عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

اوهام یک مجنون!...

دوستت دارم و می دانم بهای این عشق چقدر سنگین است... دوستت دارم و می دانم چقدر باید صبور باشم... عاشقم و بهایش را می دهم. هر چه باشد. حتی جان و جهانم. 

اشک های شبانه... غربت تاریک شب ها... تمنای حضور ناپیدایت... التماس به خدا... 

گاهی صبرم آنقدر لبریز می شود که دیوانه می شوم! دقیقا در همین حد! جنونی عجیب که خود نیز می دانم در حال طبیعی نیستم! نگاهم به سمت چمدانم می رود. حساب می کنم اتوبوس چه ساعتی حرکت می کند؟ تصمیم میگیرم همه چیز را رها کنم و برای همیشه بیایم و در کنار تو آرام گیرم. تصمیم می گیرم دیگر تلفن محل کارم را پاسخ ندهم. تصمیم می گیرم پدرم را یک دل سیر ببینم و مادرم را هزاران بار ببوسم. دل به جاده بسپارم و راهی شوم. در را باز کنی و میان آغوشت فقط بگریم... برایت بگویم که پشت سر را خط خطی کرده ام و امده ام تا به هر شکل و قیمتی کنار تو ادامه دهم... آه... خدای من... چه عقده ها مانده بر این دل!...

زانو زده ام میان تنهایی غریبم... موازی ها متقاطع شده اند و باران بی امان می بارد... دردی بر روح و تنم روان است که از حوصله ی هر انسانی خارج است... پشت پنجره ستاره قسمت می کنند... پس ستاره ی من کی سهم ثانیه های رویشم خواهد شد؟ ... خدا... خدا...

هر که را خواستید نفرین کنید ، برایش از خدا دوری و دلدادگی بخواهید... 

یا حق

چون نسیم آمد و رفت!...

                                         یاد چشمات داره آتیش می زنه قلب منو... 

رفت... میان بدرقه ی غربت چشمان خیس من... التماس کردم بماند... اما بی رحمی جاده او را از من دور کرد... رفت... به همین سادگی که می شنوید و به همان سختی که من در خود شکستم... نگاه آخرش هنوز بر تابلوی قلبم آویخته است...                                                             

چند روزی آمد ، ساده و عاشقانه ، پاک و مهربان ، برایم از بهشت آسمان نگاهش سیب آورد و از دریای دلش مروارید. میان صحن دنیایم آرام قدم زد... انگشتانش را بر تن زمستان باغ خانه ام کشید. گل های خشکیده زنده شدند و همه بوی رازقی گرفتند... چند روزی آمد و برایم زندگی آورد... نفس آورد... عشق آورد... اما دوباره رفت... دقایقی بیش از رفتنش نمی گذرد... دل و جانم آتش گرفته است... می سوزم... در تب غربت نبودش... دوباره میان چهار دیواری اتاق حبس شدم... دوباره کودکان اشک هایم رخت مهمانی به تن می کنند... دوباره بی پناهی بر خلوتم چنگ انداخته . پر از حسرتم... به یاد خاطرات... در اتاق من باران می آید...!

نذر کردم... دعا کردم... سال دیگر... هرجای دنیا باشد مهم نیست... فقط سقفی مشترک باشد و من و او و غوغای عشق...

یلدا

بر خلاف سایرین ، شب یلدا برای من همیشه شبی تیره و تلخ بوده است!... بیچاره من که باید تیرگی و تلخی طولانی ترین شب سال را به دوش کشم... شب از نیمه گذشته و میان غربت قلبم با اشک چشمان خسته ام وضو ساخته و میان تنهایی هایم شب زنده داری می کنم!... اینجا چقدر تا چشم کار می کند کویر است و سوز سرما... خواب نمی خواهم... خواب نمی خواهم... گریه نمی کنم... گریه نمی کنم...