عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

به زبونی ساده...

خیلی وقته که اینجا به زبون ساده ی خودم و خودت برات حرف نزدم... می خوام امروز کمی مثل همون روزها ساده حرف بزنم... آروم دم گوشت زمزمه کنم. پس گوش کن آرام من...

از نامزدیمون حدود نه ماه و نیم گذشته و از آغاز عشقمون چند سال... و هر روزی که گذشته ایمانم به تو یقین بیشتری پیدا کرده و تو رو با حسی محکم تر و منطقی تر از قبل "دوست دارم"... خیلی وقت ها سر به سجده ی شکر میذارم و خدا رو به خاطر داشتن تو شکر می کنم. وقتی با دوستام سر صحبتمون در مورد ازدواج و عشق و اینا باز میشه همیشه بهشون میگم فقط از خدا بخواین هیچ وقت تنهاتون نذاره و بهتون خوشبختی رو عطا کنه. چرا؟ من بعد از آشنایی با تو و شکل گرفتن این عشق آسمونی که شهرتش رو حتی فرشته ها هم توی آسمون تو گوش هم زمزمه می کنند، به این نتیجه رسیدم که ازدواج و عاشق شدن ریسک بزرگیه و اصلا نمی تونی ادعا کنی می تونی یه فرد کامل و ایده آل رو "خودت" انتخاب کنی. چون تازه شناخت ها بعد از شروع همچین حماسه ای و بعد از وصال حاصل میشه. اصلا هر روز که جلو میری نکته های جدیدی پیش میاد و مواردی پیش میاد که وقتی برخورد تو و واکنش تو رو میبینم متعجب میشم که این رفتارهای تو چه نکات مهمی بودن و من هرگز حتی فکرش رو هم نمی کردم که باید توی یه انتخاب به اینا فکر کرد! اونوقته که به درگاه خدا سجده ی شکر بجای میارم و ازش تشکر می کنم که هوامو داشته و یه انسان کامل و نمونه رو به من عطا کرده.

همسرم... رامین من... تو انسان بزرگی هستی... خیلی بزرگ... پاک... اونقدر پاک که من با همه ی ادعام در مورد پاکیم در مقابل تو و افکارت کم میارم!... برای فردی با احساسات و حساسیت ها و عمیق اندیشی من واقعا گمشده بودی... و هرگز یادم نمیره حرف اون کسی که بهم گفت هر کسی را یارای سر کردن با یک شاعر نیست...

دو سال و نیم پیش، یعنی همون روزیکه دل به عشقت دادم و پا توی این راه سخت گذاشتم خیلی نگران امروزی بودم که در اون هستم. اما الان خیلی خوشحالم که بخاطر تو پا توی این بیابون پر بلا گذاشتم... نمی دونم چجوری حرفامو سرجمع کنم... و چجوری بگم تا عمق احساسمو بفهمی... یه دنیا حرف و شکر و سپاسی که هر لحظه توی سرم میچرخه رو چجوری بگم تا...؟

هر روزیکه گذشته عاشق تر شدم... حتی عاشق تر از اون روزها که بخاطرت با دنیا می جنگیدم... تنها خودت و خدا میفهمین این عشق چه حس آروم و لطیفی داره... و براستی غیر این چی می تونه دلیل این همه اشک و رقت قلب باشه؟ غیر این چی می تونه باعث شه که وقتی آدم به دلدارش "دوستت دارم" میگه اشکاش جاری بشه و بعضی شب ها توی خلوتت وقتی به اون و عشقش فکر می کنی راه آسمون رو پیش روت ببینی؟ می دونم که هر کسی نمی تونه این حرفای منو باور کنه!!

و من امروز تو رو دارم... تو که تکیه گاه بزرگ و خاصی برام هستی... و خونواده ی مهربون و عزیزت که همپای پدر و مادر و خواهر و برادرای خودم دوستشون دارم و همین صمیمیت ها رو هم مدیون سیسات و زکاوت تو در جریان تلاشمون برای وصال می دونم...

خدایا تو رو به خاطر "انسان خاص"ی که بهم بخشیدی شکر می کنم... خیلی هوامو داشتی خدا... دیگه چی از دنیا میخوام جز این؟... فقط اینکه برام حفظش کن...

 

باز غروبه همنفسم... باز غروبه و من بی تو حوصله ی هیچ کاریو ندارم... همش سعی می کنم خودم رو سرگرم کنم تا گذشت این لحظه های دردمند و سخت دوریتو راحت تر بتونم تحمل کنم. چند روز دیگه میای پیشم و این رویا چند روزه که منو مشغول خودش کرده و بی اونکه بفهمم گاهی متوجه میشم چند دقیقه است که تو فکر فرو رفتم...

به هر حال روزی این دوریمون هم تموم میشه و شونه های خسته مون برای همیشه تکیه گاه هم میشن... هر چند من و تو از همین راه دور هم "با هم" و به عشق هم زندگی می کنیم و به عشق هم نفس می کشیم...

 

... و کاش بدانی من چقدر دلتنگ توام... و از بسیاری اشک هایی که ریخته ام چه بر من رفته است...  که می داند؟... که می داند بی تو من چه می کشم؟... آنچه گفتم نه نوشته هایی زیباست. بلکه حرف هایی است از سر دل برای انکه... "دوستش دارم"...