عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

شش سال هم تمام شد...

غروب شد و دوباره تکرار ملال آور کلاس و درس و کلاس درس عمومی. شلوغی و هیاهوی کلاس هیچ شوری در من ایجاد نمی کرد. روی جزوه هایم شعر می نوشتم. بر خلاف سبک همیشگی ام آن شب برای اولین بار یک غزل کوتاه گفتم: "دلم تنگ است... " شب عجیبی بود. انگار تنهایی را بیشتر از هر زمان دیگر حس میکردم. کلاس تمام شد. سرویس شلوغ و نگاه غریب و بی هدف من به خیابان و ماشین ها و آدم هایش که هیچکدام همدل من نبودند...  

یک لحظه و یک حادثه ی بزرگ... 

غم دلم را فهمیدی... سعی کردی شادم کنی. تعجب کردم از اینکه هنوز هم هستند آدم هایی که... آنقدر از آشنایی با چنین آدمی خوشحال شده بودم که برای یک لحظه تصمیم گرفتم غزلم را به تو هدیه کنم!! ناگهان یادم آمد کار درستی نیست! و این کار را نکردم. اما برای اولین بار با آرامش و قلبی شاد به خوابگاه برگشتم. آن شب در دفتر خاطراتم از تو نوشتم و بعدش به رسم و عادت دنیای خلوت و مغرور خودم در ادامه نوشتم: "اما باید فراموشش کنم. ممکنه اگه بهش فکر کنم دلبسته بشم. من نباید عاشق بشم!"  

این قرار آن رزوهای من با خلوت خودم بود که نگذارم هیچ حسی مرا به کسی دلبسته کند. سختگیرانه فکر کنم و سختگیرانه در مورد آدم ها برخورد کنم تا مبادا عاشق شوم! از عاشق شدن میترسیدم. به هیچ عنوان در خودم توان طی کردن بیابان پرخطر عشق را نمی دیدم... 

اما آن روز حتی فکرش را هم نمی کردم... رامین... "مرد بزرگ من"... از آن شب عاشقم شد... آن شب حتی فکرش را هم نمی کردم روزی عاشق خواهم شد. آن هم نه یک عشق معمولی... نه مثل دوستانم که بعد از نهایتا چندماه سختی به وصال میرسیدند... آن شب حتی فکر هم نمی کردم روزی بخاطر یک نفر از همه چیز حتی غرورم خواهم گذشت. آن روز حتی فکرش را هم نمی کردم من... دخترک مغرور و بلند پرواز قصه ها از همه چیز... همه چیز... بگذرد بخاطر یک مرد... کی؟! من؟!!!! منی که در دفتر خاطراتم همیشه مینوشتم: "در دایره ی  تقدیر، مردها به وسعت غیر قابل تصوری نامردند!!" نمیدانم این جمله را کجا دیده بودم. اما آن را خیلی دوست داشتم و به تمام مردان کره ی زمین بجز پدرم بد بین بودم!

من اصلا عاشقی بلد نبودم. آنقدر مغرور بودم که نه از سر به گناه افتادن، بلکه از سر غرور در نگاه هیچ پسری نگاه نمی کردم. با هم کلاسی های پسر حرف نمیزدم! همه چیز را طبیعی تحلیل می کردم! حتی نگاه و برخورد کسانی که عاشقم می شدند... من اصلا به اصطلاحاتی مثل عشق آسمانی فکر نکرده بودم. من درد هم اتاقی ام که از دلتنگی معشوقش گریه میکرد را درک نمی کردم. سعی میکردم وادارش کنم از او جدا شود!!! به گریه هایش میخندیدم و میگفتم: "تو دیوونه ای که این دردسرها رو برا خودت درست کردی!"

اما این عشق در طی این سال ها مرا چنان نرم و آرام کرد که این روزها با قلبی سرشار از عشق بر بلندای قله ی رفیع تجربیات این سال هایم می ایستم و به آن روزهایم لبخند میزنم...

