عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

این روزها...

این روزها هوا پر از عطر رازقی های سرمستی است که پی اقامه ی عشق بیتابند... این روزها نم نم باران آرامش، آستان لحظاتم را پرطراوت کرده است... این روزها آرامم... آرام آرام... دیگر هیچ چیز نمی تواند آزارم دهد. چرا که بزرگترین طوفان زندگی را به کمک خدا و به قدرت معجزه ای از او پشت سر نهاده ام که باعث شده تا همیشه های زندگی در برابر هر مشکلی بگویم: "هر چه پیش آید برای من بهترین است و این بهترین را خدا برایم میخواهد"...

این روزها محبوب مهربانم بسیار خوشحال است... در چشم هایش هزاران پروانه ی شاد میرقصند... قلب پر مهرش آرام است... مدام در چشم هایم خیره می شود و از تمام شدن سال های سخت می گوید...

این روزها هوای حوصله ام آبی است و هوای دست هایم سبز... و هوای سجاده ام بارانی... و خدایی که هنوز هم همین نزدیکیست... و خدایی که حالا همیشه لبخند به لب دارد و میگوید: "هر وقت به سویم آمدی دیر نیست...."

این روزها کنار هم دراز میکشیم و به آسمان خیره میشویم. دست هایمان را در دست یکدیگر قفل میکنیم و با گوش دادن به آهنگ های دوران سخت دوری، شیرینی این لحظات را بیشتر در کام میکشیم...

این روزها خواب های رنگی میبینم. خواب ماهی های رنگی و حوض های پر آب. این روزها هر شب! خواب میبینم دور استخر زیبایی میدوم و سعی میکنم ماهی های داخل آب که هر یک رنگی متفاوت دارند را بگیرم... با چنان هیجانی میخندم که...  

                     

و امروز شاید بیشتر از تمام این سال های سخت احساس میکنم در اوج عشق و دلدادگی ام... من با این عشق خدا را "دیدم"... و براستی که هر کوهی با قدرت نیروی عشق حقیقی از هم می پاشد... در حادثه ی این عشق، این دومین محال بود که ممکن شد... باور کنید محال بود... باور کنید در کتاب قوانین مترسک ها "ناممکن" بود!...

این روزها من و پدر و مادرم درد مشترکی داریم...

و خدا معجزه کرد...

(5/3/90 هنگام اذان صبح - یک روز پس از میلاد حضرت زهرا(س))

این بار بی واسطه ی هیچ آهنگی شروع میکنم... دنیا از موسیقی اذان پر شده است... انگار در این خلوت شب حرف هایی دارد... با تو... با من... برخیز از خواب سنگین غفلت... برخیز که خدا همین نزدیکیست...

من دختر مقدس مآبی نبودم... اما آمده ام بگویم خدا معجزه کرد! آمدم بگویم اینهمه گفتم دعا کنید فقط "معجزه" شود، آن معجزه اتفاق افتاد! حتی وقتی میگفتم دعا کنید معجزه کند، خودم شک داشتم! آمدم بگویم خدا خیلی بزرگ است... آمدم بگویم جالا دیگر از شکی که عمریست در جان و تنم رسوخ کرده بود رها شدم... آمدم بگویم خدا واقعا هست! آمدم بگویم خدا مرا دوست دارد! خدا کنار من است! خدا دست هایم را گرفت... باور کنید من حس کردم... به گرمی این اشک ها قسم خدا را دیدم... میان اشک هایم... میان لبخند هایم... میان خستگی هایم...میان چشم های معشوق صبورم... 

با انتقالیم موافقت شد!...

بدون هیچ شرحی با این عبارت آغاز میکنم:

"الهی به من بینشی عطا کن که آنچه را تو برایم دیر میخواهی، زود نخواهم و آنچه برایم زود میخواهی، دیر نخواهم..."

