عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عید؟!

...
امشب دلم عجیب هوایت را کرده است...
آسمان پر ستاره است... بازوانم یخ زده اند... گرمای آغوش گرمت را طلب میکنند... چشمانم آنقدر باریده اند که آسمان کویر سرزمینم را شرمسار کرده اند...
سرم درد میکند... بس که در کشمکش این لحظه های دلتنگ درمانده شدم و به دنبال چاره گشتم...
بوی عود و عید فضای شهرها را پر کرده... همه شادند... اما من... از حوصله ی درها و پنجره ها و همه ی روزن ها اخراج شده ام! محبوس زندان دلتنگی تو شده ام...
گفتی که یک روز زیبای پائیزی خواهی آمد... و من به این می اندیشم که آن روز را چگونه انتظار کشم که...
کاش این ثانیه های نامرد... کاش این فاصله های بی مروت... تنها یک ذره... یک ذره از آنچه در دل من و تو میگذرد را درک میکردند... بی گمان آنگاه... هیچ عقربه ای رمق چرخش نداشت! این را دیشب ابرها در گوشم سوگند خوردند!

پینوشت
۱: چرا تازگیها حسود شده ام؟!!!! فقط مال من! من! خوب؟