداری رو به من هدیه کرد... کم کم زمان سپری میشد و من روز به روز به لیاقت این فرشته ی آسمونی پی بردم... بالاخره تردید ها که بیشتر از همه خودم رو عذاب میداد کنار رفت و ...

"با شناخت عاشق شدم..."

واونقدر به لیاقت اون و تقدس عشق اعتقاد دارم که حس می کنم هنوز اونقدر که شایسته ی اون و عشق هست عاشقش نیستم. ساعت ها میشینم با خودم فکر می کنم... روی عشقم هم با منطق فکر می کنم... می خوام هر چی که بهش می گم با ایمان کامل بگم... آیا وقتی میگم برات میمیرم واقعا همین طور هست؟ هرگز حاضر نشدم بدون اطمینان کامل از قلبم بهش بگم "دوست دارم"..."برات میمیرم" و ... در مورد هویت هر احساسم مدت ها با خودم کلنجار میرفتم... و البته اعتراف می کنم که این برام خیلی عذاب آور بود. گاهی اونقدر از دست خودم عصبانی میشدم که دلم می خواست این افکار رو که گاهی وقتی بطور سربسته از دوستام که تجربه ی مثلا عشق رو داشتند سوال می کردم، باعث تعجبشون میشد، رو کنار بذارم. با خودم میگفتم چرا من منطق رو درگیر عشق می کنم... چرا من نباید دل به دریا بزنم و از عشق لذت ببرم... اما امروز می فهمم اگه می خواستم اون راه رو پیش ببرم هرگز عشق نبود ... اون هوسه...

 وقتی فهمیدم اونم طرز فکر منو داره خیلی خوشحال شدم...

میشه گفت شاید چون اون زودتر از من عاشق شد، یه کم ازم جلوتر بود... اما به امید خدا می خوام از اون سبقت بگیرم... شاید جلو بودنش هم به نفع من شد. اون خیلی بزرگ بود . خیلی چیزا رو ازش یاد گرفتم. به معنای تمام با اون کامل شدم... حتی با اون فهمیدم میشه با عشق غرورت رو افزایش بدی...

من مفاهیم عشق رو با اون شناختم...

- مفهوم "نگرانی ها و اضطراب ها"... "آرامش واقعی" اونقدر آروم که دلت میخواد سبکبال خودت رو رها کنی و به خواب بری... مفهوم " بیتابی"،"بی قراری"، "دلتنگی"

- مفهوم "ایثار" رو... اینکه به خاطر غصه ی اون خودتو فراموش کنی... من این روزا به قدری درگیر و نگران مشکل اون هستم که کنکور کارشناسی خودم رو یادم رفته!!! البته حل مشکل اون تضمین رسیدنمونه و اگه حل نشه... اولین و آخرین عشق من تا ابد درونم مسکوت خواهد موند... من حتی حرم امام رضا رفتم و برای اون و رسیدنمون دعا کردم، اما کنکور خودم رو "یادم رفت"!!!!!!!!! در حالیکه قبولیم توی کارشناسی ناپیوسته و مهندس کامپیوتر شدن بزرگترین آررزوی اجتماعیم  از دوران کودکی بود...

- مفهوم "عشق رو با تو شناختم" من که فکر می کردم عشق رو خوب میشناسم و با وجود عاشق نبودن  تو شعرهام چنان از عشق صحبت می کردم که همه فکر می کردن به معنای تمام عاشقم تازه با اومدن اون فهمیدم که هیچی از عشق نمی دونم... من حتی این روزا ساده نمی تونم شعر بگم... اولش فکر می کردم این استعدادم برای مدتی مسکوت شده... اما حالا دارم می فهمم واقعا نمی تونم در قالب جملات عشق رو توصیف کنم. هر چی قلم رو کاغذ میبرم و می نویسم حس می کنم بی ارزشه. حس می کنم نمی تونم احساس حقیقی عشق واقعی رو تو شعر بیارم... واقعا نمی تونم! هنوز هم شعر مینوسیم. هنوز هم دیگران از شعرهام تعریف می کنند اما خدا شاهده که به هیچ عنوان از شعرهام راضی نیستم. واقعا فرهنگ واژگان و اصطلاحات آدمی محدوده!...

-  "مفهوم اینکه میشه از یه نفر به خاطر خودش گذشت"... خیلی فکر کردم دیدم اگه بدونم خوشبختی اون در چیزی غیر از وصال منه، حاضرم تا آخر عمر در خودم بسوزم و سرمایه ی زندگیم رو در خودم محبوس کنم اما به اون لطمه ای نزنم... اگه قبل از اون این جمله ها رو جائی می دیدم امکان نداشت بتونم باور کنم...  یادمه قبلا اصلا این جملات رو درک نمیکردم... به هیچ عنوان نمیفهمیدم...اما الان با همه ی وجود این حالت ها رو تصور کردم و قبول دارم...

