عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

این روزها

 اشک شوق بر گونه دارم. این بار شاد بخوانید مرا...

این روزها که به آن لحظات زیبا نزدیک میشویم دغدغه های زیبایی در لابلای دغدغه های پیشین رنگ خاصی به دنیایم داده است...  

این پست را یادتان هست؟  

و اما این روزها: 

کار ، معافیت ، انتقالی ، دکوراسیون ، جهیزیه ، حنابندان ، عروسی ، لوستر ، تابلو و...

چند دقیقه پیش در بین تصاویر و ژورنال های دکوراسیون به دنبال دکوراسیون اتاق خواب بودم. با شوق و شور زیاد بالاخره رنگ غالب اتاق را انتخاب کردم. ناگهان به ذهنم خورد چقدر زیبا می شود اگر برای شبی که از شهر خودم و خانواده ام خداحافظی میکنم و راهی خانه ی عشق می شوم لباسی نیز به همین رنگ بپوشم... و بعد اشک هایم بود که ریخت... 

دیگر تمام می شود این سال های سخت... دیگر چیزی نمانده... 5 ماه که زیاد نیست!!!! 

این روزها گاهی آنقدر شادیم که از صمیم قلب با تمام ذرات دنیا می خندیم... و گاه کمی غمگین... دکتر ک نامرد است. دکتر ت کمی مهربان شده است و قرار است با دکتر ک صحبت کند.  خدا جواب غرور دکتر ز را خواهد داد. در نامه ام به دکتر ک نوشتم: سال هاست با بعد فاصله ی هزار کیلومتر از همسرم دورم. درک نکرد! اصلا این دکترها هیچ کدامشان هیچ نمی فهمند... نمی فهمند... چون هرگز عاشق نبوده اند...  

اما من... در وجودم هزاران پروانه ی آبی پرواز می کنند. این روزها از سطرهای شعرهایم رازقی میرویند... در هوای اتاقم باران بهار می آید... زمان خیلی زود می گذرد... نمیخواهم به هیچ چیز فکر کنم. نمیخواهم فکرکنم آخرش چه می شود؟... میخواهم فقط به شبی فکر کنم که برای همیشه آغوش "همسرم" پناه تنهایی هایم خواهد شد...

+ مرحله ی پیاده سازی پروژه!!ی خانه ی عشق چند روز است انجام شده است. باورتان میشود؟؟؟!! بار بزرگی از دوش هردومان برداشته شد. بار بزرگی که سال هاست بخاطر آن غصه خوردیم و با همه ی آدمک های اطراف درگیر شدیم...  

امور معافیت رامین در حال انجام است... باورتان می شود؟؟؟؟ برای این هم از همان روز اول غصه خوردیم و با آدمک های فوق الذکر! درگیر شدیم. 

رامین به شهر محل زندگی آینده مان نقل مکان کرده است. باورتان می شود؟؟؟؟ نازنینم فعال و درگیر و پرانرژی است...

"همسرم" این روزها شاد است... محبوب من می خندد... زندگی ام فدای خنده هایش....

دوباره رفتی...

شاید بیشتر از هر زمان در این سال ها عاشقت هستم... پس چرا... چرا در این طوفان دلدادگی رفتی؟ نگاه معصومت وقت رفتن پاسخ سوالم را داد :  

ما ناگزیریم...

دوباره تک ها و اس ام اس ها شروع شد... دوباره غربت عشق و روحمان را در واژه های خسته و تکراری میریزیم... واژه هایی سرشار... 

ثبت میکنم برای روزگاران نزدیک پیش رو تا یادم نرود لحظه ی رفتنت چه دردی بر جان و تنم روان شد... ثبت میکنم تا یادم نرود در فاصله ی بین در سالن تا در حیاط که بدرقه ات کردم هزاران بار در خود شکستم... ثبت میکنم تا یادم نرود... 

و دوباه منم و تنهایی غریب اتاق آبی ام... دوباره با پروانه های آبی اتاقم یلدای درد گرفته ایم... به نسیم سپردم در اتاقم را نزند... به باران سپردم بر پنجره ام نکوبد...  دل می خواند و دیده می بارد...  

 

گفتی بر می گردی و من از همین لحظه دوباره ثانیه ها را میشمارم تا برگردی... چشم هایم می بارند اما ناامید نیستم. باید آرام آرام خودم را برای خاتمه ی این سال های سخت آماده کنم... باید آرام آرام چمدان هایم را ببندم... باید کم کم لباس عروسم را از کمد بیرون بیاورم... 

گرچه بیش از ۵ ماه زمان مانده اما دلم میخواهد از همین حالا خداحافظی با ذرات بسیار نیمه ی بارانی زندگی ام را شروع کنم... می خواهم آن قدر خودم را غرق در این خداحافظی زیبا بکنم که یادم برود ۵ ماه زمان زیادی است...

