عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

روز مهم...

اذان می گویند... به چشمان غریب جانمازم نگاه میکنم و از شرم سر به زیر می آورم... گم شده ام... میان حجم انبوه این روزهای سخت...  

گاه حزن اندیشه ی خسته ام را به معشوق صبورم نیز انتقال میدهم... گناهی ندارد معصوم من... پاک است و مهربان... و بسیار مرا میخواهد!... این روزها لقب جدید گرفته است: "آقا معلم من". سخت در حال کار و تلاش برای زندگی زیبایمان است و از آنجائیکه خدا همیشه میان دست هایش مینشیند بسیار موفق است... 

گرچه این روزها دلگیر و خسته ایم اما هنوز عاشقیم... هنوز دلتنگ... هنوز بیقرار... هنوز در حال لحظه شماری برای تمام شدن این فاصله ها... هنوز شهریور را رها نکرده ایم! 

روز میلاد بانوی آب و آینه نزدیک است... برایم از او اتمام همیشگی این سال های سخت را بخواهید...  

+ سه شنبه برای اولین بار دارم میرم دکتر ک رو حضوری ببینم. روز ملاقات های عمومیشه. اما خیلی نگرانم کامل حرفمو گوش نده. میدونید که!... دعا کنید با انتقالیم موافت کنه... نذر کردم اگه موافقت کنه از اونجا یه راست برم قم، جمکران... نمیدونم چه حکمت جالبیه که اون روز دقیقا مقارن با میلاد فاطمه ی زهراست. رامینمم که طبق معمول بزرگواری میکنه و تنهام نمیذاره. و مصره که حتما اونم بیاد تهران. خلاصه که هر دو روز دوشنبه مسافر سفر بی نهایت مهمی هستیم و اونجا همدیگه رو میبینیم. دعا کنید پنج شنبه اینجا از خبرای خوب بنویسم... دعا کنید پنج شنبه بیام و بگم همه چی تموم شد...

من عاشقم...

 سلام دفتر من! سلام خلوتگاه غریبانه ها و تنهایی هایم!... 

حال من این روزها به برزخ غبارآلودی می ماند که روزگار، هر دم از آن ماهی می گیرد! و هر دم از این باغ پاییز زده، برگ زردی می رسد!

اما من... احساس میکنم... تحملم زیاد است... من احساس میکنم... هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است!!! من که تو را دوست دارم. تو هم که مرا دوست داری. حالا دنیا اگر بر مدار خود نچرخد... حالا اگر آسمان بر زمین بکوبد... چه اهمیت دارد؟! 

دست هایم را باز میکنم و آسمان را تنفس میکنم... من عاشقم... عاشق تو... و همین بس است تا من به زودی به تو برسم... اگر لازم باشد سخت ترین امتحان زندگی ام را پس خواهم داد تا عروس قصه ی تو شوم...

تو کنارم هستی... اینجا درون قلب رنجور من... من با تو زندگی میکنم! حتی اگر دنیا باز هم دردبارانم کند!... 

دفتر عاشقانگی هایم را باز میکنم و در صفحه ی جدید از اول سطر می نویسم: عشق... فقط عشق...   

افق دنیای قشنگمان را ببین! من و تو روزی میان ناباوری چشم مترسک ها سبز خواهیم شد و رسوایی هم آغوشی لحظه مان، آوازه ی بیکران ها خواهد شد... خدا هنوز بین دست های ما جاریست...  

از خواب عمیق غصه هایم بر می خیزم. میان دست هایت وضو میگیرم. پنجره های خیس اجابت مرا می خوانند... 

+ خوشی ها هم کم نیست! نباید یادم برود! سقف مشترکمان در حال ساخت است. یادم نرود که این از بزرگترین موانع وصالمان بود که در تمام این سال ها برایش غصه خوردیم...

خدایا... چرا؟

اذان میگویند... بی اختیار تکیه میدهم به صندلی و اشک هایم باز...

خدایا چرا؟...

این روزها اونقدر بار مشکلات رو دوشم سنگینی میکنه که حس میکنم واقعا کم آوردم... بیش از هر زمان دیگه به همسرم احساس نیاز میکنم... اما نیست... هر چند قبض موبایل هامون سنگین تر از قبل شده اما هیچ چیز جای آغوش گرم و نگاه مهربونش رو نمی گیره... هیچ چیز به اون اندازه نمیتونه در حال و حس های من معجزه کنه...

هر روزی که میگذره یه مورد جدید به مشکل کار و انتقالیم که این روزها تنها مانع برای به هم رسیدنمونه اضافه میشه. فقط نمیدونم چه چیزی داره بهم اینهمه قدرت صبوری میده. چون دیگه احساس میکنم خودم نیستم. انگار یه تماشاچی بر خودمم! و متعجب از اینهمه قدرت تحمل! یه حسی بهم میگه باید همین راه رو  ادامه بدم... باید تحمل کنم... همه چی درست میشه...

اما... خیلی داغونم...

بیشتر از هر زمان دیگه ای به حرف زدن و دردودل کردن احتیاج دارم. پس تنهام نذارید... واقعا ازتون میخوام برام حرف بزنید... حتی شما که تا حالا خاموش بودین!

اولین قرار عاشقانه

پارک... نشان بی نشانی... ابهام... دلهره... طپش... قدم های آرام من به سمت تو...

کنار آب نما ایستاده بودی پسرک "علم و صنعت"ی من! 

متانت من... نگاه آرام و سریع تو... چشم های تو... لب های من... سکوت ما...  

با دو جمله صحبت، تصمیم گرفتیم به یک کافی شاپ برویم. روبروی یکدیگر نشستیم. حالا من کمی جسور بودم و تو بسیار در تب و تاب عشق. شاخه گلی قرمز هدیه دادی. اولین شاخه گلی بود که هدیه میگرفتم... پاکی من... پاکی تو... 

... 

و کوه که آن روز مقصد اولین گردش دونفره مان شد. و چه بسا حکمت آن، گوشزد چنین روزهایی بود که کمتر از کوه اگر باشیم، به وصال نخواهیم رسید! کوه باش دخترک. کوه باش پسرک. 

پنجمین سالروز اولین قرار عاشقانه مان مبارک عشق من... 

 

هنوز درست مثل همان روز عاشقیم... هنوز با چشم های خیس به دنبال اتوبوس من میدوی... هنوز برای از تو جدا شدن گریه! میکنم... هنوز لحظه ی اول دیدار خجالت میکشم!... هنوز هول میکنی و نی شیر موزت را بر عکس میگذاری!... هنوز عطر تنت دیوانه ام میکند... هنوز از هم دوریم... 

 

+ ببین روزگار! این ها دست های زخمی من از ظلم تو است... غرورم را زیر پا میگذارم و باز هم دست هایم را مقابل ترکه ات میگیرم... هر قدر میخواهی بزن...  

+ آهنگ زیر، نوایی بود که آن روز خاطره انگیز، در خلوت کوه طنین انداز شده بود و هنوز که هنوز است شنیدنش تمام حس های زیبای آن 16 اردیبهشت زیبا را زنده میکند... 

دانلود  

بعدا نوشت:  

۱۷اردیبهشت۹۰: دیشب مثل تمام شب های این سال ها با اشک و غم نبودت به خواب رفتم. و البته خودم را با اجبار! وادار می کردم فکر کنم کنارم هستی تا بتوانم آرام بخوابم. درست مثل هر شب...

صبح که "بیدار شدم" تو را کنارم دیدم!!!!!! آرام لب هایت را بوسیدم. چشم هایت را باز کردی و لبخند زدی. همان لبخند زیبا و مهربانانه ای که همیشه با دیدنش به اوج میرسم. چشم هایم را بستم و نفس عمیق کشیدم و با تمام وجود احساس خوشبختی کردم. از تخت بیرون آمدم. یک لحظه برگشتم دوباره نگاهت کنم، نبودی!!

کنار تخت نشستم و فقط اشک ریختم... باور کن خواب نبودم! بیدار بودم و دنیا را حس میکردم! زنگ موبایلم را خاموش کردم. پتو و رختخوابم را حس کردم. تو را حس کردم...

قبلا هم از این رویاهای بیدار! دیده بودم. نمیدانی چه دردی دارد وقتی ناگهان میبینم همه چیز فقط یک رویا بوده است. اما خواب نبود. تو بودی. در لحظه ام جاری بودی. من عطر تنت را حس میکنم. لب هایت را حس کردم... میدانم باور نکردنیست. میدانم من دیوانه شده ام! میدانم البته. چیز تازه ای نیست. آرام آرام شور این دلدادگی مرا در کام جنون کامل خواهد کشید!

خسته ام دوباره...

 

خسته و زخم خورده تکیه داده ام به دیوار زمان... خسته ام... خسته... انقدر که رمق هیچ برایم نمانده است... پروانه های آبی اتاق، نفس هایم را می شمارند و می گریند... دیشب تا صبح زیر باران خوابیدم!!! و صبح که از خیسی هم آغوشی با باران برخواستم تازه فهمیدم عجب حماقتی کرده ام! همه به من خندیدند!...

قرار بود این سفر، سفر آخر باشد... اما نشد... ریسک بزرگی که در پست قبل حرف زدم انجام نشد... در واقع از موضع دفاع از حقم بر آمدم و این ریسک را نپذیرفتم. و البته که "حق ما گرفتنی نیست..."... چون دیوانه ها به زمین و زمان فحش دادم و در پایان ناباورانه دوباره راهی شهر تنهایی ها شدم...

