عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

آخرین دانه ی تسبیح

در یک قدمی تو  اما زیر سقفی دیگر، یتاب دیدارت نشسته ام... هوای این روزها گرگ و میش است... خوشی و غم در هم آمیخته. آنگونه که گاه نمیدانم بین خنده و گریه کدام را انتخاب کنم! دلتنگم. اگرچه چندساعت پیش کنار هم بودیم! اما این آرام گرفتن کنار یکدیگر و به ناگاه جدا شدن بسیار سخت تر است. این روزها همه ی حس های من در هم و سرگردانند. صبر عجیبی را تجربه میکنم. آنقدر عجیب که انگار روز به روز بر آن افزوده میشود اما پایانی ندارد... 

این روزها یک مشکل را حل کرده ایم. آن هم به بهترین نحو. اما هنوز یک و تنها یک مشکل دیگر باقی مانده است. براستی خدا؟ چه می شود اگر این یک مهره ی باقیمانده از تسبیح هزار دانه ی مشکلات ما را نیز رد کنی و "یکی نبود" قصه ی تلخ این روزهای سخت بگذرد و جای خود را به "دوتا بود" بدهد؟  

خسته ام و منتظر رد شدن این آخرین مهره ی تسبیح ... خدایا فقط یک یاری دیگر... خدایا فقط یک نگاه دیگر... خدایا...

حرف آخر

این نوشته را در فضای این موسیقی نوشته ام: لینک 

تابوتم روی دست ثانیه ها می رود... حوصله ی زمان را  با فریادها و اشک هایم سر برده ام... شب تاریک جاده را طی میکنم. به هر فانوسی دل خوش میکنم و به سمتش میدوم. اما تا به آن میرسم خاموش می شود. خسته ام. خسته و کوچک و ضعیف و مریض... اما باز هم در پی فانوسی دیگر میگردم. حتی اگر بدانم ممکن است آن هم خاموش شود...

نفرین به آنکه نمیخواهد من و تو ما شویم... نفرین به هر حس و شی و هر آنچه نمیخواهد جسم خسته ی من و تو در کنار هم آرام گیرد...

از من شعر میخواهند و شرکت در رقابت های سابق. من فقط یک جواب دادم: "من وقت ندارم"... چه می دانند دیگر از آن شاعرک سرزنده، جز روحی حقیقتا سرگردان هیچ نمانده!؟ آنقدر که حتی حوصله ی شعر گفتن هم ندارم.

در هر ثانیه ی این روزهایم بی شمار جوانه ی انتظار متولد می شود. انتظاری تلخ... خیلی تلخ... میان گردابی اسیر شده ام که نه نجات می یابم و نه مرا در کام می برد. الها لااقل بگذار مرا در خود ببلعد این گرداب سرد و هولناک و پرهیاهو... بگذار این لحظات تلخ برای همیشه تمام شوند... مرگ میخواهم... مرگی آرام... گاه می اندیشم شاید بعد از مرگ راحت تر و بی دغدغه تر بتوانم با بهارنارنجم ارتباط داشته باشم! فقط خودم باشم و خودش. حتی اگر بر سر مزاری بنشیند که دیگر گرمای تن مرا نداشته باشد...

چند شب پیش خواندن نوشته ای وصیت گونه از او در هفته نامه ای که قبلا صحبتش را کرده بودم و خطاب به من بود مرا شکست. اما امشب خودم میل نوشتن چنین حرف هایی برای او دارم...

شاید امشب بروم... صبور باش همسفر همیشه صبور من... نکند کسی اشک هایت را ببیند. مگر نمی گفتی کسی جز من نباید اشک های تو را ببیند؟ فقط وقتی بر مزارم خلوت کردی اشک بریز. بگذار گرمای اشک هایت سرمای خاک را از من بگیرد. رامین من... ببخش اگر بجای گرمای تنم که همیشه آرزویش را داشتی سرمای این سنگ نصیبت شده است... همیشه بخند. من عاشق خنده هایت بودم. همیشه در تلاش باش. من عاشق جذبه ی مردانه ات در حال تلاش برای زندگی زیبایمان بودم. خانه ی عشق را مهیا کن و جهیزیه ام را در آن بچین. خودت خوب میدانی من در آرزوی این آشیانه مُردم.  در این خانه زندگی کن. آنگونه که انگار من هستم. و باور کن هر لحظه را با تو زندگی خواهم کرد. حتی از این دنیا! مگر غیر این است که من و تو از همان نخستین نگاه و نخستین بوسه نیز دور از هم زندگی کرده ایم؟ چون گذشته جلوی همکارانت باز هم از من بگو! میخواهم همیشه در باورت زنده باشم. نمیخواهم هیچ کس جای من را میان سینه ی مهربانت بگیرد. حتی حالا که نیستم... وسایل شخصی و دفاتر خاطراتم را به خانه ی عشقمان ببر. حتی اگر کهنه شده باشند. نگذار پدر و مادرم بفهمند چه روزهای سختی بر من گذشته است... 

