عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

و خدایی که در این نزدیکیست...

چقدر تنها و غریبم... چقدر دلتنگ می شوم و چقدر بی قرار... این روزها دیگر گریه و بیقراری نیز برایم کم رنگ شده است و این از آن روست که با تمام وجود درک کرده ام این اشک ها حتی آرامم هم نمی کند... راهی نیست... این فاصله ها سخت پاهایم را بسته اند. بسان اسیری می مانم که در میان زنجیرها دست و پا می زند اما خودش هم خوب می داند چاره ای جز صبوری نیست و در آن لحظه نمی تواند کاری انجام دهد... 

                               

بلافاصله پس از آپدیت پست قبلی با شوق و عجله از محل کار به خانه رفتم. چمدانم را بستم و راهی سفر برای دیدار محبوبم شدم... چهار روز سرشار از شور و نشاط و عشق در کنار یکدیگر داشتیم... در کنار هم بودنی چون همیشه پُر از موفقیت های بیادماندنی و دستاوردهای مهم!... و باز هم بیش از پیش از داشتن چنین معشوقی به خود بالیدم که شرح آن بماند... 

... 

اما این چهار روز با سرعتی فراتر! از برق و باد گذشت و وقتی به شهر خودم بازگشتم زمانیکه زنگ خانه را می زدم با خودم فکر می کردم: دوباره هزار کیلومتر از او دور شدم...

... برای صبوریم دعا کنید... می دانم همه قلب های پاک و عاشقی دارید و نیز فهم بالایی...

پینوشت:

1-   ایمیل عزیزی تلنگری به من زد! فرموده بود از تجربیاتمان برای راهنمایی آنان که در شرایط ما یا قبل تر از ما هستند در وبلاگ بگویم. قبلا در ایمیل با خیلی از دوستان همراه بوده ام اما در وبلاگ... راستش را بخواهید دقیقا نمی دانم مثلا چه بگویم؟!! نکات بسیاری هست که شاید بتوان از آن کتاب هم نوشت! سعی می کنم از پست های بعد بخشی را به تجربه هایمان اختصاص دهم. از شما هم می خواهم همراهیم کنید و بگویید از چه مواردی برایتان بگویم؟

2-   چقدر این روزها همه جا صحبت از ازدواج است. از صمیم قلب برای همه ی آن ها خوشبختی آرزو می کنم و باز غریبانه از خدای زیبایمان می خواهم عمر فاصله های ما را نیز کوتاه کند...

به بهانه ی روز مرد... روز پدر...

چقدر خوشبختم... که عاشقم... عاشق چون تویی... که شک ندارم فرشتگان آسمان هماره سجده ات می کنند... تویی که پاک سرشتی و پاک زی. تویی که مایه ی غرور منی و این روزها با افتخار میان همه ی انان که روزگاری مرا از عشق تو منع می کردند می توانم فریاد بزنم:"رامین من" و همه نیز مرا بخاطر داشتن تو تبریک می گویند... تویی که آنقدر خوبی که در هیچ لغت یا اصطلاحی نمی توانم وصفت کنم... تویی که مظلومیت یک زن را خوب درک می کنی و مرا از زوایه ی دیگری متفاوت با این اجتماع وحشی درک می کنی. تویی که مرا بیشتر از خودم کشف کرده ای...   

چقدر خوشبختم... که شانه ی چون تویی تکیه گاهم است و سینه ی چون تویی مامن من...  

امروز... اینجای زمان تو همسر منی... مرد دنیا و امال و آرزوهایم... و انقدر می خواهمت و عاشقت هستم که کافیست به عشق پاکمان فکر کنم و اشک هایم جاری شود. و من این اشک ها را از آن جهت دوست دارم که به خودم اثبات می کند این عشق چقدر زلال است... امروز اینجای زمان تو سردمدار زندگی زیبایمان هستی و من بی شک تا همیشه های با هم بودنمان همراه و یاورت خواهم بود که اگر جز این باشد کفر نموده ام... 

و فردا... فرداهای زیبای زین پس... در گذر روزگارانی که دیوار این فاصله از بین من و تو برداشته شود و سقفی مشترک روی سرمان قرار گیرد ، از نسل همیشه جاوید من و تو کودکی پا به دنیا خواهد گذاشت کودک تر از من و تو... و ان روز من هر لحظه با افتخار و عاشقانه در چشمان تو به عنوان مردی که روزگارانی عاشقش شدم (و تا جهان بر دار است عاشقش خواهم ماند) واینک یک پدر است خیره خواهم شد. مراتب بالاتری از عشق را خواهم دید... و باز هم عشق و عشق و عشق...

چهارمین شب آرزوها نیز در حماسه ی عشقمان رسید...

 شب چشمان تو...

 

شب از پنجره ی چشمان تو به تنهاییم آرامش داد. زانوانم را از بند دست هایم رها کردم. دست به آسمان نگاهت بالا بردم و ستاره چیدم... با هر ستاره آرزویی زیر لب زمزمه کردم و با هر آرزو اشک ریختم... 

سلامتی تو... لیاقت من برای تو... و ... و ...

و در راس همه ی آرزوها از خدای زیبایمان خواستم طومار این فاصله ها را برای همیشه در هم پیچد و دست های عاشقمان را برای هماره ها در دست یکدیگر نهد... و عجیب بود وقتی پیامک های تو رسید و دانستم تو نیز دقیقا همین آرزوها را... 

من و تو هر جای دنیا که باشیم همیشه از یک آسمان ستاره می چینیم... 

 

پینوشت: 

۱- کاش دیگر هرگز به آن شهر باز نگردی!  

۲- تلاش بزرگی پیش رو داریم. دیگر فاصله را نمی پذیریم. اینبار محکم تر از همیشه برای برداشتن فاصله ها قدم بر می داریم. دیگر هیچ قانونی هم نمی تواند مقابلمان بایستد...  

۳- وصیت کردم... اگر در این سال های دوری از تو مُردم مرا در شهر تو دفن کنند تا لااقل ان موقع حس کنم عمر فاصله های زمینی به سر رسیده است... فقط قول بده عطر پدر و مادرم را بسیار بر سر مزارم بیاوری... عجب دردیست! من همیشه باید درد دوری عزیزی را داشته باشم. حتی پس از مرگ! 

۴- داشتم آرشیو سال های پیش وبلاگ رو مرور می کردم. تو یه پستی نوشته بودم: "قصه ی دخترک و پسرک عاشق قصه ها هنوز ادامه داره... کاش همونطور که شروعش توی یه روز بهاری بود ، اوجش هم بهاری باشه... رسیدنی بهاری داشته باشه..."  اشکام ریخت... خدای من چه تقدیر زیبایی. دقیقا ما در بهار شروع کردیم و توی یه بهار زیبا (بهار امسال) هم به هم رسیدیم... خدایا شکرت ، چجوری می تونم سپپاسگذاریتو کامل بجای بیارم؟...

آهای!

               آهای!

               آهوی          شکر کن ِ            سیاه چشم ِ               درگویِ              عشق آفرین... 

              این زمین به آسمان شکوه کند....                         آسمان هم به زمین اخم کند... 

                              من همان پا پتی ام تو عشق تو. فقط و فقط عاشق تو. 

  

  

|| من فدای تو... به جای همه گل ها تو بخند!