دوباره غربت نگاه تو... دوباره غم چشم های من... و دست هایمان که از هم جدا شد... دوباره به دنبال اتوبوس دویدی... و من از پشت شیشه ها گریستم و بوسیدم تو را! و ظلم پیچی که همیشه نقطه ی آخر دیدار است...
آرام به صندلی تکیه میدهم و باز بهت نبودنت... دوباره فکر روزهای سخت دوری و دلدادگی... دوباره من و اتاقی که دیگر برایم خیلی کوچک است... دوباره من و مترسک هایی که برای بهاران مزرعه ام توطئه ی هم دستی با کلاغ ها را ترتیب داده اند... دوباره من و گوش هایی که نمی شنوند و زبان هایی که می برند...
الهی به ما وسعتی عطا کن بیش از پیش... صبری عطا کن بیش از پیش... و طاقتی عطا کن بیش از پیش...
...
تمنا کردی که بمانم... حتی به قدر یک روز... اما... مسافر رفتنیست نازنینم... امروز یا فردایش فرقی ندارد... بالاخره باید دل به جاده و کویر سپرد... من فدای قلب مهربانت، عمر این سفر کوتاه است... فقط 5 ماه! با افتخار به آغوشت باز می گردم... این سفر که تمام شود به عنوان "هم آشیان" به آغوشت باز خواهم گشت...
+ گوش کن نازنینم... صدای پای اردیبهشت از پیچ کوچه های بهار می آید... و اولین دیدار... و حادثه ی عظیم آن خاک غریب...
2 اردیبهشت 90 ساعت ۲۳:۱۳
جاده ی برگشت از دیدار بهارنارنج
+ دعا کنید این ۵ ماه ، 5 ماه و یک روز هم نشود!...
+ سه روزی پیش بهارنارنجم بودم. اینطور که برآورد کردم این آخرین باری بود که مسافر این جاده ام! و برای دیدارهای دوباره رامین میاد شهر من. دعا کنید سفر بعدیم تو این جاده برای مقدمات عروسی باشه...
خوندن وبلاگت حس خوبی بهم میده
وقتی این همه صبر و عشقت رو میبینم، از خودم خجالت میکشم
آرزو میکنم این 5 ماه هرچه زودتر بگذره
خوش باشی خانومی
سلام رازقی ماهم.......
خدای من آخرین سفره الهی شکر.........میدونی چه لحظه هایی داری سپری میکنی هم قشنگن هم قشنگن هم قشنگن
این خیلی عالیه تادوروزدیگه برای همیشه کنارشیییییییییییییییی
خودتوآماده کردی واسه بغل کردن این همه عشق وعاشقی وزیبایی؟؟؟؟؟
ممنون عزیزم. ؛دو؛ روز دیگه؟؟؟؟؟؟؟
ایشالله که واقعا هم آخرین باره که تنها مسافر این جاده ای....برای رسیدن روز عروسیتون لحظه شماری میکنم....به اون ثانیه ها حسودیم میشه.....
مهربونم من این چند وقت حالم زیاد خوب نبود....
ببخش نیومدم البته اون وبت میرفتمو میخوندم ولی هر کاری میکنم کامنتم ثبت نمیشه تو قسمت رمزدار نمیدونم باید چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
عزیززززززززززمیییی... انشاالله... 5ماه مثل باد می گذره... از الان باید شروع کنی کاراتو برای عروسی عروس خانوم!!!
درمقابل دریای صبرتوفقط 2روزه یه عالمه برات خوشحالم وملتمس دعا
روزهای دم عروسیم زیاد ژیشم می اومدی و ژای ثابت تب و تابم بودی حالا نوبت توست باورت میشه ۵ ماه از اون روزهای ژر شر و شور گذشت و من ۵ ماه عروس خونه امیدجونم پس ۵ ماه تو هم همینقدر کوتاهه !
سلام
انشاالله که زودی این پنج ماه می گذره دوست جونی
ای وایییییییییی
این همه آپ کردی و خبر ندادی؟؟؟؟
منم که بی معرفت اینقدر گرفتاری داشتم که وقت نشد بهت سر بزنم... شرمنده گلم....
ایشالا این ۵ ماه زود تموم میشه و دوباره پیش همید....
وای چقد سنگین
دارم با دکمه مانتوم بازی می کنم که اشکام نیاد ژایین تو اداره
چقد بغضش سنگین بود برام این نوشتت
خدایه من
رازقی من ابجی گلم
غصه نخور یه روزی همه این دوری ها و سشختی ها تموم میش ه اونم به بهترین شکل ممکن
من و نگاه کن
بعد از ۷ سال
هنوزم دوریم
ما هم تا برجه ۵-۶ بااینکه ازدواج کردیمو من تو خونه خودممم . و به هزار و یک دلیل و هزار و یک نامردی حتی تو مواقعی که همسری نیست نمی تونم برم خونه مامان .....
می دونم سخته
می دونم
ولی تموم می شه
خیلی زود
زود تر از اونی که فکرشو می کنی و ان شالله سفره بعدی برایه مقدمات عرنوسییه و چقد سفره شادیه اون سفر
من که از اولش تا اخرش یه کم گریه کردم یه کم رقصیدم هیچ وقت اون مسافرت یادم نمی ره
چقد حسایه قشنگی داشتیم
عالی بود
می بوسمت
سلام
قبلاً بیشتر تو نت بودیا
نیستی دوستی؟ کجایی؟
آره عزیزم. بخدا درگیرم.