عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

با تو پرنده می شوم....

ماه من... سپیده ی آرزوهای من... شرقی ترین خاطره ی غروب هایم... زنده ام و زنده است خواستن تو. کما اینکه حتی اگر بمیرم در گور نیز نام تو را فریاد خواهم زد... پیوند تو با قلب و روح من چیزی فراتر از یک وجود زمینی است. من تو را از آسمان هدیه گرفته ام و به آسمان رسیدنم تازه ابتدای عاشقانگی من است... با تو و عشق تو هر روز جوان تر از دیروزم... راستی... گفته بودم همه ی غصه های دیروز را در آتش عشقت به خاکستر تبدیل کرده ام و به باد سپرده ام تا ببرد و در دورترین بیابان ها مدفون کند؟ غصه ی آدمک هایی که تمام توان خود را به کار گرفتند تا دست های من و تو به هم نرسد... وقتی تو را دارم... وقتی دیگر هیچ قانون و قاعده ای نمی تواند ما را از هم بگیرد دیگر کجا جایی برای آن غم ها می ماند؟ از آن روزهای سخت تنها دلدادگی ها و عاشقانگی هامان برایم مانده است و تا زنده ام حنای ادمک ها رنگی ندارد... تا زنده ام یادم می ماند کلاغ ها فقط گرد مترسک ها می چرخند. چون حماقت این نقاب های پوشالی را در یافته اند... 

با تو پرنده می شوم...

بگذریم... باز در گذر این روزهای تلخ دوری ، عطر غبار پیراهنت به مشام می رسد... چهار روز دیگر مانده تا دیدار دوباره ی چشم هایت... هر روز پرده های اتاقم را برای دعوت از آفتاب و تغییر هوای اتاقم جمع می کنم و پرده های دلم را جمع تر... دوباره می آیی و عطر حضورت در مشام ذره ذره ی لحظاتم نفوذ می کند. و به ذرات سپرده ام عطرت را در خود نگه دارند تا به وقت نبودت... دوباره می آیی و طلوع هر روزم با چشمان تو آغاز می شود... دوباره می آیی و من میان آغوشت پرنده می شوم...

ساده میگم. سلام خدا!

سلام خدا. بازم منم. همون دیوونه ی همیشگی. سلام خدا. بازم منم. می بینی که دست بر نمی دارم. تو همیشه هستی. این منم که گاهی در چرخش به دورت از مدار تو منحرف میشم. داره روزهای مهمی از راه میاد. می خوام خودمو بین ادمای خوب پنهون کنم تا شاید به واسطه ی اونا به منم توجه کنی. با دست های خالیم میام اما دستامو پر کن از لطفت... خدا من آدمم! بهتر از اینم نمیشم. هر چند سعی می کنم! اما تو تنهام نذار. تنهامون نذار... به حرمت اونا که خیلی برات عزیزن دستامونو بگیر. خدا تو اگه بخوای که کاری نداره اخه! خدا جون؟ یه کاری کن تاسوعا عاشورا با ذهن راحت برای مولامون عزاداری کنیم. خب؟  

نذر می کنم اگه... دو تا سنگ* بخریم برای حرم اما حسین(ع)... 

* نمی دونم می دونید یا نه اما هر چندوقت یه بار کاروان هایی از ایران برای بازسازی عتبات عالیات میرن. از ایران مصالح می برن. من یه سری کامیون هاشونو که بین بدرقه ی مردم از شهر خارج میشدن دیدم. مثلا یه کامیون آجر. یه کامیون سنگ نما . چشم های اشک بار. دل های عاشق... قلب های شکسته... حتی من اینجا یه ساختمونی به نام ستاد بازسازی عتبات عالیات دیدم. پارسال تو حسینیه ها میگفتن شما می تونید یه سنگ به نام خودتون بخرین و با کاروان های ما بفرستین برای حرم امام حسین. حالا منم امسال می خوام نذرم این باشه... الان که دارم می نویسم چشام بارونیه...   

 

پینوشت :  

۱- دل گرفتگی پست قبل به دلیل همون دوری های همیشگی بود و البته حاجتی که از خدا خواستم اما شاید صلاح نبود که اجابت نکرد...  

۲- من از دوری عشقم زیاد گله کردم. اما هرگز ناشکری نکردم. همیشه فقط دعا کردم و توکل به خدا. من تو اوج دوری و غم عشق باز هم معتقدم منشا عشق خداست و هرچی پیش بیاره خواست خداست...

