وقتی میخندی دنیای من در قاب لبخندت خلاصه می شود...
خندیدی امروز. از ته دل خندیدی وگرنه این چند روز که روحیه ات خوب نبود و من نیز کنارت نبودم باز هم صدای خنده هایت را شنیده بودم. اما من خنده های تو را خوب میشناسم... من تو را میشناسم... من با تو بزرگ شدم...
و من... که از خنده های تو... دوباره... متولد می شوم...
وقتی میخندی هزاران پرنده ی شاد در دنیای من به پرواز در می آیند... مهربان دوست داشتی من... جان و جهان من... رویای خواب وبیداری من... رامین من...
آن غروب پاییزی دلگیر یادت هست؟ میان اشک هایم آمدی و همه چیز از آنجا شروع شد که خواستی مرا بخندانی تا غصه ها را فراموش کنم... و من آن شب در دفتر خاطراتم نوشتم: باورم نمیشود هنوز در این دنیا آدم هایی باشند که شاد کردن یک غریبه برایشان مهم باشد...
و حالا... این روزها که بار سنگین دوری از دوش من و تو برداشته شده و بار دیگری جایش را گرفته است!، نوبت من است تا لبخند را به لب های زیبایت نقش زنم...
- جونم فدای نگاه مشتاقت... لبخند بزن عزیزم. خدا با ماست. لبخند بزن. قهر میکنما! میرم تو کوچه بیشی سیایه منو بخوره!
سلام...ای جانم الهی همیشه لبخند رو لباتون باشه و شاد باشید...
به قول یه دوست قدیمی
دلتو ن همیشه شاددددددددد
و لبتون همیشه خندونننننننننننننننننننننن
بنویس چطور هم رو پیدا کردین و چطور عاشق شدین و .. و... و؟؟؟
عشقتون مستدام