عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

ماجرای جالب مهریه ی ما

روزیکه پا توی راه این عشق گذاشتم سختی های زیادی رو پیش روم می دیدم. استرس ها و کابوس هایی که فکر کردن بهشون آرامشم رو به هم می زد. اونقد که گاهی می بریدم و به بهارنارنجم پناه می بردم و اون بود و آغوش عشق و توکل به خدا... برای رسیدن به خیلی چیزا غصه خوردیم و در کنار هم با تدبیر زمینه سازی می کردیم تا خودمونو برا مقابله باهاشون آماده کنیم. تمام این موانع از جنس این دنیای خاکی و مادی بود ، چون این وسط عشق و معنویات رو در حد متعالی داشتم. اما باید باور کرد که دنیا خیلی پسته و برای رسیدن به هم و عشقمون باید یه سری موانع دنیایی و مادی رو پشت سر می ذاشتیم. روزگاری که عاشقانگی غریب و طوفانیم بعد از ابراز عشق محبوبم شروع شد، به نوعی هیچ چیز بر وفق عادات دنیایی نبود. شب هایی رو یادم میاد که با ناامیدی از حصول به بعضی اهداف ، با دلی پر آشوب و چشای خیس، رو به آسمون آروم زیر لب می گفتم: "اشکال نداره. من دوسش دارم. خدا هوامو داره. اونقد مقاومت می کنم تا به هوای عشقش بمیرم. مگه این دنیا چقد ارزش داره؟"

اما حالا آروم آروم و باور نکردنی دارم به خیلی از اون اهداف می رسم. اونم در حدی فراتر از تصورم. مثلا یکی از دغدغه های وحشتناکم بحث مهریه بود. پدر من به شدت مصر بود که من باید یه مهریه ی سنگین داشته باشم و مثلا توی مهریه ام یکی دو قلم منزل مسکونی هم باشه. حتی بارها بهم گوشزد می کرد که اگه با مهریه ام موافقت نشه نامزدیمو بهم میزنه. پدر من آدم غیر منطقی ای نبود. اتفاقا ایشون انسان خیلی بزرگ با موقعیت اجتماعی بالایی هستن. اما اینکه من دختر اولش بودم و علاقه ی خاصش به من و همچنین شهرت و موقعیت اجتماعی خودم باعث شده بود به شدت نگران دور کردن من از خودش باشه. و معتقد بود حالا که قراره منو هزار کیلومتر از خودش دور کنه باید برام یه پشتوانه ی مالی بزرگ توی اون شهر غریب بسازه. اینه که روی مهریه ام خیلی تاکید می کرد. شاید اگه منم لج می کردم و اصرار می کردم و مثلا می گفتم همه چی پای خودم، ایشون هم کوتاه می اومد. اما مساله اینجاست که من و رامینم از همون ابتدا مشکلاتمونو جوری حل می کردیم که ذره ای با خونواده هامون درگیر نشیم و همین باعث این همه سختی شد. چند روز پیش که می خواستیم بریم سفر _پیش رامینم_ قبلش خونواده ها قرار گذاشته بودند این سری در مورد مهریه توافق کنند. من و رامین، هر دو علی رغم زمینه سازی های قبلیمون به شدت مضطرب بودیم. یادمه شبی که قرار شد خونواده ها مهریه رو تعیین کنن داشتم از اضطراب خفه می شدم! رامین هم، چنان استرسی داشت که تا بهش نزدیک می شدم و می خواستم چیزی بگم با نگاه مضطرب و ملتمسانه و عاشقانه اش ازم می خواست هیچی نگم. تقریبا هر دو مطمئن بودیم که امشب مشکل جدید و سختی پیش میاد. اما به شکلی کاملا باور نکردنی شرایط که تا قبل از اون لحظه بر خلاف ما بود، کاملا سازگار شد و من و رامین که فکر می کردیم امکان نداره خونواده ی رامینم با یه مهریه ی خاصی که پدرم تعیین کرده بود موافقت کنند به شدت غافلگیر شدیم. شرایط جوری شد که مهریه به میزانی تقریبا دو برابر اونچه پدرم تعیین کرده بود تعیین شد!!!!!! مهریه ای سنگین که توی فامیل من و رامینم بی سابقه بود. و نکته ی مهم این بود که خونواده ها ذره ای از هم نرنجیدند و با رضایت کامل از هم همه چی تموم شد. خدا می دونه اون لحظات چه لحظات عجیبی بود. مساله ی مهریه برای ما دو تا از همون ابتدای آشناییمون کابوسی شده بود وحشتناک، چون پدرم رقم سنگینی رو مد نظر داشت. توی اون لحظات حالی داشتم عجیب. فقط دلم می خواست سجده کنم و اشک بریزم. چون اطمینان داشتم این مشکل رو فقط خدا حل کرد. شُک شادی این مساله چنان شدید بود که هر دومونو تا ساعت ها گیج نگه داشت!

مساله ی مهریه برای شخص من هیچ ارزش مادی نداشت. اصلا کلا نسبت به مهریه حس خوبی ندارم، طوریکه از نگاه کردن به برگه ی قولنامه ی مهریه ام وحشت دارم! شاید هر دختر دیگه ای جای من بود دلش می خواست روزی هزار بار به برگه ی مهریه اش نگاه کنه و احساس غرور کنه! اما من... و دلیلش هم اینه که همیشه حس می کنم مادیات ممکنه من و رامین رو از هم دور کنه. مهریه ی سنگین من، تنها چیزی که برام آورد حس تعهد بیشتر به عشقم بود. از اون شب و بخصوص فرداش و لحظه ی خداحافظی که رامینم توی چشام زل زد و گفت: "مواظب خودت باش. تو حالا بیشتر از قبل مال منی"، حس تعهد شدیدی بهش می کنم و احساساتم شعله ورتر شده. چون حس می کنم خدا ما رو از این مانع نجات داد. کلا من هر وقت عطر حضور خدا رو لابلای عاشقانگیم حس کردم احساساتم عمیق تر شده... بحث تعیین این مهریه حتی باعث شد خونواده ی رامین هم با حسی خاص تر از قبل بهم علاقه مند بشن . طوریکه این سری دم آخر پدر و مادر رامینم با چشای خیس ازم خداحافظی کردن و دو تا خواهراش با صمیمیت زیادی باهام خداحافظی کردن. باورم نمی شد اون کابوس به چنین رویایی بدل بشه.

مساله ی یاری خدا فقط توی مهریه نبود. بلکه شامل خونه و ماشین و سایر امکانات مادی هم شد. حتی محبت زیاد خونواده ی فهمیده و با فرهنگ رامینم رو هم در حد عالی دارم.

دیدین که چطور از نهایت نا امیدی به اوج امیدی عجیب رسیدم. و امروز آرومم... نه به جهت رسیدن به این مادیات. بخاطر اینکه اونروز محبوبم رو برا خودش خواستم. حالادیگه همه ی عمر دل و روحم آرومه که هیچ عامل دنیایی ای توی عشقم دخیل نبود. من خالص خالص عاشق شدم و برای من این یعنی غایت خواستنی های دنیا... و اطمینان دارم فقط خدا بود که پاکی احساسات ، عشقمونو نادیده نگرفت و ... هنوزم هیچ امکانات مادی برام مهم نیست. و این رو هم بگم که باز هم دغدغه های دیگه ای رو برومون هست. اما هیچ وقت اجازه نمی دیم هیچ چیز ما رو از هم دور کنه. چون باور کردیم خدا تنهامون نمیذاره. اونچه ارزش داره و می تونه باعث افتخار انسانیتمون بشه عشقه و بس.

پینوشت: هیچ وقت عامیانه نوشتن از وقایع و مسائل خصوصیم برای دیگران رو دوست نداشتم. اما حس می کنم حالا که ناشناس می نویسم این سبک نوشتن، هم باعث ثبت خاطراتم میشه و هم شاید تجربه هام به درد گروه دیگه ای که توی شرایط مشابه من قرار می گیرن بخوره. و مهمتر از همه اینکه هیچ وقت یادم نره که...