در دفتر خاطراتم نوشته ام دوست داشتم بعد از عروسی چه تیپ ظاهری داشته باشی. همانطور لباس بپوش. لباس عروسم را روی دیوار اتاق خواب بچسبان. حلقه ی عشقم را در گلدانی کنار یک رازقی بکار...  هر وقت بر سر مزارم آمدی عطرهای رازقی که در این سال ها روی هدیه هایت به من میدادی را به سنگ قبرم بزن. به پدرم دلداری بده. خوب میدانم این غم او را از پای در می آورد. بگو قانون عشق این است که شعله های این احساس تا فرسنگ ها آن طرف تر را میسوزاند. بگو خوب میدانم آتش عشق من، دنیای تو را نیز سوزانده است... بگو که شرمنده ی اشک های آن شبش مانده ام... 

حرف برای گفتن بسیار است. دست نوشته هایم را که بخوانی باقی حرف هایم را خواهی دانست... دوستت دارم... حتی اگر...

آخرین شب

هر وقت اینجا می نویسم با تمام قلب و احساسم می نویسم. فی البداهه و در پی حس های تازه می نویسم. غالبا هم موسیقی خاصی قلمم را همراهی میکند. 

امشب اما میان طنین "زیارت عاشورا" می نویسم... گوش کن، میخواند: یا اباعبدالله...  دست به روی قلبم میگذارم... صدا را تا آخرین حد بلند کرده ام. میخواهم تمام افکار دیگر از دنیای شلوغم خارج شوند. برای من امشب شب خاصیست... امشب چهلمین شب از یک نذر بارانی است...  شب آخر است... گفته اند خدا امشب  سکه ای از مهر در دستانم خواهد نهاد... اما بیش از حاجتی که در پس این نذر است، چیز دیگری میان لحظاتم غوغا میکند... من و این جملات بارانی به هم انس گرفته بودیم... روزهاست جزئی از دنیای من شده اند. بسیاریشان ناخواسته بر زبانم جاری می شوند. 40 روز است سر به  سجده گذاشته ام و از خدا خواسته ام شفاعت حسین را به من هدیه کند... 

اشک میریزم و این آخرین زمزمه ها را به آسمان می فرستم...  حس آخرین زیارت هایم را دارم... حس آن موقع ها که مقابل ضریح آقای غریب سرزمین پدری ام می ایستادم و تاب دل کندن نداشتم... آه 6ماه است ضریح آقایمان را ندیده ام...

انی سلم لمن سالمکم...  

براستی چه آموخته ام از این جملات نورانی؟... وای بر من که مثل همیشه...! 

فریاد میزنم و با نوایی که میخواند بعضی جملات را بلند زمزمه میکنم. هزاران پرنده ی بی قرار در سینه ی من بیتاب پروازند... 

امشب شب آخر است... خدایا نکند دستم را خالی بگذاری... نکند ناامیدم کنی... 

حال "علقمه میخوانم"... و یا من یحول یبن المرء و قلبه... 

و تمام می شود این روزهای آسمانی... هرچند دست های من هنوز به سمت آسمانند...

طراوت عشق

دلم گرفته بود. برگشتم و پست های اخیر را مرور کردم. دیدم دوباره بدون اینکه حواسم باشد چند پست اخیر فقط از غم ها نوشته ام. هر چند این روزها دنیا واقعا هیچ موضوع شادی آوری برای من و تو نداشته است. فقط گرما و طراوت عشقمان بوده است که ما را دلگرم به ادامه کرده است و میکند...

طراوت... تازگی... باور کنید هر که میگوید هنگامه ی سختی که رسید عشق فراموشت میشود دروغ محض گفته است! باور کنید خودش و نسل های پیشینش! عشق را تجربه نکرده اند... به عشق و احساس دلگرم باشید. باور کنید من و بهارنارنجم در سخت ترین شرایط قرار گرفته ایم. در صفر مرزی دست هایمان. بارها شکسته ایم. درست در همین لحظه که مینویسم، سرمای سختی ها تا مغز استخوانمان را میسوزاند... درست در همین لحظه آنقدر از نظر روحی خسته ام که دلم فقط خواب میخواهد و فراموشی... گاه حس میکنم به مرده ای شناور روی سطح آب میمانم که منتظر است تا شاید تابش آفتاب معجزه کند و چشم هایش را باز کند... عمر دردهامان به بزرگسالی رسیده است اما هنوز عشق بین ما جوانه ی تازه ایست که تلاش میکند به آفتاب سلام کند... هنوز طپش قلب ها... بیقراری ها... دلتنگی ها و حرارت عشق بین ما غوغا میکند. حتی اخیرا بیقراری ها و دلتنگی هایمان بیشتر شده است... نمیدانم حرف هایم را درک میکنید یا نه. حق هم دارید درک نکنید! چه کسی باور میکند بعد از شش سال دوری، حال هم که خدا معجزه کرد و از یک آسمان نفس میکشیم سقف من یک اتاق کوچک و مشترک از یک خوابگاه دانشجویی باشد و سهم تو سقف خانه ی پدرت. پدری که هرگز درد دل تو و غربت مرا نفهمید... چه کسی باور میکند من و تو مثل دو کبوتر در دو قفس جدا کنار یکدیگر هستیم که حتی حسرت یک لحظه آغوش یکدیگر را به دل داریم اما هر چه پر و بال میزنیم به هم نمیرسیم... گاهی فکر میکنم خدا دلش به حال من و تو میسوزد...

