عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

چند دقیقه پس از خداحافظی ای دوباره...

دست هایم را که فشرد قلب و روحم در سخت ترین ثانیه های زندگی قرار گرفت. مرا میان آغوشش گرفت ، اشک هایم را با سرانگشتان مهربانش گرفت و باز در گوشم قصه ی مهربانی را زمزمه کرد. دیوانه شدم و باز میان ابهام قانون های زندگی ها حیران ماندم... اشک هایش را که از چشم هایش میگرفتم عمیق ترین دردهای هستی مرا در خود کشیدند و وقتی جاده او را با خود برد تمام غرور و سرکشی ام فدای یک نگاه دیگر او شد... و زانو زدم روی تن داغ جاده... التماس کردم... خود را گم کردم و تمنای با او بودن را با ناله فریاد زدم... باور کنید همه ی وجود خود را برای با او رفتن گرو گذاشتم اما "نشد"... جاده که او را با خود برد ، من هم رفتم. با همه ی دردهای غریب درونم. من هم رفتم. با تمام درماندگی ها و تنهایی هایم. وارد اتاقم که شدم همه چیز بوی او را میداد. انگار میان بزرگ ترین اتفاق روزگار تنها مانده بودم. انگار دردناک ترین ثانیه های زمانه مرا در خود کشیده بودند... یادگار حضورش روی تمام اشیای اتاقم مانده بود... روی رختخوابی که پر از عطر حضور پاک و مهربانش بود نشستم. گوشواره هایم روی میز کنار اتاق می گریستند! گل سرهایم. جوراب های صورتی ام. جانمازم... 

 لب تاپ را روی روی زانوانم گذاشتم و این صفحه را باز کردم. موبایل را برداشتم و این اس ام اس را برایش فرستادم: "انگار باز هم عاشق تر شده ام"... و دوباره تکرار غریبانه ی اشک ها و بی قراری ها... یعنی خدا دلش نمی سوزد؟؟!!!  

 

این اولین ولنتاین در حادثه ی دلدادگی ما بود که کنار هم بودیم. سفری یک روزه داشتیم به شهر خاطره های غریبمان. جایی که قصه ی این عشق از انجا شروع شد. با گوشه گوشه ی شهر آن خاطرات را دوباره زنده کردیم. حتی وقتی پشت میز همان کافی شاپ نشستیم و انگشتانش را به روی دستانم کشید دوباره پر شدم از حس همان پرواز... نگاه هایش ، دستان مهربانش، لبخندهایش ، اشک هایش ، چقدر تازه بودند... انگار دوباره همان دخترک پاک بودم که در گذر حوادث عاشق می شدم. انگار واقعا "شیش سالَم" بود!! (6 سال) ولی بنازم قدرت خدا رو... اون روزها کجا فکرشو میکردم پسری که الان روبروم نشسته و از حول یادش رفته بالای نی نوشیدنیش رو تا بزنه یه روز ...بسم الله... "همسرم" خواهد شد؟ کجا فکرشو میکردم این عشق یه روز به وصال خواهد رسید؟ کجا فکرشو می کردم چند سال بعد در چنین روزی با یه نسبت آسمونی کنار هم خواهیم بود؟ کجا فکرشو میکردم اون دختر و پسر دانشجوی عاشق اون روزها به دو ادم موفق امروز تبدیل خواهند شد؟ کجا فکرش رو می کردم؟؟؟ راستی اون روزها در قرارهای پنهانیمون همیشه از مامور های ارشاد می ترسیدم. اما دیروز وقتی حس کردم با یکیشون روبرو شدم با غرور منتظر بودم فقط بیاد و ازمون بپرسه "شما با هم چه نسبتی دارین؟"!! . انگار اونقدر درد های ریز و درشت  از اون روزها در سینه ام مونده که امروز باید غرورم رو به خیلی ها نشون بدم...  جالبه که با گذشت یک سال از این پیوند خدایی هنوز هم همون حیاها و خجالت های دخترانه رو داشتم. هنوز هم...!!!  

پینوشت: نمیدونم چرا یکی از دعاهایی که در لحظه های دل شکستگی و غربتم میکنم ، دعا برای اون هایی هست که پس از سختی های زیاد به هم رسیدند و الان تمام لحظه ها رو کنار همند... زیر یک سقف... حتی اگه کوهی از مشکلات داشته باشند... 

