عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

التماسش کردم...

از بزم همآغوشی با خدا می آیم. آنقدر خسته ام که نای ایستادن ندارم. سرانگشتانم را به آسمان آویخته ام تا زمین نخورم. خود را میان آغوشش فنا کردم. خودم را . من را . دیگر هیچ از خودم نمانده. عصبانی بودم. عصبانی از اینکه چرا مرا نمیبیند؟ از اینکه چرا اینقدر آزارم می دهد؟ فریاد زدم. بر زمین و آسمان مشت کوبیدم. صدایش کردم. از او خواستم تمام آنچه داشتم را به من برگرداند. همه ی آنچه که خودش به من داده بود. به مقربان آستانش قسمش دادم. التماسش کردم. ضجه زدم.

و خدا فقط سکوت کرد. اما خوب میدانم می شنید...

سرم درد می کند. سال ها و حتی هرگز اینقدر گریه نکرده بودم. واقعا به بن بست رسیده بودم. همه ی درها را به رویم بسته می دیدم. از اینهمه درماندگی خودم و کمک نکردن خدا به ستوه آمدم. وضو گرفتم و چادرنماز بر سر کردم و خدا را به آن سمت سجاده ام دعوت کردم. قسمش دادم. فریاد زدم. باریدم و نالیدم. مویه کردم. بر زمین مشت کوبیدم. چادرنمازم از اشک هایم خیس شد. خدا مبهوت مانده بود. شاید فکر نمیکرد اینقدر لبریز شده باشم...

توسل خواندم... از آن سال های ابتدای عشقمان توسل نخوانده بودم. همه ی اولیای خدا را واسطه کردم از این عذاب سنگین و سرد نجاتم دهند. به اسم امام رضایمان که رسیدم دوباره اشک هایم ریخت. گله کردم. گفتم این رسم غریب نوازی نیست. خوب میدانم دل آقایمان مهربان است. می دانم درد مرا میفهمد.

خسته ام. حتی نای بالا آوردن انگشتام از روی صفحه کلید برای تایپ حرف بعدی رو ندارم.

دعایم کنید... دعایم کنید...

نظرات 6 + ارسال نظر
سمیرا یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ق.ظ

سلام عزیزم.بهت حق میدم.منم همیشه نگران آینده و نگران ثانیه به ثانیه جوونیم بودم که به قول تو تو دوری و سختی میگذشت اما باور کن با تمام سختیهاش ارزششو داره .اینو زمانی درک می کنی که با آرامش واسه همیشه پیش عشقتی.اگه بخوای به آینده فکر کنی و نگران این باشی که آیا وصالی هست یا نه یا آیا ارزش این همه سختی کشیدنو داره یا نه اونموقع هیچ تصمیمی نباید بگیریو خودتو باید بسپاری دست تقدیر.اما حالا که تصمیمتو گرفتی و اگه مصمم هستی که بهترین انتخابتو کردی،تا آخرش واستا و جور همه چیشو بکش.مطمئنم که این قضیه یک طرفه نیست و عشقتم باهاته.من همیشه ازون اولش به خدا می گفتم خدایا هر چی مصلحته...وقتی میدیدم خودش 8سال پشتمون بودو کمکمون می کرد ایمان می آوردم که آینده ی خوبی داریم.امیدوارم تو هم به همون چیزی که آرزوشو داری برسی و همیشه به خودتون افتخار کنید که جوونیتونو پای همچین عشقی که تا ابد پایندس گذاشتین.بازم میگم که همین سختیها و دوری ها ولو خیلی خیلی خیلی سخت شیرین ترین خاطره ها رو می سازه و هر زمان بهش فکر میکنین بیشتر ارزش همو میدونین.
در ضمن،من تا حالا به یه وبلاگ 2 بار سر نزدم اما نمیدونم چه حسیه که دوست دارم هر بار آنلاین میشم وبتو چک کنم.خیلی با وبت آشنام یعنی با حست آشنام.براتون دعا می کنم.

ممنون بابت وقتی که برام گذاشتی عزیزم.
منم حرفاتو خیلی دوست دارم. چون دقیقا باهات حس اشنایی میکنم. خیلی برام مهمه که درد منو کشیدی و میفهمی من چی میگم.
ممنونم عزیزم. بازم از حرف هات استقبال میکنم. از تجربیاتت برام بگو. از روزهای قشنگ زندگیت

فیروزه یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:44 ب.ظ

سلام عزیزم...با خوندن این پستت چشام غرق اشک شد و الانم اشکام همینطور میاد ...با دل شکتم دعا میکنم برات که به زودی بری زیر یه سقف و زندگیت سر شار از عشق و آرامش بشه....تو هم دعام کن...ای خداااااااااااااااااااااا........

