عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

تنها دلخوشی من

زمستان است و سرد. هوا را نمی گویم! جنگل دنیایم را می گویم! همه به بهانه ی سرما سر به گریبان برده و زیر لب نقشه ی آزار من و تو را زمزمه می کنند. دست هایم هر لحظه غریبانه دست هایت را تمنا می کنند و فریاد خفته در گلویم که آرام و پیوسته تکرار می کند: "رامین" 

تمام دلخوشی این روزهای سرد زمستانی دنیای من، رویای حضور توست. تصویر خنده هایت. چشم های مهربانت. تمام دلخوشی من تو هستی و کسی چشم دیدن خوشی مرا ندارد! 

لبریز شده ام... جام صبرم از غصه ی دوری ات لبریز شده است... و می ریزم به پای عشق...   

عروس کوچکی هستم که دسته گلی در دست، لب ایوان زمان انتظار بوسه هایت را می کشد... ظاهر شو مرد من!

+ دعا کنید تمام شود این کابوس. باور کنید حوصله ی زنده ماندن را از من گرفته است. چه برسد به شعر و نوشتن! دعا کنید بعضی آدم ها قدری با درک تر شوند! دعا کنید مشت هایشان راباز کنند و کبوتر قلب های ما را رها کنند ... 

+ این روزها سعی میکنم از حوالی سرزمین دلتنگی هم نگذرم! از حوالی سرزمین های زیبای بارانی نگذرم! از حوالی حقیقت های تلخ نگذرم! مثلا حواسم نیست! مثلا درگیرم! مثلا مشکلی نیست! تا شاید آرام گیرد شهر آشوب زده ی افکارم...

خنده و گریه

از کنج غربت غریبم برخواستم و تصمیم گرفتم با آهنگی شاد فضای لحظاتم را عوض کنم. موزیک که شروع به پخش شدن کرد شادی عجیبی وجودم را فراگرفت. با تمام وجود خندیدم... و متعاقبا اشک هایم ریخت!!... حس عجیبی بود. می رقصیدم و اشک می ریختم... دلم برای خودم سوخت! برای اینهمه دغدغه ای که چنان قلب کوچکم را فرا گرفته است که واقعی خندیدن را فراموش کرده ام! دلم برای اینهمه تنهایی ام سوخت! برای سادگی دنیای کوچکی که انگار مدت هاست از ته دل خندیدن را فراموش کرده است... برای خویشتن گمشده ام ...  

و... رقصیدم و گرییدم... 

+ گره ی حل دوری من از محبوبم به دست فردی هم رتبه ی یک وزیر افتاده است! وزیرها دل ندارند؟! وزیرها احساس ندارند؟! وزیرها عشق را می فهمند؟... انگار همه چیز دست به دست هم داده اند تا گره ی مشکل ما به بالاترین حد سختی بیفتد... انگار زمین و زمان دست به دست هم داده اند تا ما به هم نرسیم!          ...اما اگر این عشق عشق است من شک ندارم برنده ی این بازی ما هستیم. من و رامین. 

... و در شبی زیبا... وقتی ستاره ها به پولک های شادیمان چشمک زنند دست در دست یکدیگر پیش چشم آن ها که بین ما دیوار ساختند به هم خواهم رسید و با این آهنگ ها خواهیم رقصید...

امید

میخواهم از امید بنویسم. میخواهم بنویسم : "مگر خدا دل های عاشق را تنها می گذارد؟"مگر می شود خدایی که ذات عشق از آن اوست به عشقی که همیشه از او آغاز شده و به او ختم می شود توجه نکند؟ آمده ام بگویم: چرا نشود؟ می شود! 

وقتی هنوز دل هامان عاشق است... وقتی هنوز دست هامان عاشقانه در دست یکدیگر است... وقتی بر لب هامان جز نام خدا و نام یکدیگر هیچ زمزمه ای نیست... چرا نشود؟   

دل قوی دار که خدا با ماست...  

رامین من... بسم الله: همسرم... گرچه این روزها غصه ی دوری از تو مرا تا سر حد جنون می برد... گرچه این روزها "صبر" سیاه ترین واژه ی دنیای من است ... اما باز هم صبر میکنم... تا هر زمان بخواهی... حتی اگر بجای لباس عروس برایم کفن بیاوری... 

 

خدا با ماست. هر قدر این قفل ها زیاد باشند ، کلید دار همه ی آن ها یک نفر است : خدا. 

 

+ چندتا هدف و پروژه برای به هم رسیدنمون داریم که باید تا عید امسال بهش برسیم. برامون دعا کنید...

عکس تو

جای خالی ات... نگاهم به عکست می افتد... ناخودآگاه با شوق عکست را می بوسم... لب هایم که بر عکس مماس می شود زمان متوقف میشود... به خودم که می آیم میبینم عکس خیس شده است... و این حال هر بار نگاه کردن من به عکس تو است... جادو کرده ای مرا... با هر بار نگاه کردن به صفحه ی گوشی و دیدن عکست دلم میلرزد! و لبخندت دیوانه ام میکند... 

الهی دریاب این لحظه ها را...