_ _ مفهوم" اشک ریختن" ... خیلی وقت ها شده که دارم باهاش صحبت می کنم یا براش رو دفترم می نویسم اما یه دفعه از روی اشک هایی که رو صفحات دفترم ریخته می فهمم که دارم گریه می کنم... من قبلا اینطوری نبودم... تنها برای مشکلات خیلی خاص گریه می کردم... و جالبه که حالا از وقتی با اون هستم هنوز برای مشکلات خودم که از دید دیگران بعضی هاشون خیلی بزرگن اصلا اشک نمیریزم!

_ مفهوم اینکه " وقتی یه نفر رو دوست داشته باشی ناخوداگاه خونوادش و علاقه های اون هم برات عزیز میشن"... هر چیزی که رو که بدونم بی توجهی من تو دل اون غم مینشونه به شدت بهش پایبندی نشون میدم...

آخه من از خودم تعجب می کنم اون غرور من کجا و... من در مقابل اون این چیزا رو به هیچ عنوان شکستن غرورم نمی دونم... بلکه میبینم که برام غرور آفرینه...

_ همیشه تو عشق به دنبال اوج بودم. دقیقا اعتقاد خود اون. و حالا هر روزی که پیش میره بیش از پیش بهش احساس علاقه می کنم ( رو این هم خیلی فکر کردم تا مطمئن شدم که این ازدیاد علاقه ی واقعیه و عادت نیست) و جالبه که من باز هم حس می کنم این کمه!!!! افق ها و مرز هایی که اون در مورد اوج عشق برام ترسیم کرده خیلی بالاتر از اون چیزیه که خودم قبلا در مورد عشق می دونستم... این روزا دیگه می فهمم که از بی نهایت هم بی نهایت تری هست. واقعا مرزی نیست. من هنوز هم از میزان علاقم به اون راضی نیستم باید خیلی بیشتر از این باشه... و می دونم که با درایت و لیاقت اون بیشتر از این هم اوج میگیره. هر روزی که میگذره بیش از قبل حس می کنم دلبستش می شم... یه سیر تصاعدی! بعضی وقت ها حس می کنم ممکنه یه روز برسه که ظرفیت روح و فکرم کم بشه. شاید بخندید! اما فکر می کنم من باید اون 99% باقی مونده از سلول های مغزم رو که انیشتین هم نتونست بکار ببره برای عشق اون اشغال کنم... شاید باز هم کم بیاد!!!!

همه فکر می کنن که اوج یعنی اینکه براش حاضر باشی بمیری. اما من مطمئنم که از این هم بالاتری هست. بعضی وقتا با خودم فکر می کنم شاید من چون یه انسانم یه پله از فهمم کمتره. هنوز پله های دیگری از این اوج هستند. نهایتی نیست...

_ مفهوم این مصرع شعر:" عشق یعنی سجده ها با چشم تر" ... من یادم نمیاد با این بغض و اشکی که الان دارم وقت دعا برای اون تجربه می کنم قبلا برای مشکلات خودم اشک ریخته باشم. خودش هم می دونه من همیشه با وجود اینکه از هیچ نظر کمبودی نداشتم اما همیشه آدم تنهایی بودم . تو مشکلات هم تنها خودم بودم و خدای خودم. دوران دانشگام برای من سخت ترین سال های زندگیم بودن. مشکلاتی پیش اومد که غصه ی اونها... اما یادم نمیاد هرگز براشون وقت دعا اینطور اشک ریخته باشم. من قبلا خیلی کم توسل می خوندم. اما الان خیلی زیاد و بعضی اوقات هر شب می خونم. من قبلا هرگز وقت توسل خوندن اشک نریخته بودم اما الان...

_ مفهوم "عشق حقیقی در وصال خداست" ... مفهوم"عشق و عرفان"... از وقتی در کنار اون هستم "به خدا خیلی نزدیکتر شدم"... قبلا اصلا درک نمی کردم وصال خدا چه جوری و چه ربطی به عشق داره...

 

هنوز خیلی حرفا دارم ...من خیلی مفاهیم دیگه رو در کنار اون درک کردم... من عشق واقعی رو با اون شناختم . پس حتما همه ی مفاهیم عشق واقعی رو با اون درک کردم ...

 

خوشحالم که با وجود آزادی کامل و به دور بودن از تعصب سعی کردم یه عمر سرمایه ی نجابتم رو  تو این جامعه واقعا به سختی حفظ کنم. چون امروز دارم میبینم می تونم اون رو به کسی تقدیم کنم که ارزشش رو داره..

از خدا می خوام که بهم لیاقت وصال اون و سپس خودش رو بده... این روزا خیلی دلگیرم... مشکلی برامون پیش اومده که رسیدنمون رو به شدت به مخاطره انداخته... کاش حالا که خدا نعمت عشق حقیقی رو بهم داده، کاری نکنه که بخوام تاابد در خودم بسوزم و اون رو محبوس کنم... شاید داره امتحانمون می کنه... التماس دعا...

 

 

پینوشت: به امید خدا آپ بعدی رو زمانی انجام میدم که مشکلمون حل بشه. امیدوارم نتیجه مثبت باشه و از اون به بعد یه تغییراتی تو بلاگ میدیم و با هم ادامه میدیم...