تازه از سفر دو روزه و سنگینی که برای پیگیری امور انتقالی ام رفته بودم، برگشته ام! اما باید بنویسم... باید بنویسم تا در درگیری های زیبایی که از طلوع خورشید امروز برایم شروع خواهد شد، یاد این بزرگترین حادثه ی زندگی ام را فراموش نکنم.  

خدا رو چه دیدی...

حالا خلوتم پر از آهنگ های مختلف این سال های سخت است... آهنگ هایی که در هر جمله ی خود این روزها را پیش بینی میکردند و من ِ نادان!، غافل از خدایی که هست در تکاپوی باز شدن این گره ی بزرگ بودم...

حالا که با هم یکی شدن دلامونُ                      حالا که جاده ها افتادن به پامونُ

این آهنگ تقریبا قدیمی بنیامین رو حتما همه شنیدین. انگار این آهنگ میخواست حرف تمام دقایق این روزهای منو بزنه. اول خواستم بذارمش رو وبلاگ. اما دیدم شاید خوندن این پست با همون آهنگ قبلی خالی از لطف نباشه... تا یادم باشه از چی به چی رسیدم...

پس بی هیچ حرفی می نویسمش:

حالا که با هم یکی شدن دل هامونُ               حالا که جاده ها هم افتادن به پامونُ                            

یکی از اون بالا انگار  داره میشنوه صدامون رو               به گمونم که اثر داره دعامونّ  

همسفر، ای هم ستاره!                راه بیفتیم که خودش داره هوامونو  

دل اون سوخته برای گریه هامونُ               خودش داره هوامونو... 

کلید بارون تو دستامونه               میشیم روونه شونه به شونه 

میشه هر سنگ بیابون برای ماها یه نشونه               که بتونه ما رو تا کنار دریا برسونه 

همسفر، ای هم ستاره سر رو شونه های من بذار دوباره 

وقتی برفا آب بشن رودخونه سر رو شونه ی دریا می ذاره... 

 

این آهنگ رو از اینجا دانلود کنید  

 

+ با توجه به اینکه شروع به کارم در شهر همسری رو برام صبح شنبه زدند و بخاطر روال های اداری و کارهایی که باید برای شروع زندگی جدید انجام بدم، این چند روزه شاید به این زودیا نتونم به وبلاگ هاتون سر بزنم از همینجا میگم: کامنت ها و اس ام اس های همه ی اونا که به یادم بودن رو بارها خوندم و از صمیم قلب از خدا خواستم باران مهرش رو همیشه به قلب های پاکتون بباره 

+ من از شنبه به شهر رامینم نقل مکان میکنم و در واقع فاصله ی شهرهامون تموم میشه. اما تاریخ عروسی و هم خونه شدنمون همون شهریوره. اما خب همینشم برای مایی که شش ساله هر لحظه اش رو با دلتنگی سر کردیم موهبته! احساس میکنم داریم دوباره عاشق میشیم...

+ احتمالا فهمیدین این نوشته ام آشفته تر از همیشه است! بر من ببخشید. هم تحت تاثیر این شادی بزرگ هستم و هم سه روزه مجموعا 32 ساعت تو اتوبوس بودم و کلی هم هر روز راه رفتم و اذیت شدم و حرص خوردم... الان واقعا نا ندارم. اما کلی کار دارم که باید تا فردا شب تمومشون کنم! فردا آخرین روزیه که من کارمند سازمانمون در شهر خودم هستم... 

 

و نهایت اینکه:  پدرم... مادرم... 

و باز هم اشک هایم میریزند... از وقتی رسیده ام طاقت نگاه در چشمانشان را ندارم. این تقدیر من است... همیشه باید در پی نیمه های دلم از این سوی نقشه به آن سوی آن بروم!... 

حالا فکر میکنم چطور میتوانم کمتر از 32 ساعت دیگر با آن ها خداحافظی کنم؟... خدایا باز هم صبر میخواهم...