و حرف آخر اینکه :  

از تفسیر ، تحلیل و شناخت عشق واقعا درمونده ام...  

اضافه شده در ساعت ۱۸:۰۵ : در حیرتم از این آدمک های نامرد و نادان!!! دلم شکسته. زخم خورده ام. زخمی ام. درد میکشم. از دوست نماهای نامردی که برای التیام زخم های خودشون عادت کردن به دیگران خنجر بزنند. اشک تو چشامه. دلم شکسته. دلم شکسته. قبلا هم یه بار آهم دامنشو گرفته. اما این بار مصمم تر از قبل برای رشد و بالیدن این عشق و موفقیت های بیشتر تلاش می کنم. بیشتر از این اوج خواهم گرفت. خونم به جوش اومده و جوشش این خون اون ها رو در خود غرق خواهد کرد...

زندگی مشترک!

زندگی مشترک چیست؟! زندگی کردن دو عاشق و دو معشوق! زیر یک سقف.  

شاید شمول در این تعریف ، بزرگترین آرزوی این روزهای ما باشد اما وقتی به گذشته ی پر حادثه مان فکر میکنم به این نتیجه می رسم نباید فراموش کنم اگر به همین نقطه ی دلدادگیمان هم رسیده ایم پله پله و میلیمتر به میلیمتر! ره پیموده ایم. گاهی آرشیو اینجا را که مطالعه میکنم از خودم تعجب میکنم! این من بودم که توانسته ام دست در دست محبوبم اینهمه پستی و بلندی را طی کنم و به امروز برسم؟ ضمنا آنچه در آرشیو اینجا هست تنها کوتاه نوشته هاییست معمولی. کافیست به دفترخاطرات و اس ام اس های ذخیره شده ی این چهار سال سر بزنم تا به یاد آورم از چه کویرها و قیامت هایی گذشته ایم!!! ما زیر یک سقف زندگی نمی کنیم اما مشترک زندگی می کنیم! وقتی لحظه ی خواب و بیدار شدنمان یکیست. دعا کردنمان. وقتی حتی یک تصمیم را بدون مشورت یکدیگر نمیگیریم. اشک ریختن ها و خداخدا کردن هامان. برنامه ریزی های جدید... رویاهای مشترک... ما همیشه در رویاهای یکدیگر شریکیم!...

 

این حرف ها را برای امیدوار کردن خودم!!! گفتم! تا در لحظه های غریب و بارانی ام بیشتر قدرت صبوری بیابم. یادم باشد آن روزهای اول  را که حتی جرات نداشتم موضوع را با خانواده ام در میان بگذارم. هزاران استرس و دغدغه. خدای زیبای من... جز قدرت لایزال تو چه نیرویی میتوانست آنهمه محال را ممکن کند؟ باور کنید ماجرای عشق ما سراسر اتفاقات محال بود. یادم هست هر پله ای را که پشت سر میگذاشتیم فردایش پله ای دیگر پیش خود میدیدیم. یادم هست اگر شبی با آرامش سر بر بالش میگذاشتم همان موقع میدانستم از فردا پروژه!! ی جدیدی آغاز خواهد شد. گاه حس میکردم برای دختر و پسری به سن و سال ما این سختی ها واقعا سنگین است. یک دختر و پسر ۱۹ ساله را تصور کنید. و حالا امروز در آستانه ی ۲۴ سالگی ، درست زمانی که تازه حس میکنیم وارد دوره ی خاصی از اجتماع شده ایم همیشه به این افتخار میکنیم که با هم بزرگ شدیم. در آغوش عشق بزرگ شدیم. پرورده ی عشقیم و خدا... روح و جانمان با عرفان عجیبی آمیخته شده است... و بی شک این لطافت روح و احساس تنها در سایه ی صبر، توکل به خدا و اتحاد با یکدیگر به دست امده است. در این جملات آخر روی حرف بسیاری از جملاتم با ان هاست که هم درد ما هستند. تا به آن ها یاداوری کنم اگر قدم در راه عشق نهاده ایم باید بدانیم بلا استثنا خود را با مجموعه ی بزرگی از حوادث و سختی های مختلف روبرو کرده ایم که اگر پای یکی از دو نفر(دختر یا پسر) بلرزد و ان یکی دستش را محکم نگیرد وصالی در کار نخواهد بود. پس یادمان باشد جز تلاش برای وصال یک وظیفه ی مهم دیگر هم داریم. و آن هم مسئولیت در قبال محبوبمان است. هواداری همسفرمان که مبادا در این راه احساس تنهایی کند. وظیفه ای که در مورد من و بهار نارنجم ، تا کنون بیشتر او هوادار من بوده است... 

