عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

روز تولد من...

صبح لحظاتی که خورشید در حال طلوع بود تو جاده و نزدیک شهر ما بودیم. پرتو های خورشید از پشت کوه دیده میشد اما خورشید هنوز طلوع نکرده بود... عاشقانه گفت: "چقدر خورشید دیر طلوع میکنه"! گفتم: "تازه اینجا شرق کشوره. خورشید زودتر از نقطه ای که دیروز اونجا بودیم طلوع میکنه"... یه لحظه رفتم تو فکر و بعد اشک هام ریخت... یعنی بین ما اینهمه فاصله است که حتی خورشید سرزمین هامون هم با کلی تفاوت طلوع میکنن؟ 

رسیدیم خونمون. از پنجره به خورشید نگاه کرد. طلوع کرد... منو گرفت تو آغوشش و گفت: "تولدت مبارک"...  

امروز تولد منه... غروب امروز... خورشید که خودشو از زشتی های زمین پنهان کنه لحظه ی زاده شدن منه... امسال روز تولدم اصلا خوشحال نیستم. روزهاست عشقم... همسرم... در حال تدارکات روز تولد منه... اما غم وجودمون اونقدر واضحه که...  

میتونم تو نگاه پاکش ببینم چقدر داره اذیت میشه... این روزا گاهی عین این دیوونه ها هیستریک به گریه میفتم. همه چیز در هم گره خورده... دیشب تو اتوبوس زدم زیر گریه و کلی سر رو شونه هاش اشک ریختم. خودمو خالی کردم. شاید هر کی دیگه بود با حرفای من عصبی میشد و پسم میزد. اما اون اینکارو نکرد... به عادت پروانگیش همونطور که منو تو آغوشش گرفته بود ده دقیقه ای به شب جاده خیره شد و بعد آروم نوازشم کرد و کلی سعی کرد آرومم کنه... و من ظالم غافل از اینکه با اشک ها و حرفام چه زخمی رو دلش میذارم آروم تو آغوشش خوابم برد...  

همسرم... رامین من ... هیچوقت اینهمه صبوریت یادم نمیره... هیچ وقت... هیچ وقت... حتی لحظه ای به عشق و پاکی احساست شک نخواهم کرد...  

همسرم... رامین من... منو ببخش اگه پناه تمام غصه ها و خستگی هام فقط تویی... اگه هر رنجشی از آدم های بی رحم زمونه رو فقط به تو پناه میارم.... منو ببخش...  

دلم آشوبه... هوای حوصله ام شدیدا ابریه!... غمی رو دل هامون سنگینی میکنه که به وسعت زندگی سنگینه... کنار همیم... میخندیم... اما داریم از درون داغون میشیم... ابتدای راهی سخت همه تنهامون گذاشتن. با کوله باری از انتظاراتی عجیب! گاهی ما رو از این طرف به اون طرف ارجاع میدن و گاهی خودمون از این طرف و اون طرف رونده ایم... 

خدایا دیگه تمومش کن... خیلی خسته ام...خدایا دارم روح و روانمو می بازم... نذار داغون بشم... 

آهای شما که صدای دعاتون تا خدا میرسه ما رو هم دعا کنید...    

یک روز... اگر آستان لحظاتم مهمان همیشگی دست های تو شوند... در جام ها پروانه خواهم ریخت تا...

نظرات 6 + ارسال نظر
هم آشیون شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:09 ب.ظ http://hamashion.blogfa.com

امروز هم روز تولد شماست هم خواهرم.روز زاده شدنت مبارک رازقی عزیز

الهی که هرچی غم تو دلتونه که کاملن درک میکنم از دلتون پاک شه.دوری از ی عشق بزرگ درد بزرگیه.به خدا توکل کنید که خودش کمکتون میشه.
یاعلی

لیلی شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام خانمی.خوبی؟تولدت مبارک.
چراغم؟چرادلگیر؟
همسریت کنارته ها.چندروز بیشترپیش هم نیستید که چرا ازش لذت نمیبری؟بعدکه دوباره دور شدید افسوس این روزاتو میخوریا.
رازقی جونم توکه واسه رسیدن بهش خیلی سختی کشیدی.خودت گفتی واسم که کلی مشکل داشتین. اون موقع ها چقدرصبوری کردی.مگه نه که به امیدفرداهاوباهمدیگه همه مشکلاتو حل کردین؟
پس الانم کم نیارگلم.ازروزایی که باهمید لذت ببر.
اینکه کنارته همسرته عشقته.همون که گاهی واسه یه لحظه دیدنش پرپرمیزنی.همون که گاهی واسه یه لحظه آغوشش کلی دلتنگ میشی. پس الان که کنارشی نکن این کارارو.
شادباش بخند. خنده رو وری لبای آقارامین هم بیار.
همه سختی ها یه روز تموم میشه.این روزاتو خراب نکن.
یه بوس خشکلم بده که امروز تولدته.بووس.

سوال یکشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:06 ب.ظ

سلام
سال نو مبارک
نمی دونم شما که به عشقتون رسیدید چرا اینقدر می نالید...
راستش نمی خوام بی ادبی کنم یا جسارتی کرده باشم فقط چون ادم رکی هستم اینو میگم که بی رو دروایسی- هروقت میام سراغ وبلاگتون که ببینم شاید از شادی حرف زده باشید ولی شما اینکارو نمی کنید حالم از غرغر شما بد می شه. برای این حرفم هم دلیل دارم چون شما به نظر من ادم ناسپاسی هستید که نه داغ عزیز دیدید نه ناکامی عشق واینقدر غر می زنید ...امیدوارم این حرفهای من از زبون یه همجنس خودتون تلنگوری براتون باشه...
در پناه حق باشید

حق با شماست. کاملا حق با شماست...
اما من یک جای ماجرا را اشتباه میکنم. آن هم اینکه در این وبلاگ فقط درد و دل میکنم و در واقع فقط از غم های شیرین! عشق می گویم...
میدانید خیلی وقت ها دلم خواسته اینجا از شادی های عشقمان هم بگویم. شادی هایی که لذت و زیباییشان آدم را تا اوج می برد. اما دستم به نوشتن این ها نمی آید!
و آخر اینکه: من واقعا غصه می خورم! دردی که از دوری محبوب و فشار برخی مسایل میکشم مرا وا میدارد جایی از آن ها سخت بگویم... شما کوچکی روح مرا ببخشید...

سوال دوشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 ب.ظ

از جواب منصفانه و از پست جدید و شادتان بسی خرسند شدم...این جواب یک انسان فهیم بود...شاد باشید...
سالگرد ازدواج زیباتون هم مبارک...
التماس دعا

بی انصافی بود اگر پاسخ یک منتقد فهمیم را به شکلی غیر از این می دادم...

امید یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ب.ظ http://www.facebook.com/biia2

رازقی نمیدونم چی تو کلامت داری هرچی هست زیباست نمیدونم من دل نازکم یا غم زیادی تو دلم دارم نمیدنم ولی امشب اشک خوشهالی تو چشامه ایشالا همیشه برای هم مهربون باشین

رها چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ق.ظ http://raha27.blogsky.com

تولدت مبارک عزیزم... چرا هروقت میام اینجااین همه بغض میکنم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد