عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

تو آرزوی آخری...

آهنگی که امروز روی وبلاگه از زیباترین و خاطره انگیزترین آهنگ های ماست(آهنگ شهر عشق از زنده یاد "جهان")... از محدود آهنگ های ما که نیاز به بیان هیچ حرفی نداره. گویای یه دنیا خاطره است . "شهر خاطره ها و کوه و صخره و قلب هایی مملو از عشق".  وقتی این آهنگ رو گوش میدم دوست دارم فقط غرق بشم در اون روزهای ناب و به احساسی که به تو دارم فکر کنم... 

                                                            *           *           *

 چه روزهای غریبی بود. هنوز ترس آن دیدارهای روحانی در جان و دلم باقیست. هنوز از انگشتانم گل بوسه میچینی و هنوز از نگاه در چشم های مهربانت شرم دارم. هنوز لحظه ی دیدار مضطربم و هنوز پنهانی! بدرقه ام میکنی... هنوز در چشم هایم می نگری و چشم هایت قرمز می شوند!

 هنوز دوستم داری... هنوز دوستت دارم...  

+ دوباره بیقرار اون حرم و ضریح و کبوترهای رها شدم. اما این بار دست در دست تو...

به تو می بالم...

حق با توست. که میفهمد من و تو برای عشق پاکمان چه کشیده ایم که بتواند برای آینده ی ما قضاوت کند؟ حق با توست. چه کسی جرات دارد ریسک ها و خطرهایی که من و تو در راه این عشق به جان خریدیم را تجربه کند؟ چه کسی می تواند باور کند دست های من و تو در طول این ۵ سال حتی یک بار از هم جدا نشده است؟ آن ها که دم از تکرار و یکنواختی روزگاران آینده می زنند خبر ندارند چه روز و شب هایی بر من و تو گذشته است. کتاب عشق من و تو قصه ی نانوشته ایست که راز حوادثش را فقط من و تو میدانیم. من و تو محالی را ممکن ساختیم که هنوز در باور خیلی ها نمی گنجد. من و تو با دست خالی ولی دلی عاشق معجزه کردیم. من و تو از هیچ به همه چیز رسیدیم. چنان جلوی دنیا ایستادیم که تمام قوانین مترسک ها در مقابلمان زانو زدند. در تمام این ۵ سال و حتی این یک سال و نیم اخیر حتی یک بار حس سنتی زن و شوهر بودن سراغمان نیامد. همیشه همان حس دخترک و پسرک در ما بوده و خواهد بود. هنوز دوستیم و عاشق. هنوز برای هم می میریم. هنوز برای کوچکترین مشکلات به یکدیگر پناه می بریم. هنوز اولین کسی که از شادیمان با خبر میشود آن یکیمان است. هنوز خانواده هایمان در اولویت دوم هستند و این من و توییم که با نقشه و سیاست آن ها را با هم و با خود همراه میکنیم ... 

ممنون رامین من. ممنون. وقتی این روزها اطرافیان سعی میکنند در گوشم زمزمه کنند رها کردن این شهر و دل خوش کردن به زندگی مشترک اشتباه است ، اینهمه شور و عشق توست که به من انرژی میدهد. اینکه میبینم تمام فکر و ذکر و اندیشه ی تو منم... اینکه میبینم مردی سایه ی سر من است که هیچ مانعی جلودار عشقش نیست به خود می بالم. من تنها کسی هستم که میدانم با چه مسایل و سختی هایی روبرو بوده و هستی. من تنها کسی هستم که میدانم بخاطر من چطور بال بر آتش کشیده ای...

آمدی... رفتی...

آمدی... مثل خواب آرام عروسک ها و رفتی مثل پرواز آرام کبوترها... وقتی آمدی دوباره بچه شدم! یادم رفت این با هم بودن خیلی زود مثل خوابی آرام خواهد گذشت. دنیایی پر از احساس و خاطره ساختیم. دیوانه شدیم و تا آخرین مرزهای عشق را پیمودیم. دنیا برایمان هلهله کرد... اما وقت رفتن تازه فهمیدم چقدر زود گذشت...  

