عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

خسته ام دوباره...

 

خسته و زخم خورده تکیه داده ام به دیوار زمان... خسته ام... خسته... انقدر که رمق هیچ برایم نمانده است... پروانه های آبی اتاق، نفس هایم را می شمارند و می گریند... دیشب تا صبح زیر باران خوابیدم!!! و صبح که از خیسی هم آغوشی با باران برخواستم تازه فهمیدم عجب حماقتی کرده ام! همه به من خندیدند!...

قرار بود این سفر، سفر آخر باشد... اما نشد... ریسک بزرگی که در پست قبل حرف زدم انجام نشد... در واقع از موضع دفاع از حقم بر آمدم و این ریسک را نپذیرفتم. و البته که "حق ما گرفتنی نیست..."... چون دیوانه ها به زمین و زمان فحش دادم و در پایان ناباورانه دوباره راهی شهر تنهایی ها شدم...

خرابم ... خراب و آواره... زیر سنگینی این سال های سخت بسیار شکسته ام... بارها در خود مرده ام... چه کسی می داند؟ روح نحیفم بر دست های زمان می رود و کسی به پنجره ام نور نمی پاشد...

و امروز مقابل خدا ایستاده ام. دست های خالی ام را بر چشم های خیسم می گذارم و باز هم تسلیم خواست او می شوم... قلب رنجورم را در مشت میفشارم و به جاده ای خیره میشوم که پایانش معلوم نیست...

+ با این حساب شاید 5 ماه دیگه نیز قصه ی غصه هام تموم نشه. کلید این ماجرا تو دست یه عده آدم احمقه که روزی هزاربار به درگاه خدا نفرین میکنم یه روز یه جای دنیا کارشون به خلق خدا گیر بیفته و حل نشه! ببخشید. اهل نفرین کردن نیستم اما دیگه واقعا بریدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد