چشم باز کن مهربانم... باور کن همین چند دقیقه که در خوابی دلتنگ و بیقرارت شدم!!...
عاشقانه نوازشت می کنم و بوسه ای آرام بر لب های زیبایت می زنم. آه که چقدر در دوری و محرومیت شدیدمان با این امید و رویاها توان تحمل ادامه ی این دوری ها را بدست آورده ام. براستی زجر این روزگار غریب برای ما جز این حال و روز من و تو چیست؟! درد است... زجر است... عذاب است... دو دلداده از یک سو در عشق یکدیگر تب ثانیه ها را بخش کنند و از سویی دیگر با محرومیتی نامردانه از دیدار چشم های یکدیگر محروم باشند. براستی این آدمک های بی انصاف چرا نمی فهمند من و تو دور از هم می میریم؟!...
آرام: چشم باز کن دلدارم...طاقت خوابیدنت هم ندارم. به پایت صبوری ها کرده ام. اما از من نخواه برای دلتنگ شدنت هم صبوری کنم که ا مکان ندارد!! چشم باز کن آرام من...
پینوشت: می دانم که سراپا ایرادم... می دانم که در تمام این سه سال من تو را بسیار آزار داده ام و تو برایم بسیار گذشت و صبوری کرده ای... "با دست های خالی شرمنده ام..." به حرمت قلب پاکت سعی خواهم کرد خودم را برایت بسازم... "باید" خودم را بسازم. سکوت فداکارانه ی تو در مقابل ایرادات من خبر از دلگیری خدا از من دارد...