و حرف آخر باز هم اینکه: 

دنیا دنیا عاشقم...

 

خدا...

            کاش ببخشی تو خطاهامو دوباره...  

                    ای خدای مهربون دلم گرفته          از این ابر نیمه جون دلم گرفته   

                                          از زمین و آسمون دلم گرفته...

آخه اشکامو ببین دلم گرفته          تو خطاهامو نبین دلم گرفته 

                      تو ببخش . فقط همین. دلم گرفته... 

 

 ... تو بزرگی... اولین و آخرینی...

تنهامون نذار خدا... 

                                                                 التماس دعا...

چقدر خوبه که...

چرا با وجود گذشت اینهمه سال هنوزم مثل اوایل دوستش دارم؟... چرااینطور عجیب عاشقشم ...  دلیلش اینه که:

به قول یه دوست وبلاگی که الان یادم نمیاد به سبک چارلی چاپلین می نویسم:

_چقدر خوبه که رامین دوستم داره و بخاطر بدست آوردنم اونهمه سختی رو تحمل کرد و می کنه. این سری که پیشش بودم خواهرش می گفت "رامین از حد یه مرد هم برای رسیدن به شما خیلی بیشتر سختی کشید."

_ چقدر خوبه که رامین بخاطر شاد کردن من هر تلاشی می کنه. گاهی حس می کنم تمام لحظاتشو وقف شاد کردن و راضی نگه داشتن من می کنه. وقتی به لقمه تو دهان گذاشتنم هم نگاه می کنه و منتظره ببینه از غذایی که برام خریده خوشم اومده یا نه؟ حتی اگه هزار بار همونو قبلا برام خریده باشه.

_ چقدر خوبه که هر قدر بخوام میتونم براش ناز کنم و همیشه نازمو با جون و دل می کشه. بخصوص اگه بفهمه دارم ناز می کنم!

 ـ چقدر خوبه که رامین قبل از هر تصمیمی با من مشورت می کنه و ما در جریان تمام کارهای همدیگه هستیم.  

ـ چقدر خوبه که رامین تا حالا حتی یه دروغ هم به من نگفته...

_ چقدر خوبه که قهرهای ما به چند دقیقه هم نمی رسه و همیشه هم اونه که با آغوش بازش سمت من میاد

_ چقدر خوبه که دعوامون نمیشه و وقتی سر یه موضوعی بحث می کنیم حتی اگه عصبانی بشه حرمتمو نگه می داره و حواسش به حرف هایی که بهم می زنه هست.

_ چقدر خوبه که همیشه براش تازه ام و مدام این موضوع رو اذعان می کنه که هیچ وقت براش تکراری نمی شم.

_ چقدر خوبه که رامین ظاهر و انداممو دوست داره و همیشه ازم تعریف می کنه و خدا رو بخاطرشکر می کنه

_ چقدر خوبه که رامین به کار و موقعیت اجتماعیم احترام می ذاره و مدام از موفقیت های اجتماعیم تو حریم خودمون و حتی جلوی خونواده و فامیلش تعریف می کنه.

_ چقدر خوبه که رامین منو به خونواده اش ترجیح میده و ضمن احترام به خونواده اش بهشون ثابت کرده که همسرش اولویت اول زندگیشه. و شاید دلیل اصلی عدم دخالت هیچ کس تو زندگی ما دو تا هم همین باشه

_ چقدر خوبه که رامین یه مرد با سیاست و با تدبیره که من برا هر دغدغه و مشکلی می تونم راحت بهش تکیه کنم و ازش کمک بخوام. و اطمینان داشته باشم مساله جوری حل می شه که همه چی مرتب باشه!

_ چقدر خوبه که رامین باگذشته. حتی بیشتر از من.

_ چقدر خوبه که رامین مهربونه. اونقدر مهربون که من به عنوان یه دختر که معمولا باید مهربون تر باشه پیشش شرمنده ام... اونقدر بهم مهربونی می کنه و هوای همه مسایلمو داره که گاهی حس می کنم بچه اش هستم! از غذا خوردنم گرفته تا خوابیدنم. و سایر مسایل روزانه...

_ چقدر خوبه که رامین صبوره و خونسرد. این یکی دیگه عالیه!  

ـ چقدر خوبه که رامین قلم توانمندی داره و مدام برام می نویسه...

_ چقدر خوبه که رامین ضمن درخواست رعایت یه سری تعصباتش روی من ، هیچ وقت اسیرم نکرده و همیشه جوری باهام تا می کنه که عقده ی هیچ مساله ای به دلم نمونده.

_ چقدر خوبه که برای زیبایی ها و ظاهرم اونقدر ذوق نشون میده و مدام ازش حرف می زنه که تبدیل شدم به دختری که دوست دارم فقط برای شخص خودش بهترین هامو داشته باشم.

_ چقدر خوبه که رامین هنوز هم برای اشک هام حرمت قائله 

ـ چقدر خوبه که رامین اونقدر قدرشناسه که همه خوبی هام به یادش می مونه و هیچ وقت فرامشو نمی کنه و مدام حتی جلوی خودم از خوبی هام تعریف می کنه...

_ چقدر خوبه که رامین با همه خستگی و گرسنگیش وقت ناهار با بقیه سر میز نمیشینه و چند ساعت منتظر می مونه تا من از سر کار برگردم و با هم ناهار بخوریم(البته این رویای زیبا فقط مال وقتیه که میاد پیشم)

_ چقدر خوبه که رامین تو کوچه و خیابون و دانشگاه به هیچ زن یا دختر دیگه ای نگاه نمی کنه. و همیشه هم اینو به خاطر حس تعهدش به من می دونه. سال ها از شروع این عشق می گذره و من حتی یک بار نتونستم ازش تو این مورد ایراد بگیرم. حتی تو دانشگاه اگه میخواست از دخترای کلاس جزوه بگیره از طریق یکی از پسرا این کار رو می کرد. یه سری حتی از من خواست از یکی از دخترای کلاسشون براش جزوه بگیرم! و وقتی با جواب من که بخاطر اطمینانم بهش گفتم : "من نمیشناسمش و خجالت می کشم. خودت بگیر" روبرو شد گفت تعهد من به تو و عشقم به حدیه که دوست ندارم خودم برم. تعجب نکنید. رامین بچه مثبت هم نیست! یه پسر معمولیه مثل همه پسرای دیگه. اما این مساله ی تعهدش اونقدر همیشه برام عجیب بوده که گاهی حس می کنم من به این اندازه مراقب تعهداتم نیستم و مراقبت های لازم رو انجام نمیدم.

_ چقدر خوبه که رامین در قبال اشتباهاتش ازم عذرخواهی می کنه. به نظر من این یعنی تمامیت یک مرد. که حاضر باشه تمام غرور مردانه اشو برای من بذاره کنار و...(تو اجتماع خیلی ها رامین رو مغرور می دونن)

_ چقدر خوبه که رامین در قبالم این همه احساس مسئولیت می کنه و بخاطر رفاهم هر تلاشی می کنه و برای غصه هام واقعا ناراحت میشه و پیگیر ...

_ چقدر خوبه که رامین خودخواه نیست و اول همه چی رو برا من میخواد

_ چقدر خوبه که رامین همیشه به خونواده ام احترام می ذاره و با مهربونی ها و سیاست هاش با وجود داشتن یه رقیب! خونواده و فامیلمو به خودش جلب کرده.

_چقدر خوبه که رامین زرنگه و در کارش موفق

_ چقدر خوبه که رامین تو اجتماع و محیط کارش اینقدر مورد علاقه و اعتماده (البته این مورد به شدت باعث حسادت من میشه. هر چند همکاراش همه مرد هستند!)

_ چقدر خوبه که رامین هر کاری از دستش بر میاد. حتی آشپزی! (دستپختش عالیه!!)

_ چقدر خوبه که رامین هم رشته ای و هم تخصص منه و درک کاریش از من بالاست... و توی مشکلات تخصصیم می تونم ازش کمک بگیرم

_ چقدر خوبه که سلایق و علاقه مندی هامون در 99 درصد موارد با هم یکیه. ودر اون یک درصد بقیه هم خیلی راحت با هم کنار میایم.

_ چقدر خوبه که رامین از ناهنجاری های روزمره ی اجتماع از جمله دعوا ، تصادف و بخصوص ترافیک عصبانی نمیشه و خونسرد از تمام لحظاتش لذت میبره

_ چقدر خوبه که رامین همیشه برای تهیه ی هدیه برا من مدت ها وقت می ذاره و خوب می گرده تا بهترین ها رو برام بخره.

_ چقدر خوبه که رامین درست مثل یه دوست تو تمام عرصه های زندگیم حاضر میشه. جوریکه هیچ وقت حس نکردم به اون شکل سنتی شوهرمه و اکثر اوقات حسی مثل یه دوست بهش دارم... دوستی که عاشقشم...

_ چقدر خوبه که حس می کنم رامین در عشق خالص تر و جلوتر از منه... هر چند همیشه شرمندشم...

خدای من... خودت می دونی چقدر همیشه شرمنده ی تو و اون بودم... شرمنده ی تو بودم از اون جهت که نمی دونم چرا به من نافرمان و نالایق چنین فرشته ی بزرگ و خاصی دادی... و شرمنده ی اون که حس می کنم براش مثل خودش نیستم. لایقش نیستم... 

 

اضافه شده در ۲۰/۹/۸۸ ساعت ۲۲:۲۱: 

دلم خیلی گرفته. بیتاب عشقم هستم. دلم تنگ شده. بریدم. تحمل ندارم. خسته ام. با وجود اینکه خونواده ام دور و برم هستن اما احساس تنهایی می کنم. انگار فقط با اون می تونم سر کنم. حس بی پناهی عمیقی دل و روحمو گرفته. همسرمه. پناهمه. چطور تحمل کنم؟ چقدر تحمل کنم؟ تا کجا صبر کنم؟ چقدر؟ خدایا تنهام نذار... نذار بشکنم...

با دنیایی از عشق و خاطره آمدم...

گرچه شب جاده ای که لحظه به لحظه مرا از تو دور میکند تاریک و بارانیست اما پر از امید و حس های تازه است... واین شاید نیروی عشقیست حقیقی و خدایی که همیشه در تنهایی هایم با صدای تو میگوید: هیچ وقت برای تازه شدن دیر نیست... و اینگونه است که با تو من همیشه جوان خواهم ماند...

هرلحظه ی این عشق تولد دوباره ی من و توست... وقتی برای دیدار بعدی... و برای همیشه های با هم بودنمان تلاش می کنیم... 

نیمه شب ۹ آذر ۸۸ - اتوبوس برگشت از پیش دلدارم...

 

پینوشت: پیشاپیش عید حقانیت مولا رو تبریک میگم...

میرم پیش بهارنارنجم!

یه خبر خوب! نیم ساعت دیگه بلیط دارم و میرم پیش عشقم!! باورتون نمیشه چقدر هیجان زده و خوشحالم. یه هویی اتفاق افتاد. دستام جوری از شادی و هیجان می لرزه که نمی تونم تایپ کنم. عجله هم که دارم. خدا رو شکر. از سفر برگشتم به همتون سر می زنم

تصویر دوری از یک رویای زیبا تنها سهم ثانیه های بارانی من است... " آغوش" ... نگاه حسرت بارم از پس مشجر چشمانم به قاب عکست خیره می ماند... فریاد مرده در گلویم اندکی جان می گیرد... قاب عکست را در سینه می فشارم.. عطش حتی یک لحظه حضورت ... سر به آسمان بالا می برم و با درد تو را از خدایم میخواهم...  

برگ های درختان یک به یک می افتند... رهگذران سر در گریبان فرو برده می روند و می آیند... تقویم ها ورق می خورند و روزها از پی هم می روند... و من هنوز زیر اقاقی پیر خاطراتمان روی نیمکت دلتنگی های غریبم به انتظار امدن توام... باران شروع به باریدن کرده است... کی خواهی آمد و چتری به روی سرم خواهی گرفت؟...  

- حدود دو ماه می گذره همدیگه رو ندیدیم... تا حالا اینهمه صبوری دیده بودین؟!! ... هر شب اشک و التماس به خدا... هر شب بیقراری و دلتنگی... باور کنید تازگیا وقت خواب با عروسکام که هر کدومش یکی از خاطراتمونو زنده می کنن حرف می زنم تا بشه خوابم ببره!!! ... تنها شور این عشق و بعد از اون هم امید به آینده ی روشن کاری عشقم و موفقیت های هر روزشه که بهم قدرت صبوری می ده...  

پر از حسرتم...  

خدایا التماست می کنم...