عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

بزن روزگار! باز هم میخواهمش!...

میخواهمت و جان در گرو خواستنت به میان گذاشته ام... وهر روز که در این عشق خورشیدش غروب میکند، در عشق من طلوعی دگرباره اتفاق می افتد...
محبوب مهربان من! سال ها می گذرد و طوفان ها با تمام هیبتشان... رعدها با تمام غرش هایشان... کوه ها با همه ی سختیشان... هرگز... هرگز... نتوانسته اند ذره ای من و تو را از هم دور کنند... هر روز عاشق تر از دیروزیم و هر شب با آرامش خیال یکدیگر چشم می بندیم. حالا چه فرقی میکند که ما هزار کیلومتر از یکدگر دوریم؟!(!)  

خدا ما را به سخت ترین آزمایشاتش سنجید و می سنجد! و البته آنکه سربلند است من و توییم که دست هامان حتی برای یک لحظه از هم جدا نشد... 

هنوز از شرار آن لحظات روحانی میسوزم... هنوز دست هایت به همان گرمیست... هنوز در نگاهت میتوان خدا را دید... هنوز عاشقم... هنوز عاشقی...
بچرخ روزگار...بچرخ و هر چه عداوت داری بر سر ما بریز!...تمام مترسک هایت رابکار بگیر... ما باز هم روز به روز عاشق تر میشویم... 

وقتی عاشقی همیشه راهی برای وصال هست... "آخر خط جاده های خسته بگو چقدر راه نرفته مونده؟"...  

پس مثل همه ی روزهای زیبای این عشق... ساده دست هایت را می گیرم و به اندازه ی تمام لحظات این سال ها عشق را به آستان مقدس چشم هایت تقدیم می کنم...  

 

+ بی گمان عشق راز بزرگیست! وقتی در اوج ناامیدی به تو شوق زندگی می دهد. وقتی احساس میکنی اگر دنیا را بر سرت خراب کنند باز هم او را میخواهی... وقتی اسیر در چنگ مشکلات حتی یک لحظه از انتخابت پشیمان نمی شوی... وقتی چنان در خنده های دلدارت غرق میشوی که یادت میرود دکتر ز چه انسان نامردی است! 

وقتی قلبت در هر شرایطی فریاد می زند: "یا تو یا هیچکس دیگه!"

پیش ماهگرد دومین سال وصال...

امروز آخرین ماهگرد دومین سال وصال است... وصال که چه عرض کنم!!... آغاز فصلی تازه... 

دو سال پیش در چنین روزی خاطرم نیست کدام یکی از وبلاگ هایم را بروز کردم و با شادی نوشتم "امروز پیش ماهگرد وصال من و تو است!" ... آن روز حتی فکرش را هم نمی کردم دو سال دیگر باز هم دور باشیم... 

درست یک ماه دیگر سالگرد بزرگترین حادثه ی عشقمان را جشن خواهیم گرفت. دلم برای خنده های بی ریا و از اعماق وجودت تنگ شده. دلم برای نگاه هایت... برای هواداری ات تنگ شده... 

خدا... خدا... 

این بهار که بیاید وارد ششمین سال این عشق می شویم... و همچنان دوریم... همچنان دیوارها و جاده ها غوغا می کنند... همچنان منم و غربت این ثانیه ها و جنون این عشق... 

"گناهی ندارد معصوم من"... یادت هست؟ این جمله را بارها در متن هایت برایم نوشتی... حالا امروز من از صبح این جمله را تکرار میکنم: "گناهی ندارد معصوم من... ققنوس وار، قلب پاک و روح بلندش را بارها در آتش سوزانده و دوباره متولد شده... مشکل از روزگار است و خواست خدا! خدا بخواه! چرا نمی خواهی؟! " 

روح و قلبم آزرده است... بالاخره سرطان درماندگی را گرفتم! تنها و پریشانم.. تنهاتر از هر وقت دیگر... هیچ جا، جایی برای من ندارد... این فضا... این روزها... این دقایق... این شهر ... با من غریبه اند... دلم هوای همسرم را میخواهد...دلم آرامش میخواهد...   

خدا صدامو بشنو...

... بغضم می ترکد و چه خوب که از پس مشجر چشمانم به سختی این دنیای پست را میبینم! 

چرا رامین؟ چرا این دنیا برای من و تو جایی نداره؟ چرا من و تو اینقدر تنهاییم؟ چرا هیچکس نمی فهمه داریم چی میکشیم؟ من که چیزی جز آرامش آغوش تو نمی خوام... چرا پیچیدگی های دنیای خودشون رو به من و تو تحمیل میکنن؟ من خسته شدم... من آرامش میخوام... 

خدا می بینی؟ چرا منو اینجوری میخوای؟ چرا خدا؟ چرا؟

درخت من تنومند بمان.

شاید بیشتر از هر وقت دیگری احساس تنهایی می کنم. بار روحی سنگینی را به دوش میکشم اما به تنهایی. همیشه تو بوده ای... همیشه بلافاصله پس از هر غصه با تو دردودل کرده ام. اما این روزها احساس می کنم فشار بسیاری روی تو است و شاید من باید برایت روحیه بخش باشم. مرد من! بار غصه ای که بر دوش توست چند برابر من است. نمیخواهم شانه های امنت زیر بار مشکلات این عشق خم شود. اشک هایم را پنهان میکنم تا قلب پاکت بیش از این نلرزد... ۵سال زمان کمی برای استقامت نیست. گاه فکر میکنم خدا سخت ترین آزمایش را برای من و تو انتخاب کرده است... تا شاید روزگارانی... برای کودک سبزمان با افتخار از حماسه ای بگوییم که او ریشه در آن دارد...  

به جون ستاره هامون تو عزیزتر از چشامی         هرجا هستی خوب و خوش باش، تا ابد بغض صدامی 

پس بغض هایم را با نفس های عمیق مخفی میکنم... اشک هایم را پنهان میکنم... و برای تو می خندم... و این شاید اولین دروعی باشد که به تو خواهم گفت... من خوبم!

این روزها از هر انسان نیک سرشتی طلب دعا میکنم. اگر کسی را بیابم که بگویند دعایش مستجاب میشود حاضرم هر رنج و هزینه ای را متقبل شوم تا او را ببینم و بگویم: التماس دعا...  

 

و اسفند آمد... آخرین ماه بیست و پنجمین سال زندگی من. حس غریبی دارم. و به زودی بیست و ششمین سال زندگیم دوباره دور از تو آغاز خواهد شد... این روزها به وسعت غیر قابل تصوری خسته ام... 

 

بعدانوشت: برای اولین بار امتحان کردم و نشد! به تو نمی توانم دروغ بگویم! خیلی سعی کردم تظاهر به خوب بودن حالم کنم. اما فهمیدی. اما کوتاه نیامدم و من خوبم!! اما دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و وسط خنده زدم زیر گریه ... و دل رسوا شد...

حلالم کن... اگر دورم... اگر دوری... اگر با گریه می خندم... حلالم کن که مجبورم... نگو عادت کنم بی تو... که می دونی نمی تونم... که می دونی نفس هامو به دیدار تو مدیونم...

خدایا منم هستم. جواب اشکامو بده. 

بعداتر نوشت: با خدا که حرف میزنم خیلی آروم میشم. میدونم میشنوه چی میگم...