مگر نگفتی کودکم و معصوم؟ چطور دلت آمد دست های کودکت را رها کنی و فرمان ماشین را بگیری؟ شب ، اتاقم را فرا گرفته است رامین. با چه امید به رختخواب و عروسک هایم پناه ببرم؟ چگونه عطر حضورت را در رختخوابم انکار کنم؟ چگونه تصویر خنده هایت را از شبیخون چشم هایم بگیرم؟ چگونه شرم خیره سری هایم را از یادگارهای صبوری ات پنهان کنم؟  

 

هنوز از آسمون شهر من دور نشدی اما دلم داره از درد دلتنگیت به آسمون خدا پر میکشه رامین... 

یادت باشه قبل از رفتن ، پای سجاده ات با چشمای خیس قَسمت دادم مواظب خودت باشی . وگرنه... 

+ دوباره دیداری دیگر و عهدهایی محکم تر. دل هایی عاشق تر. گام هایی محکم تر. دوباره سبزتر. دوباره جوانه خواهیم زد...

خدا ، ماه ، من و تو

برگ دیگری است از دفتر نیمه شب های غریب و تنهای من... کنار پنجره دراز کشیده ام... نگاهم با ماه از دردهایی می گوید که جز خدا ، ماه ، من و تو کس دیگری نمی تواند حتی گوشه ای از آن را درک کند. زمزمه ی محزونی جای همه ی لالایی هایی که از خاطرم رفته را پر می کند _ کودکی ام را به دنیای مدرن فروخته ام!... _  باران چشم هایم بی مهابا می بارد...

رامین؟ هیچ کس منو نمی فهمه... رامین اینا اصلا نمی تونن بفهمن من دارم از چی غصه میخورم. اینا هنوزم دارن سعی میکنن احساسات منو در سنگ ها و آجرها و سقف ها جای بدن...  

محبوب من؟ جز تو که می تواند بفهمد چه چیز آزارم میدهد؟ چه کسی می تواند چنان دقیق و سریع حتی جزئی ترین افکار مرا بخواند که همیشه با خود فکر کنم چه رازی در این مساله نهفته است؟ 

حالا ماه پشت ابرها پنهان شده است. شاید در گوش ستاره ها از من و این شب ها و این غربت خیس می گوید... 

عجیب با دنیا غریبی می کنم. دنیایی که از لحظه ی پذیرفتن من در بطن خویش مرا آماج کینه ورزی هایش قرار داده است. تو که آمدی حس کردم دنیا به پایم افتاده است. تو که آمدی شعله ی فانوس های ایوان ذهنم جان گرفتند. اما دنیا هنوز از پا ننشسته است رامین. هنوز دشنه هایی به تن خسته ام می زند و ... 

نیمه شب غریبیست. باز منم و یک اتاق تاریک و خلوتی بارانی. باز منم و ترس از اینهمه تفاوت...

و آنقدر می نویسم و می نویسم تا خواب بر چشم هایم غالب شود و شبیخون این واگویه های غریب در من آرام گیرد. هر چند تا صبح کابوس ها تنهایم نمی گذارند...

جنون... مرگ... عشق

دستان لرزانم... چشم های بارانی ام... فشار شدید قلبم... می میرم امشب! از جنون عجیب و سهمگینی که مرا به تو دچار کرده است. از شور عشقی که انگار امشب از ظرفیت روح و تن من فراتر است. چیزی که دیگر نمی توانم نام دلتنگی بر آن نهم. عشقی جنون آلود. حسی که هیچکس را یارای درک آن نیست...   

صدایت را می شنوم و هق هقم سر به آسمان می گذارد. آغوشت هزاران بار به رویم باز می شود اما تا به سویت می دوم جز دیوار هیچ نمی بینم. خدایا این چه امتحانیست؟ این چه دلدادگیست که مرا بدان دچار کرده ای؟ دل شیر میخواهم. نه برای ایستادن در برابر مشکلات. برای  اینکه از این عشق نمیرم!... 

الهی دریاب...