عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

دست هایم را بگیر خدا

شب و غربت جاده ای که تو را از من می گیرد... "این راه دور هم خبر از دل من که نداره..." . من و چشم هایی خیس. و قلبی آکنده از عشق . و ذهنی لبریز از دعا. خدا خدا که زودتر تمام شود این فاصله ها... 

خاطرات را مرور می کنم و دلم از اینهه حسرت به درد می آید...یاد بیتابی و بیقراری هایمان... پسرک و دخترک جسوری که برای هر لحظه عاشقی بهایی سنگین می پرداختند... و براستی که رسوا شده ایم نازنین... هر چند رسوایی در عشق عزت انسان بودن است... 

+ محرم امسال آغاز فصلی دیگر است... جامه ی اخلاص به تن کردیم و "با هم" به حرمت داری شهادت اسوه ی ایثار پرداختیم...نذر کردیم و اتمام فاصله ها را از خدا خواستیم... و من که باز خدا را میان نگاه تو دیدم ، وقتی قنوت عشق میخواندی... وقتی اشک هایت را زیر دست هایت پنهان کردی... وقتی برای شام غریبان حسین گوشه ای پنهان شدی تا ناشناس بمانی! اما چشم های بیقرار من در بین صدها نفر پیدایت کرد!!! و همه و همه برای این بود که از خدا بخواهی برای همیشه دست های مرا به تو هدیه کند... چرا رامین؟ چرا؟ من که لایق نیستم... 

+ قسم به ستاره ها. و جنون این عشق. که تو مال منی! خدا نکنه یه روز کسی بخواد تو رو ازم بگیره... جونشو می گیرم!! 

26آذر89  - ساعت 22:30 - جاده ی برگشت از هوای تو 

 

 -------------------------------------------------------------- 

ماهی ای کوچیک میان دریای بزرگ آدم هایم... آب سرد است و طاقتم کم... جریان تند است و من سرگردان... تنهایم و نهنگ ها همیشه در پی شکار ماهیان کوچک... مرا در سر هوای رهایی است... مرا در سر هوای پرنده شدن است و پرواز... دست هایم را بگیر خدا!...  

میان برهوتی سخت بین دو ثانیه سرگردانم... زمان نمی گذرد و هیچ اتفاقی مرا به زلال چشم هایت نمی رساند... زمزمه ها زیبا نیست و هیچ صدایی خبر از گذشت این ثانیه ها نمی دهد... هر چند سنگ ها صدا می دهند! اما صدای درد! سنگ ها راز زمان را نمی فهمند... سنگ ها خبر از دل دردکشیده ی من ندارند... سنگ ها فقط به قوانین زمین فکر میکنند! قانون ها سنگ اند! سنگ ها سنگ اند! 

دوباره سر میان زانوانم میبرم و انگشتانم را بر بازوانم میکشم... ذرات اتاق مرا در بر می گیرند و جدا می شوم از هوای مسموم آدم ها. خدا صدایم میکند و دلم آرام میگیرد... فقط خدا میتواند این طلسم را بشکند... فقط خدا... خدا مرا تنها نمی گذارد...   

۲۹ آذر ۸۹  ساعت ۱۷:۳۱  

 

 --------------------------------------------------------------  

حس این لحظه ی من: 

تو بگو بلندترین قله کجاست ، تا برم اون بالا عشقتو فریاد بزنم!!!... 

۲۹ آذر ۸۹  ساعت 18:21  

سفرکرده

دوباره اول همان جاده ی غریب همیشگی ایستادیم. چشم هامان برای یکدیگر حرف زدند. تصمیم گرفته بودم لحظات آخر صبوری کنم... اما مگر میشد بی خیال چشم هایت باشم؟! مگر میشد بی خیال عطر تنت باشم؟ مگر میشد بیخیال خوبی هایت باشم؟ مگر میشد بیخیال اینهمه مردانگی ات باشم؟ مگر میشد بیخیال باشم که این جاده میخواهد دوباره تو را از من بگیرد؟ لبخند زدی و گفتی دعا میکنی هیچ اتوبوسی توقف نکند و یک شب دیگر هم بمانی!... اما دریغ که دعایت نگرفت! و ... مقابل جاده ایستادم. رفتی... رفتی... دور شدی... مقابل چشم هایم نقطه شدی...  

 پدرم زیر لب گفت : چقدر این سفرها سخت است!!! پدرم اگر میدانست چه بر من میگذرد چه میگفت؟!

رفتی... در انتهای جاده نقطه شدی... به ستاره ها پیوستی... سهمم از حضورت دوباره خاطره شد. دوباره یادت. دوباره بیقراری. دوباره اشک... و دوباره من ماندم و شب و سکوت و آن جاده و آن میدان... از سنگینی بغضی که در گلو حبس کرده بودم به سرفه افتادم و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم... 

+ در حماسه ی این عشق هر سفر قدمی است برای تا آسمان رسیدن... و این بار میخواهم تلاش کنم لایق تو شوم... 

+ تصمیم داشتم از خوبی هایت بنویسم. از اینکه در این سفر بیشتر از تمام این ۵ سال تو را شناختم. از اینکه در این دومین تجربه ی کوتاه هم خانه شدن بیشتر از قبل به داشتنت افتخار کردم... اما برای وصف کامل خوب بودن هایت حقیقتا این صفحات کم هستند...