عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

سفر مشهد

عیدتون مبارک دوستای گلم. فردا صبح به امید خدا عازم مشهد هستیم... شور و شوق عجیبی داریم. خدایا شکرت...   

 

برای همه اون هایی که دلشون به عشق حقیقی زنده است دعا می کنم... برای همتون آرزوی خوشبختی و سعادت می کنم...

پینوشت: 

امروز خدا بهمون عیدی خاصی داد... اولین باری زیبا که برای همیشه یادمون می مونه... 

تشنه ام...

دوباره همان حس غریب شیدایی که اشک را در چشمانم می نشاند فضای لحظه هایم را پر کرده است و من باز بی اختیار سر به سجده می گذارم...

باورش سخت است اما ممکن است... من و تو نیز روزگاری به وصال دمادم خواهیم رسید... روزهایی خواهد رسید که هر ساعت دست های یکدیگر را بفشاریم... روزمان را با بوسه آغاز کنیم و با بوسه پایان دهیم... روزگاری خواهد رسید که من و تو زیر یک سقف همه چیز را با یکدیگر تجربه کنیم... رزوهایی که لحظه به لحظه چشم در چشم یکدیگر عشق را با همه وجود حس کنیم... روزی خواهد رسید که از درخت استوار و همیشه سبز من و تو نیز میوه ی کوچکی بروید...

آری روزهای من هم خواهد رسید... روزهایی که با دیدن دستان دخترکی در دستان همسرش حسرت نخورم... شب هایی که احساس بی پناهی نکنم و امن ترین جای دنیا مامنم باشد... روزهایی که پرحسرت پی بهانه نباشم... روزهایی که تنها در خیابان ها قعطش عشق...دم نزنم...

روزهایی که کسی مدام نام مرا عاشقانه صدا کند و من بیقرار پی صدایش سر برگردانم...  

                                                                            

پر از حسرتم... اما سرشار از شور عشق... این روزها مدام به این فکر می کنم که عجیب حقیقتی است اینکه می گویند: وصال عشقی که با سختی توام باشد زیبایی های فراوان دارد... حالا می فهمم چرا من و بهارنارنجم از جزجز لحظه هامان... حتی لحظه های دوری... لذت می بریم... کوچکترین شادی در چشم دیگران ، بزرگترین لذت ها را برای ما دارد... و این پاداش صبریست که برای همه ی آن سال های سخت داشتیم... پس باز هم صبوری خواهیم کرد تا... 

 

پینوشت: ۷۲ ساعت دیگر...

دنیا نباشد و او باشد!...

چشمان پاکش را بر هم میزند... میخندد دلدار من... دنیا نقطه می شود و جهانی دیگر از چشم های او آغاز می شود... دل، عجیب در پس او می رود و به تجربه برایم ثابت شده که هیچ چیز نمیتواند مرا از او بازگرداند... صدای مردانه و آرامش جان و جهان مرا برای لحظه ای در هم می ریزد و قصری از عشق و آرامش بر پا می کند... و گویی من با "سلام"های او آغاز می شوم... و با شنیدن نامم از میان لب هایش ؛ اوج می گیرم... چقدر مهربان است و چقدر مردانه زمام آرامشم را در دست گرفته و هدایتش می کند... دنیا نباشد و او باشد!... جانم بگیرند و او را بدهند...  

4 روز دیگر دوباره خنده هایش مهمان دمادم لحظه هایم می شود و آغوش پاکش آرامش گاه تن خسته و زجر کشیده ام... دوباره هر لحظه میان نگاه یکدیگر شیدایی را به رقص خواهی آورد و عشق را به طرب...   

پینوشت: 

از فردا میشه سه روز دیگه که میاد پیشم! از پس فردا هم دو روز! و از... (شمارش معکوس من برای دیدارش همیشه اینجوریه)    

ویرایش شده در ساعت ۱۲:۴۹ 

یعنی دیگه دارم از خوشحالی بال در میارم! دقیقا در همین حد! دوشنبه ۳۰ شهریور تا ۳ مهر یعنی ۵ روز میریم مشهد! خیلی خوشحالم. واقعا خود امام رضا جوررش کرد. وگرنه اون روزا روزهای اوج کاری منه و فکر نمی کردم رئیس موافقت کنه. حتی فکرشم نمی کردم این سفر جور شه. اونقدر خوشحالم که نگرانم یه هو یه اتفاقی بیفته و کنسل شه. دعا کنید مشکلی پیش نیاد.. خدایا شکرت. خدایا شکرت.

فکری بکن خدا!

فکری بکن خدا عجیب دل شکته ام... احساس پرنده ی کوچکی دارم که میان دیوارها اسیر است و در کنجی تاریک افسرده است... روزهایم را به امید وصال محبوبم به سادگی و غافل از گذشت عمر پشت سر می گذارم... و شاید باور نکنید اگر بگویم هر شب از گذشت روزی دیگر خوشحال میشوم...  

            

چشم هایم دوباره خیسند و غربت همه ی وجودم را گرفته است... به معنای تام احساس درماندگی و ناتوانی میکنم... من اینجا و بهارنارنجم آنجا... گرچه عاشقانه و پر تلاش برای تحقق شرایط وصال تلاش می کنیم اما باور کنید تحمل این دوری ها چیزی فراتر از مرگ است!... حتی امروز سحر تا حد مرگ پیش رفتم... حتی نمی توانم برای کسی جز معشوقم دردودل کنم... و تنها این وبلاگ است که سنگ صبورم می شود و گاهی عروسک های بی جانم...

خدا خدا...

التماس دعا 

 

ویرایش شده در 19/6/88 ساعت 8 صبح

... دوباره با تو تازه شدم... دوباره پر از جوانه و پر از امید... به تو افتخار می کنم همسرم... تو که به حق استاد من بودی و هستی... این یک جمله ی ساده ی عاطفی نیست! ... نتیجه ایست منطقی که حاصل تجربه های دختری سرکش و خیره سر است!... به راستی که هرچه دارم اول از خدا و بعد از توست... احساس خوشبختی و شادی این روزهایم را مدیون توام... تویی که از همین فاصله ها نیز چنان استادانه افکار و پریشانی های مرا سامان می دهی که باورش برای حتی منی که سال هاست همدم توام سخت است...

خوب می دانم در ورای چهره ی آرامت چه غوغاییست... خوب می دانم چقدر ذوب میشوی تا من آرامش داشته باشم... خوب می دانم چقدر برای زودتر شروع شدن زندگی مشترکمان تلاش می کنی ... و به این شب های عزیز قسم که تا کنون مردی به محکمی و مردانگی تو ندیدم... و من ... شاید بسیار در همکاری و همراهیت کوتاهی کرده ام... و من... شاید بسیار غرق در کودکانگی هایم از غصه های تو غافل بودم... اما زین پس...

حرکتی تازه... شاد و با نشاط...  اجازه نخواهم داد این دوری و دلتنگی ها مرا با آن دخترک چند سال پیش که برای بدست آوردنش از همه چیزت گذشتی متفاوت کند... تو انسان بزرگی هستی و همسری بزرگ هم تو را شایسته است... پس مسئولیت من روز به روز سنگین تر می شود... 

"دنیا دنیا می خواهمت"

شب قدر

و آرام آرام شب زیبای دیگری رسید... شبی که در آن خدا هزاران فرشته را به زمین می فرستد تا دردهای بندگانش را از دل هاشان بگیرد... تا حرف هاشان را برای خدا ببرند...تا به ما فرصت دهد زیبا شویم و زیبا زندگی کنیم...   

من و بهارنارنجم موهبت های زیادی از این شب ها داریم... و البته خاطرات زیادی... از همان سال اول: برای تماس هم بسیار محدود بودیم. او آنجا در خانه به راز و نیاز مشغول بود و من به یکی از مساجد شهر خودم رفته بودم. ان شب خیلی حرف ها با خدایمان داشتیم... راستش را بخواهید آنقدر از وصال محبوبم ناامید بودم که برای خودم خط و نشان می کشیدم! که یا رامین یا هیچ کس! ... آن شب ، شبی بارانی بود... در آن حال و هوای زیبا علی رغم محدودیت شدید با هم تلفنی صحبت کردیم و از خدا خواستیم سال دیگر در چنین شبی به گونه ای دیگر کنار هم باشیم... سال بعد در وضعیت بهتری بودیم... سال بعد به تازگی نامزد کرده بودیم و در آن شب زیبا مدام به درگاه خدا شاکر بودیم... سال بعد هم نامزد بودیم و گذشت و گذشت تا امسال... که با پیوندی مقدس و آسمانی برای همیم... گرچه صدها کلیومتر دور از هم... اما عاشقیم و خدا میان قلب های ماست... امشب نیز قدر زیبایی پیش روی داریم... 

امید که شب قدر سال آینده در وضعیتی نزدیک تر به هم ، این شب زیبا را به راز و نیاز بگذرانیم...  

التماس دعا 

پینوشت: به امید خدا بهارنارنجم بیست و پنجم همین ماه میاد پیشم و البته صبح بیست و ششم میرسه اینجا. خیلی خوشحال و بیقراریم...

دوباره مترسک ها...

...گوش کن... به دورسوهای اطراف جاده نگاه کن... می شنوی؟ می شنوی؟ باز صدای همهمه می آید... صدای زمزمه های سیاه... صدای مترسک های کلاغ زده!... صدای آدمک های دنیا زده... باز من و تو را برای بازی لحظه هاشان انتخاب کرده اند انگار... باز آرام آرام گوش ها و چشم هایم را هدف گرفته اند تا دل و جانم را از من بگیرند... اینبار با بهانه ای دیگر... عجیب حوصله دارند! عجیب... حس می کنم دوباره تشنج هایم در حال شروع شدنند... من در آینه غبار جاده را می بینم... دریاب مرا معشوق من که دوباره دل کوچکم مضطرب خنده های آن هاست... این بار نقطه ی حساسی از دلم را نشانه رفته اند... این بار روی دوری و تحملم انگشت گذاشته اند... 

 و تو ای خدای زیبای من به من صبری بیش از پیش ده... تحملی چندبرابر قبل... استقامتی بیشتر...ساقه هایم زخم خورده ی حمله های پیشینشان است... تازه از لبان معشوقم نوشیده ام و جان گرفته ام... هنوز دردهایم کاملا التیام نیافته اند... هنوز نوعروس کوچک قصه هایم... خدایا مگذار شادی های قشنگم را از من بگیرند...   

۱۵/۶/۸۸  ساعت ۵:۱۵ صبح

 مترسک های کلاغ زده...

باید سکوت کنم و به خودم بفهمانم جز برای معشوقم دردودل نکنم... باید فراموش نکنم آن ها همان مترسک های دیروزند که... اما... در این دوری و دلتنگی و تنهایی منی که جوانه ی کوچک و تازه ای بیش نیستم چگونه تحمل کنم؟ الهی سخت است... 

یا ربی تقبل توبتنا...

تواشیح پس زمینه ی این وبلاگ حس های خوبی بهم داد... منو برد به خودم...

از خود شرمسار شدم... از خدای خود بیشتر... به یاد مواقعی افتادم که خودسر و پردغدغه پی روزمره گی های دلگیرم می رفتم ... غافل از آنکه خدایی هست همین نزدیکی که مرا تنها نمی گذارد... من ... نا خواسته از او می گریزم و او عاشقانه در پی من است... چه موجودی هستم من ِ انسان؟!! ... حتی وقتی به خود آمدم و فهمیدم به سوی هیچستان می روم ، سرمست شادی های دنیا فراموش کردم چه کسی دستم را گرفت!...  

برایم موجودی از جنس خود فرستاد... گمشده ای پاک که خدا را از دریچه ای دیگر می دید... و مرا پای دریچه ی خود می برد و... یادم هست دل که به او بستم به خدای زیبایم نزدیکتر شدم... آنچنان که گاه در اوج احساس به معشوق زمینی ام به خدا می رسیدم و میرسم... خدای زیبایم دیگر به من نزدیک تر شده بود... خودش را به من نشان می داد!! در لفاف یاری های بی دریغش. دست هایم را می گرفت و پله پله مرا تا آسمان می برد... یادم نمی رود... نیمه شب های بارانی ام... گرفتار بودم... انسانم دیگر! و همیشه گرفتار... گرفتار دردهای دنیوی... با اشک والتماس از او میخواستم مرا به محبوبم برساند...  کمیل و توسل خواندن هایم را فراموش نمی کنم... خدا خدا کردن هایم را... و امروز هرچه دارم از آن خدا خدا کردن ها دارم... شادی امروزم ، احساس خوشبختی ، احساس جوانی... همه و همه را از خدایی دارم که عاشقانه دوستش دارم...

تا آپ بعدی  این تواشیح رو می ذارم رو پس زمینه ی وبلاگ.

برای رامینم هم اس ام اس زدم و از حال و هوای قشنگم گفتم. طبق معمول با حرف های قشنگش آرومم کرد و برام کلی از خوبی خدا حرف زد . کلی از عشق پاکش گفت و دوباره از داشتن چنین همسری به خودم افتخار کردم...

