عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

آن منم!...

 اگر میخواهید مرا بفهمید دلنوشته ی این لحظه هایم را با این آهنگ بخوانید.

شبیخون افق را بنگر. آن منم! همان تابوتی که روی دستان خسته ی هزاران عقربه میرود. آن منم. همان فریاد خاموش خفته در بطن رنجور ثانیه ها. همان رازقی رنگ پریده و زخمی... همان آبی کبود کبود کبود... 

دشنه ای میخواهم. تیز و عریان. بزنم بر سینه ی زمان. قلب سنگش را در چنگ گیرم. بکوبم بر دیوار کوچه ی تنهایی ام. بیفتد روی زمین. زیر لگدهایم له شود. سرم را در گریبان فرو برم. آرام آرام از پیچ کوچه ناپدید شوم... 

آرامت نمی گذارم دنیا. انتقام تمام لحظاتم را از تو خواهم گرفت. باید پیش چشمانم زجر بکشی. باید بین صدای خنده های من و دلدارم گم شوی. باید زیر گام های محکممان له شوی. باید فریاد بزنی. باید التماس کنی. باید بمیری. 

کسی از نقاره خانه ها زمزمه میکند: آرام بگیر رازقی... تو نباید با پاییز بروی. تو نباید بخوابی... تو نباید توقف کنی... راه برو... راه برو...

 

 چشمه ی اشک هایم خشکیده است. چشم هایم به چشم های قاب عکس خانه ی متروک زمان شبیه شده است. هر ثانیه هزاران پروانه میان مردمک هایم می میرند. من باید پلک بزنم. قاب باید کنار برود...

- سخت ترین پاییز تمام این سال های عاشقی را گذراندیم. سرما تا مغز استخوان هایمان نفوذ کرد. هزاران بار در خود مردیم. آنقدر در خود مردم که به این راحتی نای زنده شدن ندارم. یلدا در پیش است. کسی به من گفته است اگر آخرین شب پاییز امسال به خواب روم، بهار هرگز نخواهد رسید. اما کس دیگری گفته است خدا نمیگذارد من بخواب روم...

یه سوال از تک تک مخاطبان اینجا(اعم از خاموش و گویا): اینجا که میای چه حسی داری؟ در مورد دنیای ما چی فکر میکنی؟ احساس میکنم از اینهمه مشکل خسته شدین. نمیدونم چرا تازگیا اینجا احساس غریبی میکنم...  

این سال ها خیلی طولانی بود. نه؟ قرار نبود اینطوری شه... قرار نبود... حالا بیشتر از قبل وقتی اسم عشق میاد تنم می لرزه... تا میگن کسی عاشق شده، براش دعا میکنم.

اگه یه روز بچه ام بخواد عاشق شه تموم آیه های آسمونی رو بدرقه ی راهش میکنم... بهش میگم "خودت رو آتش بزن تا به عشق برسی" من این مفهوم رو با همه ی وجود حس و تجربه کردم. اگه یه روز بچم بخواد عاشق شه از زیر قرآن ردش میکنم و باهاش خداحافظی میکنم... بعد آروم دم گوشش میگم: "من با خون ثانیه هام وضو گرفتم که تو امروز اینجایی. جگر شیر داشته باش. مرد سفر باش. مرد سفر باش ثمره ی طوفانی ترین عشق..."

منبع مطمئن!

شجاعانه در چشم هایت نگریستم. دیگر هیچ لزومی نداشت تصنعی به رویت بخندم. حالا دیگر به تو هیچ احتیاجی نداریم. نه تنها به تو. به هیچ انسانی. من همه چیز را به منبع مطمئنی واگذار کرده ام که یقین دارم همه چیز را حل خواهد کرد. یقین دارم شادی را به آشیانه مان باز می گرداند. اگر همین الان هم حاضر شدم از هوای مسموم خانه ی خاکستری تو نفس بکشم به حرمت خواست همان منبع مطمئن است... 

من... و رامینم... و دنیای قشنگمان دیگر نیازی به شما نداریم. دو روز است ما آزادیم. بعد از ۵ سال که ما را در قفس حبس کرده اید حالا آزادیم. آزاد و بلندپرواز. منبع مطمئنی پشت ماست که وعده اش هرگز خلف ندارد. منبع مطمئن ما خداست و مولایمان، حسین(ع)... 

من ساده و مطمئن همه چیز را به آن ها سپرده ام... چنان یقینی به جان و دلم روان است که دیگر به هیچ مخلوقی از جنس خودم امید نخواهم بست. غرور زیباییست. احساس قدرتی سرشار و همیشگی... حسی ناب که هیچوقت در زندگی تجربه نکرده ام. خودم و همسفر پاکم را به آسمان خواهم رساند...

خدایا ببخش که خیلی بی تابی کردم. تازه دارم میفهمم اگر چیزای بزرگی رو ازم بگیری میخوای بجاش چیزای مهمتری بهم بدی. اگه دنیامو ازم بگیری میخوای آخرتم رو بسازی. خدایا شکرت بخاطر همه ی این سختی ها. تازه از خواب غفلت بیدار شدم. قبلا خیلی ها بهم گفته بودن. اما تو که خودت منو آفریدی خوب میشناسی منو! تا خار تو دستم نره کاکتوس رو باور نمی کنم! بنابراین به روش خودم حالیم کردی. خدایا حتما منو خیلی دوست داری که خودت مستقیما داری برای به کمال رسوندن من تلاش می کنی. خداجون خومونیم. من که خوب میدونم آخرش منو تو آغوشت می گیری. خداجون خوشحالم. خیلی خوشحال. درسته که چیزای بزرگی ازم گرفتی اما داری چیزای بزرگتری بهم میدی. خدایا من دارم به تو نزدیک میشم...