عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

زائر حریم کبوترها

دوستت دارم. تازه تر از لحظه ی اول و ناب تر از تمام خواستن های دنیایی. هنوز در صحن نگاه پاکت جان می بازم و هنوز برای دیدن چشمان مهربانت روزها را می شمارم. همسرم... جان و جهان من ، بخاطر همه چیز ممنون. ببین چه کرده ای با دلم که زبان حراف من از تقدیر تو و بیان خوبی هایت عاجز است... 

یک اتفاق و قسمتی عجیب. سعادتی فراتر از لیاقت. دوباره زائر گنبدهای طلایی و کبوترهای هوایی هستم. دوباره ذهن و اندیشه ام را پر از پرواز خواهم کرد. میروم تا برای آن آقای بزرگ که هماره نقش مهمی در مراحل مختلفی از عشق ما داشته است دوباره دردودل کنم... میدانم گوش میکند. میدانم اجابت می کند...

مرور خاطرات 19 آبان 84

در حال مرور خاطرات آبان ۸۴ هستم. روزهای زیبای آشناییمون. شب نوشته ها ، تماس های ضبط شده! ، اس ام اس ها ، چت ها ، میل ها. دلم میخواد در حین مطالعه احساسات هر لحظه ی همون روز نوزدهم آبان که ع عشقمون بود رو ثبت کنم:  

_ تو ده دقیقه و من 5 دقیقه زودتر اومدیم سر قرار!

- چقدر سرکش و مغرور هستم. چه محتاط حرف میزنم! همش حواسم هست حرفی نزنم که تو برداشت خاصی کنی. چقدر حواسم به رسمی بودن و بیخیال بودن نسبت به تو هست. 

- داری در مورد شعرهام حرف میزنی. صحبت از عشق میشه و مفاهیم عشق آسمونی و عشق زمینی رو در صحبت های تو میفهمم. بهت یه دستی میزنم تا بفهمم این حرف ها اعتقاد واقعیته یا داری مفاهیم شعرهای منو تکرار میکنی تا خودتو بهم نزدیک کنی!  و متوجه میشم داری با دقت و منطقی صحبت میکنی و دروغی در کار نیست.

(به اینجای مرور خاطرات و جیک جیک مستونه ی اون روزهامون که میرسم صورتم خیس اشکه) 

_ چه ساده و دخترانه دارم باهات در مورد شعرهام حرف میزنم و خبر ندارم چه حادثه ی بزرگی از امروز به بعد شکل خواهد گرفت... 

_ حالا تو مصر هستی که من نظرمو در مورد شعرهای تو بگم اما من سماجت میکنم و اصلا رک حرف نمی زنم و اول هر جمله از کلمات "فکر میکنم" و "حدس میزنم" استفاده میکنم و کلمات قلمبه سلمبه به کار میبرم! که مثلا جو رو خصوصی نکنم! 

_ کمی سادگی میکنم و یه جا به قصد اینکه برات کلاس بیام و از خودم تعریف کرده باشم چیزی میگم که در واقع از تو هم تعریف میشه . یادمه اون شب بعدش از این لو دادنم پشیمون بودم!

_ حالا دارم راحت تر باهات حرف میزنم. بحث داره کمی خصوصی میشه. اما سریع سعی میکنم جمعش کنم. بین حرفات داری از دل میگی و اشاره میکنی "دل من که پاک نیست" . خودت رو میگی. و حالا بعد اینهمه سال من خیلی راحت اعتراف میکنم دل و روح تو خیلی پاک تر و ساده تر از منه "همسرم"...

_ داری از عرفان و اهل دل بودن حرف میزنی و به من میگی تو اهل دلی . یادمه اولین بار بود کلمه ی "اهل دل" رو میشنیدم!

_ دارم کم کم رام میشم! قبولت کردم و کنجکاوم نظرتو از این دیدگاه ها در مورد خودم بدونم اما خیلی محتاط برخورد میکنم.

_ داری میگی از قبل جایی دعوت بودی اما به خاطر قرار با من عقبش انداختی. یادمه چند وقت پیش تقویم اون روزهاتو تو وسایلت پیدا کردم و دیدیم زمان قرار با منو تو ردیف 19 آبان برای ساعت 18 یادداشت کردی.

_ آخر بحثمون ناتموم میمونه و خداحافظی. 

 

بعدا نوشت : 

ساعت ۲۳:۴۰ : از طرف اداره مون با تسهیلاتی عالی میبرنمون سوریه. دلم یه جور غریبی پر میکشه برم اما فعلا بهارنارنجم نمی تونه بیاد و منم دلم نمیاد بدون اون برم. پارسال هم در ماجرایی شبیه معجزه یه سفر زیارتی کربلا برنده شدم اما بخاطر بهارنارنجم نرفتم تا بلکه بعدا با هم بریم... دلم برا یه سفر زیارتی ناب پر میکشه. جز حرم امام رضا تا حالا هیچ سفر زیارتی نرفتم. از نیم ساعت پیش که رئیس برام اس ام زد و این خبرو داد دلم عجیب هوایی شده. بی قرار و بیتاب فقط اشک میریزم. دلم میخواد برم اما رامینم موقعیتشو نداره و دلم نمیخواد دلش پشت سرم باشه یا ذره ای ته دلش غصه ی همراهم نبودن بخوره. حس عجیبی یه لحظه تو دلم اومد و با دل شکسته بی اختیار و عمیقا از خدا خواستم زودتر مشکلاتمونو حل کنه تا سعادت این سفرهای زیارتی رو از دست ندم...

روز

تو کنار منی و هیچ فرصتی برای اینجا نوشتن نیست! وقتی صدای نفس های پاکت با زمزمه های عاشقانه مان در می آمیزد دیگر چه احتیاجیست به اینجا نوشتن؟ اینجا امدم تا ثبت کنم... تا یادم نرود این اولین سالیست که روز مرد کنار من هستی...   

این روز بزرگ را با تمام وجود به تویی که مردی و مردانگی را به تمام و کمال در خود داری ، تبریک می گویم مرد من... 

امید که به مدد مولا روز مرد بعدی را زیر یک سقف جشن بگیریم...