عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

اولین قرار عاشقانه

پارک... نشان بی نشانی... ابهام... دلهره... طپش... قدم های آرام من به سمت تو...

کنار آب نما ایستاده بودی پسرک "علم و صنعت"ی من! 

متانت من... نگاه آرام و سریع تو... چشم های تو... لب های من... سکوت ما...  

با دو جمله صحبت، تصمیم گرفتیم به یک کافی شاپ برویم. روبروی یکدیگر نشستیم. حالا من کمی جسور بودم و تو بسیار در تب و تاب عشق. شاخه گلی قرمز هدیه دادی. اولین شاخه گلی بود که هدیه میگرفتم... پاکی من... پاکی تو... 

... 

و کوه که آن روز مقصد اولین گردش دونفره مان شد. و چه بسا حکمت آن، گوشزد چنین روزهایی بود که کمتر از کوه اگر باشیم، به وصال نخواهیم رسید! کوه باش دخترک. کوه باش پسرک. 

پنجمین سالروز اولین قرار عاشقانه مان مبارک عشق من... 

 

هنوز درست مثل همان روز عاشقیم... هنوز با چشم های خیس به دنبال اتوبوس من میدوی... هنوز برای از تو جدا شدن گریه! میکنم... هنوز لحظه ی اول دیدار خجالت میکشم!... هنوز هول میکنی و نی شیر موزت را بر عکس میگذاری!... هنوز عطر تنت دیوانه ام میکند... هنوز از هم دوریم... 

 

+ ببین روزگار! این ها دست های زخمی من از ظلم تو است... غرورم را زیر پا میگذارم و باز هم دست هایم را مقابل ترکه ات میگیرم... هر قدر میخواهی بزن...  

+ آهنگ زیر، نوایی بود که آن روز خاطره انگیز، در خلوت کوه طنین انداز شده بود و هنوز که هنوز است شنیدنش تمام حس های زیبای آن 16 اردیبهشت زیبا را زنده میکند... 

دانلود  

بعدا نوشت:  

۱۷اردیبهشت۹۰: دیشب مثل تمام شب های این سال ها با اشک و غم نبودت به خواب رفتم. و البته خودم را با اجبار! وادار می کردم فکر کنم کنارم هستی تا بتوانم آرام بخوابم. درست مثل هر شب...

صبح که "بیدار شدم" تو را کنارم دیدم!!!!!! آرام لب هایت را بوسیدم. چشم هایت را باز کردی و لبخند زدی. همان لبخند زیبا و مهربانانه ای که همیشه با دیدنش به اوج میرسم. چشم هایم را بستم و نفس عمیق کشیدم و با تمام وجود احساس خوشبختی کردم. از تخت بیرون آمدم. یک لحظه برگشتم دوباره نگاهت کنم، نبودی!!

کنار تخت نشستم و فقط اشک ریختم... باور کن خواب نبودم! بیدار بودم و دنیا را حس میکردم! زنگ موبایلم را خاموش کردم. پتو و رختخوابم را حس کردم. تو را حس کردم...

قبلا هم از این رویاهای بیدار! دیده بودم. نمیدانی چه دردی دارد وقتی ناگهان میبینم همه چیز فقط یک رویا بوده است. اما خواب نبود. تو بودی. در لحظه ام جاری بودی. من عطر تنت را حس میکنم. لب هایت را حس کردم... میدانم باور نکردنیست. میدانم من دیوانه شده ام! میدانم البته. چیز تازه ای نیست. آرام آرام شور این دلدادگی مرا در کام جنون کامل خواهد کشید!

نظرات 7 + ارسال نظر
دختری در انتظار جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:26 ب.ظ http://ruzhayedurazto.blogfa.com

سلام عزیز دلم...دلم خیلی برات تنگ شده....از وقتی رفتی اونجا میام میخونم ولی چون نمیشه نظر بذارم اعصابم به هم میریزه.....غصه نخور...همه چیز درست میشه....سالروز اولین قرار عاشقونتون مبارک.....ایشالله همیشه عاشق بمونید....

نفیسه شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ق.ظ http://z-shirin.blogfa.com

پنجمین سالگرد یعنی 5 سال کوه بودن
به استقامت عشقتون غبطه میخورم و آرزو میکنم هرچه زودتر این دوری تموم بشه

sima یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ق.ظ http://masitahgigi.blogfa.com

پس کی این دختر ما به عشقش نزدیک میشه که بتونه شاد بنویسه و ما لذت ببریم
بمیرم برای دلت

ماشا دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ب.ظ http://bluman.persianblog.ir/

سلام دوست من.
شنیده ای که میگویند:عاشقی آشفتگی است!
به روزم و منتظر دیدارت.

مارال دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:06 ب.ظ http://mosaferepaiiz.blogfa.com

کاش اینجا نمی خواندمت
جایی که نمی توانی خودت باشی
جایی که مجبوری فیلم خوب بودن بازی کنی.
دلم می خواست در سکوت و تنهایی ام این سطور پرعشق و اندوه را میخواندم و می گریستم
بدون مزاحم
بدون چشم های خیره
خستگی ات را بارها حس کرده ام بانوی کوچکم.
اینهمه غصه و غم کوه را هم از پا می اندازد.
و همیشه در این صبوری ات انگشت به دهان می مانم.
کاش بودی. کاش اینجا بودی و بغلت می کردم. بغلم می کردی. برایم حرف می زدی. برایت حرف می زدم. اشک هایت را پاک می کردم و می گفتم "لحظه یکی شدن تو آینه ها نزدیکه" بانوی کوچک و عاشق من.
لعنت به اینهمه مناسبت غلط اجتماعی که اجازه نمی دهد تا می توانی عاشقی کنی.
این چند پست آخرت دیوانه میکند آدم را. هیچوقت دوری را تا این حد حس نکرده بودم که تو کشیدی برایم. حتی زمانی که خودم از عشقم دور بودم.
کاش بدانی بانو که آن روز روبروی آن گنبد طلایی و جای جای حرم سبزش
تو و عشقت را میدیدم
دست در دست هم
دل به دل هم.
همین روزها می آیی.می آیید.
اینرا هم من می دانم و هم صاحب همان گنبد طلا.

با نظرت کلی اشک ریختم و بعدش آروم شدم. نمیدونی چه حس خوبیه یکی تا این حد درکت کنه... نمیدونی چه خوبه آدم دوستان با فهمی داشته باشه... خیلی روی روان آزرده ی آدم تاثیر مثبت میذارن... همیشه شاد باشی و عاشق عزیزم...

معصومه سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ب.ظ

الهی قربونت برم رازقی جان .......
عزیزم انشاالله به لطف خداهمه چی درست میشه تاالان که خدایاروهمراهت بوده الانم خیلی ببیشترازقبل هواتوداره شایدداره امتحانت میکنه............
مراقب باش آخرکاری خوب حق صبوریتوبگیری.....

شیوا جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:23 ق.ظ http://www.nafas6469.blogfa.com

اخ رازقی مهربونم ...پستات اشکیم کرده حسابی .....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد