عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

ققنوس

من و تو... و شبی که ماه و ستاره ها هم پیمان ما خواهند شد تا عمری بر آسمان عشقمان بتابند... دست های مردانه ات را میگیرم. گونه های خشکیده ات را نوازش میکنم. این روزهای سخت ماندنی نیستند مهربان من. غم و اندوهی که بر قلب پاکت روان است ماندنی نیست. دنیا بچرخد و ببارد مهم نیست. آنچه اهمیت دارد قلب من و تو است که در عین اینهمه رنجش حتی برای ثانیه ای از عشق، غافل نمی ماند. سوی چشمان من بازخواهد گشت. گونه های تو دوباره برجسته خواهند شد. من و تو ققنوس های بی پر و بال آتش عشقیم... که در شعله های این آتش میسوزیم اما... اما به زودی پای هفت سین رویاها، از خاکسترمان ققنوس های تازه نفس متولد خواهندشد...  

                                                                           

 لحظه های این روزها به سمت غایتی آبی می رود. در میان همهمه ی مترسک ها و فریاد کلاغان، صدای خنده های خودم و تو را میشنوم. بوی سپند و یاس فضا را حس میکنم... لحظه ی یکی شدن تو آینه ها نزدیکه...  

+ این روزها بیقراری من برای تو... و دلتنگی ام برای پنجره های فولاد در سکوت لحظه های خسته ام غوغا میکند...

اولین روز بارانی را به خاطر بسپار

این متن رو رامینم برام میل کرد. مفهوم عمیق این شعر چیزی بوده که از همون ابتدای آشناییمون تا امروز روش تاکید داشتیم... اینکه نذاریم هیچوقت عشق در لابلای مشکلات و روزانه ها کمرنگ بشه...   

 

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟ غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم.
دومین روز بارانی چطور؟پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود.
و سومین روز چطور؟ گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد. 

وچند روز پیش را چطور؟به خاطر داری؟که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم... 

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو..
(دکتر علی شریعتی)

عروس - (خصوصی شد)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دورم از تو

نمیدانم کجای شرع و منطق دنیا میپذیرد که من و تو بسم الله: همسر یکدیگر باشیم  اما ما را از هم دور کنند؟... 

دلم برای خودم میسوزد... برای تو... برای پرنده ی بیقرار عشق که اینچنین درون سینه ی من و تو پرپر میزند. 

آن روزها هزار کیلومتر از تو دور بودم و با فواصل طولانی میدیدمت اما از دلتنگی ات هر شب گله می کردم... اما حالا تنها یک کوچه با تو فاصله دارم و هر روز میبینمت اما از دلتنگی ات هر شب می میرم... می میرم... 

اشک های یکدیگر را پاک کردیم. دست در دست هم خندیدیم. کلاغ ها انگشت هایشان را در گوش پارک کردند. اما پارک صدای خنده هامان را شنید. دیوانه شد! با همه ی آدم هایش. من و تو دست در دست یکدیگر دوان دوان به سمت در خروجی پارک رفتیم و خندیدیم و به دنیا پشت کردیم... 

دیوانه شو دنیا. دیوانه شو. بمیر. بکوب. ببار. ما هنوز عاشقیم... بیشتر از آن روزهای اول.