+ دو روز پیش یه ماموریت کاری برام پیش اومد و باید میرفتم مشهد. یه بار سعادت زیارت آقا رو داشتم. ولی همون یک بار هم به گونه ای بود که همش فکر می کردم فقط سعادت بود وگرنه منطقا نمیتونستم به این سعادت برسم. هر جای صحن و حرم که پا میگذاشتم خاطره ی سفر قبل و حضور رامینم دل و روحمو آتش میزد. چقدر جاش خالی بود. دستمو محکم میگرفت و ... 

برگشت با اتوبوس بر میگشتم. بارون می اومد و از پشت شیشه ی خیس به جاده چشم دوخته بودم. مدام ذهنم مشغول این موضوع بود که : "چرا خدا اینقدر هوامو داره. من همیشه تا لبه ی تیغ رفتم اما هیچوقت از روش نیفتادم پایین. تعجبم از این بابته که من خودم بنده ی لایقی نیستم. پس چرا خدا اینقدر هوامو داره؟ "  

+ اون سفر کربلا که در پست قبلی ازش حرف زدم یه جایزه بود برای برنده شدنم در یه جشنواره ی شعر. هرچی برنامه ریزی کردیم دیدیم در زمان اعزام این کاروان که میشد نیمه های اسفند ، بهار نارنجم نمی تونه باهام بیاد. اینه که نتونستم خودمو متقاعد کنم تنها برم. بنابراین ازشون خواستم هزینه رو به حسابم واریز کنن و بذارم تا در طی سال آینده با معشوقم به این سفر بزرگ و مقدس بریم...  

+ آخر هفته ی دیگه دوباره کنار همیم. چه اتفاقی زیباتر از این؟!

 

و سخن اخر اینکه : پر از حسرت با تو بودنم رامین...

صبوری میکنم!

  

 خواهم ایستاد. چون کوه. سخت و محکم. صبوری خواهم کرد. از این هم بیشتر. آنقدر که دنیا را از پا بیندازم. صبوری میکنم. من عاشقم. صبوری میکنم.... 

ناامید نشدم و نخواهم شد. شاد خواهم زیست و برای معشوقم نیز شادی بخش خواهم بود. پر امید و با استقامت . دست در دست هم برای وصال دمادم تلاش خواهیم کرد. باز هم صبوری میکنم. من عاشقم... صبوری میکنم... 

 

 اگه دنیا بخواد من و تو تنها بمونیم                                    واست می میرم جواب دنیا رو میدم! 

خسته شده ام...

زانوانم را در آغوش می گیرم. باران می بارد و دیوانه می شوم... از جنس همان جنون های آشنا... گوش کن. زمزمه ها شروع می شوند. چشمان گرگ ها در تاریکی لحظاتم می درخشند... 

رامین خسته شده ام... از اینهمه انتظار و دوری خسته شده ام. نه رمق کار دارم و نه زندگی!... هر ثانیه که می آید با فکر تو سپری می شود. احساس میکنم پرنده ی اسیری هستم که جز تحمل قفس چاره ندارد... هیچ راهی فراری نیست. بسیار فکر کرده ام. مدام بر طنابی چنگ می زنم اما نمی توانم از آن بالا بروم... شب چقدر تاریک است...  

دوستان خسته شدم دیگه. بریدم. درکم کنید... گاهی به سرم می زنه کار و همه چی رو رها کنم و برم پیشش. ولی آخه اینم نمیشه. آروم ندارم. باور کنید صبوریم دیگه از حدش گذشته. خسته شدم... خسته شدم... خدا کجایی؟!  

ـ یه اتفاق زیبا این روزها روحیات معنویمو عوض کرده. یه اتفاق عجیب. یه معجزه. تا قبل از سال جدید میرم کربلا! خودمم باورم نمیشه. کاش بشه رامین هم بتونه بیاد...