من خسته شده ام... خیلی خسته... این حق من است که بعد از این همه سال سختی بخواهم دلم به عشق همسرم آرام گیرد... این حق من است که شب بجای غربت آن تخت تاریک در آن خوابگاه دلگیر آغوش همسرم پناه خستگی های یک روز من باشد. این حق من است...

باور کنید تا دندان! لبریزم. باور کنید تحمل یک هفته ی دیگر را ندارم چه برسد به 3ماه دیگر. آن هم چه سه ماهی! سه ماه با تردید تمام شدن. سه ماه با مشخص نبودن نتیجه. سه ماه با سختی بیشتر.  باور کنید این روزها فکرهای احمقانه میکنم! مثلا دلم میخواهد یک باره کسی از راه برسد و بگوید من کاری میکنم شما دوتا زیر یک سقف بروید. اشک هایم میریزند... خدایا من خسته شدم. دلم از یک بچه هم نازک تر شده این روزها. خودت دست دلم را بگیر. تو که یک بار معجزه کردی. یک بار دیگر هم... 

|| مثلا میخواستم تو این پست از جزئیات عاشقانه هامون بنویسم. از اونچه تو لحظه های من و تو میگذره. از دست هامون. از خنده هامون. از حرف هامون... 

+ این روزها آنقدر لبریزم که فقط نوشتن آرامم میکند. دگر نمی خواهم مستقیم با کسی در مورد دردهایم جرف بزنم. وبلاگ روزنوشت هایم را بستم. وبلاگ رسمی ام را تعطیل کردم. دفتر شعرهایم را جمع کردم. میخواهم از این به بعد در این وبلاگ بیشتر جرف بزنم. و تا یک روز خاص دیگر در وبلاگ های دیگرم نمی نویسم. دیگر شعرها و کتابم و دنیای آدم های جدی هیچ رنگی ندارد... 

ضمنا شاید هم به زودی بعضی پست های اینجا را رمز دار کنم...

التماسش کردم...

از بزم همآغوشی با خدا می آیم. آنقدر خسته ام که نای ایستادن ندارم. سرانگشتانم را به آسمان آویخته ام تا زمین نخورم. خود را میان آغوشش فنا کردم. خودم را . من را . دیگر هیچ از خودم نمانده. عصبانی بودم. عصبانی از اینکه چرا مرا نمیبیند؟ از اینکه چرا اینقدر آزارم می دهد؟ فریاد زدم. بر زمین و آسمان مشت کوبیدم. صدایش کردم. از او خواستم تمام آنچه داشتم را به من برگرداند. همه ی آنچه که خودش به من داده بود. به مقربان آستانش قسمش دادم. التماسش کردم. ضجه زدم.

و خدا فقط سکوت کرد. اما خوب میدانم می شنید...

سرم درد می کند. سال ها و حتی هرگز اینقدر گریه نکرده بودم. واقعا به بن بست رسیده بودم. همه ی درها را به رویم بسته می دیدم. از اینهمه درماندگی خودم و کمک نکردن خدا به ستوه آمدم. وضو گرفتم و چادرنماز بر سر کردم و خدا را به آن سمت سجاده ام دعوت کردم. قسمش دادم. فریاد زدم. باریدم و نالیدم. مویه کردم. بر زمین مشت کوبیدم. چادرنمازم از اشک هایم خیس شد. خدا مبهوت مانده بود. شاید فکر نمیکرد اینقدر لبریز شده باشم...

توسل خواندم... از آن سال های ابتدای عشقمان توسل نخوانده بودم. همه ی اولیای خدا را واسطه کردم از این عذاب سنگین و سرد نجاتم دهند. به اسم امام رضایمان که رسیدم دوباره اشک هایم ریخت. گله کردم. گفتم این رسم غریب نوازی نیست. خوب میدانم دل آقایمان مهربان است. می دانم درد مرا میفهمد.

خسته ام. حتی نای بالا آوردن انگشتام از روی صفحه کلید برای تایپ حرف بعدی رو ندارم.

دعایم کنید... دعایم کنید...