خرابم ... خراب و آواره... زیر سنگینی این سال های سخت بسیار شکسته ام... بارها در خود مرده ام... چه کسی می داند؟ روح نحیفم بر دست های زمان می رود و کسی به پنجره ام نور نمی پاشد...

و امروز مقابل خدا ایستاده ام. دست های خالی ام را بر چشم های خیسم می گذارم و باز هم تسلیم خواست او می شوم... قلب رنجورم را در مشت میفشارم و به جاده ای خیره میشوم که پایانش معلوم نیست...

+ با این حساب شاید 5 ماه دیگه نیز قصه ی غصه هام تموم نشه. کلید این ماجرا تو دست یه عده آدم احمقه که روزی هزاربار به درگاه خدا نفرین میکنم یه روز یه جای دنیا کارشون به خلق خدا گیر بیفته و حل نشه! ببخشید. اهل نفرین کردن نیستم اما دیگه واقعا بریدم.

ریسک بزرگ

دارن اذان میگن...این روزا خیلی مضطرب و پریشونم. دارم بزرگترین ریسک زندگیم رو انجام میدم. شنبه میرم شهر همسری. اگه خدا بخواد دارم از کار فعلیم استعفا میدم و میرم برا شروع یه کار جدید تو شهر اون. درسته که بهش نزدیک میشم اما بالاخره رها کردن یه کار سه ساله و شروع یه کار جدید کاملا بی ربط واقعا سخته... 

دعا کنید خدا چیزی رو برامون پیش بیاره که بهترینه... 

به هر صورت من فردا شب دوباره مسافر همون شهری هستم که قرار بود دیگه در وضعیت فعلی نرم اونجا. ولی خب چاره ای نیست. این رفتن و اومدن های سخت و هزینه بر هم جزئی از سختی های این راهه که خودمون پذیرفتیم!  

راستی فکر نکنید همه چی تموم شده و دارم میرم. نه. اولا که فعلا هیچی مشخص نیست. ثانیا اگه کارم اونجا جور شد و رفتنی شدم عروسی رو بازم میذاریم برا همون شهریور. به هر صورت اواسط هفته ی دیگه بزرگترین تصمیم زندگیم رو خواهم گرفت و همه چی مشخص خواهد شد. الان اصلا نمیدونم کدومش بهترینه. باید ببینم خدا برام چی میخواد...  

... 

دارم فکر میکنم خدا تو این عشق بزرگترین آزمایش ها رو برام پیش آورد... بزرگترین آزمایش ها... 

اما... اما هیچ وقت پشیمون نشدم از راهی که اون روزی که یه دخترک 19 ساله بودم شروع کردم... هنوز هم اگه زمان به اون موقع برگرده مسلما باز هم عاشق خواهم شد... عاشق "رامین"...

آخرین سفر

دوباره غربت نگاه تو... دوباره غم چشم های من... و  دست هایمان که از هم جدا شد... دوباره به دنبال اتوبوس دویدی... و من از پشت شیشه ها گریستم و بوسیدم تو را! و ظلم پیچی که همیشه نقطه ی آخر دیدار است...

آرام به صندلی تکیه میدهم و باز بهت نبودنت... دوباره فکر روزهای سخت دوری و دلدادگی... دوباره من و اتاقی که دیگر برایم خیلی کوچک است... دوباره من و مترسک هایی که برای بهاران مزرعه ام توطئه ی هم دستی با کلاغ ها را ترتیب داده اند... دوباره من و گوش هایی که نمی شنوند و زبان هایی که می برند...

الهی به ما وسعتی عطا کن بیش از پیش... صبری عطا کن بیش از پیش... و طاقتی عطا کن بیش از پیش...

 ...

تمنا کردی که بمانم... حتی به قدر یک روز... اما... مسافر رفتنیست نازنینم... امروز یا فردایش فرقی ندارد... بالاخره باید دل به جاده و کویر سپرد... من فدای قلب مهربانت، عمر این سفر کوتاه است... فقط 5 ماه! با افتخار به آغوشت باز می گردم... این سفر که تمام شود به عنوان "هم آشیان" به آغوشت باز خواهم گشت...

+ گوش کن نازنینم... صدای پای اردیبهشت از پیچ کوچه های بهار می آید... و اولین دیدار... و حادثه ی عظیم آن خاک غریب...

2 اردیبهشت 90 ساعت ۲۳:۱۳

جاده ی برگشت از دیدار بهارنارنج 

 

 

+ دعا کنید این ۵ ماه ، 5 ماه و یک روز هم نشود!...  

+ سه روزی پیش بهارنارنجم بودم. اینطور که برآورد کردم این آخرین باری بود که مسافر این جاده ام! و برای دیدارهای دوباره رامین میاد شهر من. دعا کنید سفر بعدیم تو این جاده برای مقدمات عروسی باشه...