عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

رفتی...

پس از سفر دوباره ی همنفسم بعد از 17 روز حضور زیبا و عاشقانه اش کنار من و آغاز دوباره ی فاصله... :

 

رفتی و مرا میان ناباوری اشک هایم رها کردی... رفتی و با خود دل و دنیای مرا بردی... دیگر چه امیدی از این دنیا دارم؟ به کدام کنج این خانه چشم امید ببندم وقتی از هیچ کجای آن عطر حضورت نمی آید؟... در تنهایی غریب خود با درد اشک میریزم و کسی نیست برای آهنگ هق هق گریه هایم ترانه ی "من کنار تو هستم" را بخواند...

چه ناباورانه رفتی رامین من... دیگر وجود گرم و مهربانت را کنار خود حس نمی کنم... در فضای خانه قدم میزنم... هر کنج خانه خاطره ای از تو دارد... و من همانند دیوانگان به در و دیوار و جای خالی ات چشم میدوزم... گاه میدوم و بلند بلند گریه می کنم... چطور باور کنم تا مدت ها نیستی تا با چشمان مهربانت نگاه مشتاقم را دنبال کنی؟... دیگر برایم شعر نمی خوانی... دیگر هرم نفس هایت را حس نمی کنم... دیگر برای خنده هایم ذوق نمی کنی... دیگر عاشقانه نامم را صدا نمی کنی... جانمازی که هر روز با آن نماز میخواندی را بوسیدم و با اشک چشمانم خیس کردم...

از امشب دگربار افسانه ی نیمه شب های غریب و خیسم آغاز خواهد شد...

بارالها این اشک ها را بی پاسخ مگذار... خدایا تو بیش از هر کس از عمق عشق و دلدادگیمان و دردی که از دوری هم میکشیم با خبری... پس بخواه و یاریمان کن تا فاصله ها را از این عشق برداریم... یاریمان کن تا به روزی برسیم که هر لحظه نفس هایمان در هوای یکدگر برآیند...

 

16 فروردین 1387

14:46

 

پینوشت1: باور کن اصلا باور نمی کنم 17 روز کنارم بودی... انگار خواب شیرینی دیده ام و...! دارم فکر می کنم این زمان چگونه سپری شد که من حتی یک لحظه اش را درک نکردم!... گویی در این 17 روز اصلا زندگی نکرده ام! کاش بفهمی چه می گویم...

 

پینوشت2: برای تو هر قدر بخواهی صبوری خواهم کرد. لیاقت تو جنونی بیش از این است که اکنون مبتلای آنم... به خاطر تو به دنیا پشت پا زده ام و هر روز که میگذرد از این بابت خرسندم، پس هر زمان بخواهی از مرگ نیز مرا باکی نیست. همین!