عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

در روز تو... دور از تو...

غروب دلگیر یک روز دیگر هم در حال گذر است… یک شب زیبا در حال آغاز است… شبی که برای توست و بنام تو…"مرد"… و تو دور از من…

در تنهایی غریب و غربت دلدادگی غریب ترم با حسرت و به عشق تو لحظه ها را زنده ام… سعی می کنم هر دم به این فکر نکنم که کم کم در خود می میرم…و سعی می کنم یادم برود دور از تو تنها نفس هایم را به هم میسپارم و حواسم به زندگی نیست!...

فردا روز تو است… و من چند روزیست کودکانه خوشحالم… با وجودیکه می دانم به این زودی دیدار چشمان پاکت سهم لحظه های بیتابم نخواهم شد ، برای این روز برنامه ریزی می کنم. کادو خریده ام… در حال تهیه ی یک کارت فانتزی هستم… شعر می گویم… فکر می کنم… فکر می کنم… فکر می کنم… و آرام آرام دیوانه وار فقط اشک می ریزم… چه کسی می داند چه در من و بر من می گذرد؟ چه کسی را یارای درک سختی ای است که می کشم؟… حتی جرات ندارم به کسی بگویم دور از تو چه می کشم… دور از تو به مرغک تنهایی می مانم که از هزاران جهت هدف تیر کمان های کشیده شده ای هستم که دل و روحم را نشانه گرفته اند… هر روز از آمدن روز بعد وحشت دارم. چرا که فکر به شب رساندنش دیوانه ام می کند.

اینجا را بسیار دوست دارم. چون فقط اینجاست که می توانم فارغ از هر دغدغه ای بگویم چه بر من می رود این روزها…

رازقی تو