پراکنده نوشت های یک مجنون!

با توام و برای تو _گرچه دور از تو_ اما دوباره عاشق می شوم!... برای هزارمین بار عاشق می شوم. فراموش می کنم نام مقدست در شناسنامه ام کنار نام من است و با خود می اندیشم آیا از آن من خواهی شد؟! یادم می افتد لحظاتی پیش تو را رنجاندم!! باز کودک شدم. کودک تر از کودکی هایم... آنچنان غرق در رویای تو بودم که حقیقت تو را نادیده گرفتم و تو را رنجاندم... باور کن خطایم به همین سادگی بود.

درست همین لحظه به آسمان خیره می شوم . اشک هایم می ریزند. به صفحه ی گوشی نگاه می کنم... با درماندگی لب ور میچینم و دوباره اشک هایم میریزند: "من می خوام بیام پیش تو رامین..."... دوباره به آسمان خیره می شوم. "خدایا پس کی این فاصله ها تموم میشه؟ خدا بیا و این دفعه هم کمکمون کن و انتقالی هر دومونو جور کن تا پیش هم باشیم.". یاد مهربانی هایت دلم را آتش می زند...

                                                                         *             *             *

شب از نیمه گذشته است... میان نوای هق هق خود به آسمان چشم دوخته ام و ستاره ها را می شمارم... عجیب بیقرارم... خواب به چشمانم نمی آید... هوای آغوش مهربانش دیوانه ام می کند... دل ، کودکانه اما هوشیار بهانه می گیرد... از پس هزار کیلومتر فاصله التماسش می کنم همین امشب بیاید! نوازشم می کند و می گوید: "دیوونم نکن رازقی من... می دونی که بخاطرت هر کار می کنم... بلند میشم همین الان میام"... و دوباره هق هق من و درماندگی از این فاصله ها... بودنش را آرزو می کنم... دعا می کنم... امکان سنجی می کنم!... و باز اشک هایم می ریزند... در عطش دیدارش می سوزم...سعی می کنم هر طور شده خوابم ببرد تا برای لحظاتی فراموش کنم فرسنگ ها از من دور است... ولی دگر بار از صبح فردا چه کنم؟  

                                                                         *             *             * 

دارم دق می کنم، تحمل ندارم                                         دیگه خسته شدم، دارم کم میارم 

دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم                                            همش فکر توام، همش بی قرارم

 پینوشت: 

متن بالا رو دیشب نوشتم اما شعرش مال خودم نیست. شب سختی بهم گذشت. خیلی سخت...

خدایا تنهامون نذار...

سلام دوستان. چند روزه روحیم خیلی داغونه. به معنای کامل از همه چی خسته ام و حتی گاهی عین این دیوونه های بی منطق! به سرم می زنه کار و همه چیمو رها کنم و برم پیش رامین. کارهامون حسابی به هم گره خورده. همونطور که می دونید از هم دوریم. و دلیل اصلی این دوری محل کار و زندگیمونه. ما بین سه تا شهر با فاصله های خیلی زیاد در رفت و آمدیم. خیلی سعی کردیم این سه تا شهر رو به یک یا حداکثر دو تا تغییر بدیم اما انگار نمیشه. چقدر بعضی ادم ها درکشون پایینه. گاهی بعضی کارهامونو به موافقت یه آدم که مثلا یه مسئوله بستگی داره. دقیقا از مشکلاتمون خبر داره اما موافقت نمی کنه. چی بگم... خیلی داغونم. قبلا برا انتقالی خودم هم یه کم امید داشتم اما الان از اونم ناامیدم کردن. حتی یه مشکل کاری دیگه هم برام پپیش اومده. گاهی تصمیم می گیرم کارمو رها کنم. اما از بس همه تو گوشم می خونن که حیفه کار دولتی رو رها کنی منصرف میشم. نمی دونم... برامون دعا کنید... خیلی هم دعا کنید... چند دقیقه پیش با رامین هم تماس گرفتم . اونم خیلی غصه دار بود. اونقدر به هم ریخته ام که نمی دونم چطور باید بهش تسلا بدم... نمی دونم این روزگار نامرد کی می خواد دست از سر خوشی های ما برداره و دستامونو برا همیشه تو دست هم بذاره...

پینوشت: 

شیوای گلم به زودی برات میل می زنم.