در ذهن من از عشق فقط رویاهایی از دوران نوچوانی ام باقی مانده بود. ساده و بچگانه! 

نوجوان که بودم از رویاهای عوالم خاصم! مردی بود که تا حد جنون دوستم داشته باشد. در کارهای شخصی کمکم کند. از مریض شدنم تب کند. بخاطرم به آب و آتش بزند. برایم شعر و متن بنویسد و در بزرگترین روزنامه ها به چاپ برساند! و حالا مرد من تک تک آن رویاها را برایم برآورده کرده است... بخصوص این مورد آخری که این روزها خبر عشق او به من، را به گوش مردم شهر می رساند...  

"افسانه ی این عشق روزی دنیا رو تکون میده... "

سالگرد آشناییمون مبارک گل من... 

و از فردا وارد هفتمین سال این قصه ی سخت و زیبا خواهیم شد... خدایا به ما عشق بیشتر و صبر بیشتر عطا کن... 

هنوز دنیا و آدم هایش با تمام توان در برابر من و تو ایستاده اند... اما خبر ندارند عشقی که 7 سال از تمام آزمایشات سربلند بیرون آمده، در مقابل هیچ دسیسه ای تسلیم نمی شود. خبر ندارند ما به مرحله ای رسیده ایم که همه چیز را برای آن یکیمان فدا میکنیم. همه چیز... همه چیز... همه چیز... 

نظرات 6 + ارسال نظر
دختری در انتظار جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:03 ب.ظ http://ruzhayedurazto.blogfa.com

هنوز نفهمیدم چرا وقتی میام اینجا همه روحم سرشار از ارامش میشه.....دعا کن همه عشقا مثل عشق شما دو نفر موندگار بشن.....بازم این روز قشنگ رو بهت تبریک میگم عزیز دلم....همیشه شاد و عاشق باشید....

** همسفر تو ** شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ق.ظ http://..

آروم و به وسعت تمام سختی هایی که داشتیم عاشقانه می بوسمت...
تو این عشق همه شرمساری ها سهم من شده...
همیشه در برابر بزرگی و وسعت وجود تو زانو زدم...
این روز رو به تک ستاره ام...همسفر رویاهم از صمیم قلبم تبریک میگم...


**رامین تو**

گل رویایی شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:33 ب.ظ

خیللللیییییی زیاد تبریک به شما و همسفر رویاهاتون .
هفت عدد مقدس و خوش شانسیه حتما اولین شب آرامشتون رو بزودی تجربه می کنید . به اندازه ی ستاره های پر ستاره ترین شب زندگیتون براتون خوشبختی آرزو دارم .

ممنون. فعلا که تو بحران بدی گیرافتادیم. برامون دعا کن...

فیروزه یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ق.ظ

سلام عزیزم...مبارک باشه ...خوش به سعادتت که بهترین هدیه الهی که بنظرم عشقه نصیبت شده.برای منم دعا کن...راستی شاید هفته دیگه بیام شهرتون اگه خواستم بیام حتما باهات هماهنگ میکنم...در پناه خدا...
همیشه عاشق و شاد و سالم باشی.بوس گنده.

آره اگه اومدی حتما خبرم کن. خدا روشکر هفته دیگه میای. چون هفته ی فعلی من اومدم شهر زادگاهم و تا آخرهفته اینجا هستم

ملیکا یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ http://inthename.blogfa.com

ببخشید دیر اومدم

واقعا تبریییییییییییییییییییییییییییییک امیدوارم عشقتون با دوام تر بشه
در مورد توصیه ای که کردی هم چشم سعیمو میکنم

ملیکا سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:42 ب.ظ http://inthename.blogfa.com

سلام
عیدت مبارک
امیدوارم سال دیگه تو این روز کنار هم باشین
بهم سر بزن
برام حرف بزن
ممنونت میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد