عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

روزی که تقدیر من و تو رقم خورد...

بسم الله العشق

 

روزی چون هر روز... تنها... در غربتی که تنهائی غوغا میکرد... سکوت... خورشید به انتهای آسمان میرفت و او... خوب میدانست که امروز هم که بگذرد روزی دیگر به خاطرات دلگیرش افزوده خواهد شد... قدم زدن در خیابان های تاریک و مسکوت تنهائی و سردرگمی اش به اتمام نرسیده بود که...

تقدیری به پاکی و زیبائی باران رقم خورد و قصه ی عشقی در آسمان ها پیچید که فرشته ها تا ابد در گوش یکدیگر زمزمه خواهند کرد...

 

2 سال پیش یعنی غروب نوزده آبان 84 ساعت 18 آشنائی غریبمان رقم خورد... و امروز... عاشقانه در کنار همسرم... آنکه زیباترین های دنیا را به من هدیه کرد خدا را بر تقدیر زیبایمان شکر میگویم...

و در سالروز این حادثه ی مقدس به یاد داشته باشیم که ثابت کرده ایم که گرچه از هم دوریم اما پیوند جسم ها در عشق نا چیز است و آنچه عشق را میسازد پیوند قلب هاست و بس.

 

 

پینوشت 1: جای دیگری مینویسم! به همین دلیل فرصت زیاد آمدن به اینجا را ندارم. چنانچه از آشنایان دیروز... عزیزی تمایل به دانستن آدرس جدیدمان را دارد در قسمت نظرات این موضوع را عنوان نموده و آی دی خود را بجای گذارد.