سالگرد ازدواج

و امروز سالگرد آن شب زیباست... همان شبی که با ستاره ها شکوه عشق را به نظاره نشستیم... شبی که خدا به پیوندمان لبخند زد... شبی که عروس قصه ی رامین شدم و رامین مرا بر اسب خود نشاند... 

چقدر دلم میخواهد چشم هایم را ببندم و فقط... فقط... زمزمه کنم: "خدایا شکر"... 

خوشبختم... خوشبختم و طعم این احساس شیرین را با تمام وجود در آستان ثانیه های بیقرار در کام می کشم... از پشت واژه های خیس به چشمان مهربانت مینگرم... پلک میزنی و دنیایم در حرکت مژگانت تازه می شود... لبخندت مرا به عمق جان می کشاند... آرامی... آرام... و اما... "در دل تنگت گله هاست"!... 

... آرام باش محبوب من... آرام باش... خدا هست... همین نزدیکی... لای معصومیت جانماز من... لای تواضع تشهد تو... آرام باش... من هستم ، تو هستی ، این عشق پابرجاست... و ما ایستاده ایم... 

تا در شبی دیگر وصال دمادم دست هایمان را به هلهله ننشینیم، ایستاده ایم... 

 

دست هایت را آرام می فشارم و بر پاکی لب هایت بوسه می زنم:

سالگرد عقدمون مبارک رامینم....

روز تولد من...

صبح لحظاتی که خورشید در حال طلوع بود تو جاده و نزدیک شهر ما بودیم. پرتو های خورشید از پشت کوه دیده میشد اما خورشید هنوز طلوع نکرده بود... عاشقانه گفت: "چقدر خورشید دیر طلوع میکنه"! گفتم: "تازه اینجا شرق کشوره. خورشید زودتر از نقطه ای که دیروز اونجا بودیم طلوع میکنه"... یه لحظه رفتم تو فکر و بعد اشک هام ریخت... یعنی بین ما اینهمه فاصله است که حتی خورشید سرزمین هامون هم با کلی تفاوت طلوع میکنن؟ 

رسیدیم خونمون. از پنجره به خورشید نگاه کرد. طلوع کرد... منو گرفت تو آغوشش و گفت: "تولدت مبارک"...  

امروز تولد منه... غروب امروز... خورشید که خودشو از زشتی های زمین پنهان کنه لحظه ی زاده شدن منه... امسال روز تولدم اصلا خوشحال نیستم. روزهاست عشقم... همسرم... در حال تدارکات روز تولد منه... اما غم وجودمون اونقدر واضحه که...  

میتونم تو نگاه پاکش ببینم چقدر داره اذیت میشه... این روزا گاهی عین این دیوونه ها هیستریک به گریه میفتم. همه چیز در هم گره خورده... دیشب تو اتوبوس زدم زیر گریه و کلی سر رو شونه هاش اشک ریختم. خودمو خالی کردم. شاید هر کی دیگه بود با حرفای من عصبی میشد و پسم میزد. اما اون اینکارو نکرد... به عادت پروانگیش همونطور که منو تو آغوشش گرفته بود ده دقیقه ای به شب جاده خیره شد و بعد آروم نوازشم کرد و کلی سعی کرد آرومم کنه... و من ظالم غافل از اینکه با اشک ها و حرفام چه زخمی رو دلش میذارم آروم تو آغوشش خوابم برد...  

همسرم... رامین من ... هیچوقت اینهمه صبوریت یادم نمیره... هیچ وقت... هیچ وقت... حتی لحظه ای به عشق و پاکی احساست شک نخواهم کرد...  

همسرم... رامین من... منو ببخش اگه پناه تمام غصه ها و خستگی هام فقط تویی... اگه هر رنجشی از آدم های بی رحم زمونه رو فقط به تو پناه میارم.... منو ببخش...  

دلم آشوبه... هوای حوصله ام شدیدا ابریه!... غمی رو دل هامون سنگینی میکنه که به وسعت زندگی سنگینه... کنار همیم... میخندیم... اما داریم از درون داغون میشیم... ابتدای راهی سخت همه تنهامون گذاشتن. با کوله باری از انتظاراتی عجیب! گاهی ما رو از این طرف به اون طرف ارجاع میدن و گاهی خودمون از این طرف و اون طرف رونده ایم... 

خدایا دیگه تمومش کن... خیلی خسته ام...خدایا دارم روح و روانمو می بازم... نذار داغون بشم... 

آهای شما که صدای دعاتون تا خدا میرسه ما رو هم دعا کنید...    

یک روز... اگر آستان لحظاتم مهمان همیشگی دست های تو شوند... در جام ها پروانه خواهم ریخت تا...