عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

باز هم عشق...

                                         

نیمه شبی غریب. چون تمام نیمه شبان خیس این چند سال. منتها با این تفاوت که این بار نام پاک تو به عنوان... بسم الله: همسر... در کنار نام من است... 

و این یعنی رهایی عشق... یعنی پرتاب روح در دریای دل... یعنی پرزدن تا خدا... به ماه چشم می دوزم... شب ، ستاره چینی من و تو را می طلبد... بودنت را با همه ی وجود آرزو می کنم... حتی اگر به قدر یک در آغوش گرفتن باشد حتی اگر به قدر یک لحظه باشد... به ماه چشم می دوزم و آرام زمزمه می کنم: "دوستت دارم"... اشک هایم می ریزند... احساس می کنم پا بر زمین نیستم. انگار هنوز متولد نشده ام. انگار دوری ای نیست. دلتنگی ای نیست. تو در منی و من... بسم الله: عاشقم... 

... گوشی را بر می دارم ... صدای ممتد بوق... صدایش که از ان سمت جاده می آید... با شیدایی عجیبی اشک هایم می ریزد. اشک هایم را پنهان می کنم. در حرف ها و خنده هایش هزاران بار می میرم و متولد می شوم. چقدر دلم می خواهد نوازشش کنم... بغض صدایم را می فهمد. خوب می توانم تصور کنم چگونه غرق چشم هایم می شود... آرام زمزمه می کند: بمیرم الهی... انگار کسی قلبم را بفشارد نفس هایم به شماره می افتند: خدا نکنه... بی تو می میرم... 

 

پینوشت: دارم فکر می کنم باید یه تغییرات اساسی در وبلاگ بدم. به زودی منتظر تصمیمات جدید باشید!!

دردودل..

 به قلم یاس رازقی(خانومی ماجرا...)

امروز خیلی دلم هوای دردودل اینجا رو کرد. اینجا رو خیلی دوست دارم. چون خیلی از خاطراتم اینجا ثبت شده. گاهی اوقات دلم می خواد بشینم خاطرات این چند سال رو تایپ کنم و بذارم تو بلاگ. اما هر بار به دلایلی منصرف می شدم. نمی دونم شاید اگه حس کنم اینجا کسی هست که خاطراتمون می تونه براش راهگشا باشه اینکارو بکنم. نمی دونم اینجا هنوز بازدید کننده داره یا نه؟ اصلا کسی نوشته هامونو می خونه؟ خیلی دوست دارم بدونم. پس اگه این پستو می خونید کامنت بذارید تا بدونم کیا هنوز همراه این وبلاگند.  

  

امروز که دارم می نویسم با چهار سال پیش خیلی تغییرات داشتیم. اون روزها پر بود از استرس مال هم شدنمون. از نگرانی موافقت خونواده هامون. پذیرش فامیل. مهریه. خونه. ماشین. جشن. تحصیل. عروسی و هزاران دغدغه ی دیگه که خوب یادمه چقدر براش تلاش کردیم. این وسط دوری و دلتنگیمون هم مضاف همه ی این دردها بود. چه شب هایی که تا صبح اشک ریختیم و خدا خدا کردیم. دعای همه ی ذکرها و نیایش هامون برای وصال بود. عاشقانه کنار هم ایستادیم . با هماهنگی و سیاست پیش رفتیم. خدا هم تنهامون نذاشت... 

و امروز دوران زیباتری داریم. خیلی زیباتر. خیلی. اون تلاش ها ثمر داد... خدا لطفشو بهمون نشون داد و به هم رسیدیم و همه ی اونچه که اون روزها براش دغدغه داشتیم رو به بهترین شکل بدست آوردیم. نمی دونید چه حس زیباییه. رها شدیم... رها... حالا حس نهفته توی عاشقانگی هامون خیلی زیباتر شده. تقدس ها جور عجیبی خودشو نشون میده. حالا زندگی خیلی زیباتره... خیلی... 

و حالا در حوالی خوش ترین ساعت های زندگیمون دوست دارم عاشقانه از موجود پاک و خاصی که دیگه... بسم الله... "همسرم" هستش تشکر کنم. بذارید روی حرفم با شما باشه نه با اون. چون همیشه زبونم جلوش قاصر بوده... باور کنید من شخصیت و افکارمو از اون دارم. حتی پیشرفتم توی ادبیات رو هم مدیون اونم. دنیا و آمال و افکارش خیلی با من متفاوت بود. خوب یادمه کلماتش ، حرف هاش ، افق افکارش خیلی با من متفاوت بود. درکش از خدا ، دین ، عشق و... اونقدر زیبا و باورنکردنی بود که گاهی حس می کردم این موجود رو دقیقا خود خود خدا فرستاده. یادمه بابام که اوایل با ازدواجمون مخالف بود وقتی یه سری نوشته هاشو می خوند با همه ی غرور و متانتی که داره اشکاش جاری شد!! بعد از پیشنهاد بهارنارنجم به من ، روز بعدش خونوادمو در جریان گذاشتم! مدت ها بعد وقتی بابام دید جریان جلو رفته و ما چقدر به هم علاقه مندیم چنان تحقیقی در مورد اونو شروع کرد که اگه توی بچگیش از جاش جم خورده بوده برا بابام محرز شد! در راستای حصول به همین شناخت ، بابام حدود 40 تا سوال اماده کرد و ازم خواست بگم کتبا براش جواب بده. و خوب یادمه یکی دو ماه روی سوال ها کار کرد و روزی که به دست بابام رسید پاکتو که باز کردیم از توش یه جزوه ی 50 صفحه ای تلق و فنر شده و شیک درآوردیم که روی صفحه ی اولش نوشته بود : "برای یک پدر..." روی صفحه ی دومش نوشته بود: "بنام آنکه زنجیر مجانین را به لرزه افکند..." و روی صفحه ی اخرش هم نوشته بود: "و بوسه بر شانه های یک پدر...". وقتی بابا شروع کرد به خونودن جواب سوال ها ، در حین خوندن اولین سوال که این بود: "دید شما نسبت به ازدواج و زندگی مشترک چیست؟" ، اشک از چشماش جاری شد. آروم زیر لب گفت: "یاد اون لحظه ای افتادم که زیر ناودون طلای کعبه از خدا خواستم فردی با چنین افکاری قسمت دخترم کنه..." و بعد خوب یادمه منی که باور نمی کردم بابام با اون همه غرور و شخصیت بالای اجتماعیش اشکاش جاری شده باشه همراه با اون شروع به اشک ریختن کردم. البته این مورد رضایت بابامو کسب نکرد . اصولا بابای من چون آدم سرشناسی بود خیلی ها توی ازدواج هاشون باهاش مشورت می کردند(هر چند شغلش هیچ ربطی به این مسائل نداره) برای همین مسلم بود که برای ازدواج دختر خودش بیشترین سخت گیری رو بکنه. برای همین این مساله رضایت نهاییشو نتونست بدست بیاره. و مدت ها طول کشید و از هر سو و هر کس بهانه و از هر سو و هر کس نکته و از هر سو مخالفتی ابراز شد. و این وسط باور کنید اگه بهارنارنجم دستمو نگرفته بود... اگه بهم یاد نمی داد مرد عشق بودن یعنی چی... اگه هوای افکار و اعتقاداتمو نداشت... بخدا من امروز اینجای این زندگی زیبا نبودم... شاید زودتر از اینا جا زده بودم و عشقش برای همیشه دردی میشد گوشه ی دل تنهام... وای خدای من حتی فکرش هم دیوونم می کنه... شکرت خدا... 

گرچه الان هم از هم دوریم اما تجربه ی این چند سال هنوز هم به یادمون هست... اونچه در عشق ما بی تاثیرترین بوده تن ها و جسم هاست. حالا که دارم ساده و صادقانه میگم بذارید اینم بگم که زیباترین لحظه های زندگیم مال همین ده روزی بود که کنار هم بودیم. همون لحظاتی که توی آغوشش آروم می گرفتم. همون لحظاتی که دستای مهربونشو دور کمرم حلقه می کرد. همون لحظاتی که تو چهره اش نگاه می کردم... همون لحظاتی که جلوم می رفت و می اومد... وای خدای من چقدر دوستش دارم... داشتم می گفتم. زیباترین لحظات برای من لحظاتی بود که پشت و پناهمو دقیقا "حس" می کردم. اما الانم که از هم دوریم با خاطراتمون و امید دیدار دوباره مون زنده ایم. نذاشتیم حتی یک بار دوری و دلتنگیمون روی اخلاقمون تاثیر بذاره و همدیگه رو برنجونیم. ما به سادگی همدیگه رو به دست نیاوردیم... برای هم خون دل خوردیم. خون دل.  

حرف که خیلی دارم اما خب... آخر حرفام برای همه ی اونا که دل هاشون زنده به عشق حقیقیه آرزوی رسیدن به پله های بالاتر رو می کنم. ولی بدونید زمانی به پله ی آخر می رسید که توی اون دنیا خدا دستاتون رو تو دست هم بذاره. من نگرانم! همیشه از خدا می خوام ما رو جوری محشر کنه که اون دنیا هم با هم باشیم. این دنیا که چند صباحی بیشتر نیست. من همیشه ی اونو می خوام... 

                                                     یا علی