ممنونم عزیزم. به دعا متاجم واقعا

دختری در انتظار یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ب.ظ http://ruzhayedurazto.blogfa.com

سلام عزیز دلم....قبول باشه....تو این راز و نیاز ها حتی وقتی حس میکنی خدا سکوت کرده حواسش بهت هست داره کیف میکنه مثل وقتی که عاشقت واست حرف میزنه و تو لذت میبری از سخنان دل نشینش و سکوت میکنی تا حرفاشو خوب گوش بدی خدا هم سکوت میکنه تا نیاز تو رو بشنوه و لذت ببره مطمئن باش جوابتو میگیری...برای ما هم دعا کن

س...ا ... ی...ه یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ب.ظ

حال منم خرابه گاهی وقتا حس میکنم دارم میمیرم
خانوادم افتادن به جونم ...
از بیرون و درون تحت فشارم
میرم سر خونه زندگیم حتی اگه قرار باشه دیر به دیر همدگیه رو ببینیم ... شما هم همینکارو کن ...
منم زندگیم متلاشی شده وفقط بعد خدا همسرمو دارم ...
برا منم دعا کن ...
خیلی بده بعد سالها به چیزی برسی ولی بازم زجرت بدن ...
به درک با همشون میجنگم ... دلم انقد از همه پره که میخام همه رو بکشممممممم ...
اما بازم که چی ... چرا غصه بخورم ...
اگه خدا بخاد همه چی درست میشه ...
هیچ کسم نمیتونه کاری بکنه ... از کوچیک تا اون گنده گنده هاش
پس فقط با ید با بیخیالی زمانو دور بزنیم ...
میشنوی ؟ فقط باید دورش بزنیم ...
پس اشک نریز نزار فکر کنن شکست خوردی ...
به سالهای قبلت فکر کن که چقد تنها بودی ...
الان که بهتر از اون سالهای سیاهه ...
پس یکم طاقت بیار منم دارم همینکار و میکنم که بتونم دووم بیارم وگرنه باید قید سلامتیمو بزنم ...
دعام کن
برام گهگهایی کامنت بزار تو همین نظرات خودت ...
من رو هم دلداری بده ...
میام پیشت ...

گلم حالت رو میفهمم. اما سعی کن حس تنفر از آدم ها رو از خودت دور کنی. شما تو چه دوره ای هستین؟ عقد یا نامزد کردین؟ اگه واقعا فقط خودش برات مهمه یعنی منظورم اینه که مثل من کم و بیش حرف مردم تو تصمیمت تاثیر نداره زودتر برین زیر یه سقف. باور کن خیلی مشکلات براتون حل میشه. حتی اطرافیان هم دست از جنگ برمیدارن و اروم میشن. اما به نظر من سعی کن آرامشت رو حفظ کنی و با اطرافیانت درگیر نشی. نذار ذهن و روحت رو خسته کنن.
من که تصمیم گرفتم از امروز با یه شعار فقط ادامه بدم: "فقط مهربانی را بلد باش!" ضمنا بدترین انتقام از آدم های اطراف اینه که از امکاناتی که برات فراهم میکنن بیشترین لذت رو ببری. مثلا تو جمعی حضور داری که اونا هستند. مهمونی گرفتن. خوش باش. برو مهمونیشون و خوش بگذرون. این خوش گذروندن تو توی مهمونی که اونا راه انداختن بدترین انتقامه. من که دو سه روزه به این شیوه دارم پیش میرم. اینقدر همه چی خوب شده که نگو. اگه خواستی بازم برام حرف بزن.

س . ا ... ی ...ه سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 ب.ظ

ما عقدیم ...ولی نرفتم خونم ..

نه منم مثه شما حرف مردم اصلا برام اهمیت نداره
خودم راهمو و ازدواجمو انتخاب کردمممممممممم
ولی خانوادم و کلا همه که بیشتر خانوادم دارن عذابم میدن احساس میکنم به خاطر اینکه توجهم به همسرمه از درون از من کینه به دل گرفتن و مدام سر مسایل بیخود اختلاف میخان بندازن . برای همین به همسرم گفتم امسال تا آخر تابستون هر جور شده ما باید بریم سر زندگیمون
دیگه نمیتونم کم محلی ها کنایه ها و بی احترامیهاشونو به خودمو همسرم تحمل کنم و حماقتاشونو جلوی همسرم لاپوشونی کنم ...
آره باید به قول شما برم جایی و خوش باشم اما نمیخام دل کسی رو بشکنم ... میترسم خدا عشقمو ازم بگیره ...
بخدا فقط میخام آروم زندگی کنم ...
حتی اگه از هم دوریمم بیاد سر بزنه و بره ولی برم سر زندگیم که آتو به کسی ندم ...
الان حس میکنم نه خانواده نه دوست نه فامیل ... هیشکی نمیمونه فقط خدا و بعدشم همسرتتتتتت...
الان فقط مشکلی که دارم اینه که نمیتونم کنار همسرم باشم چون وقتی مییاد باید تو جمع باشیم باید یه جوری الکی پیش خانوادم باشم چون حساسن و میخان سریع اختلاف بندازن ...
نمیزارن این دو سه روزم که از راه دور مییاد کامل 24 ساعت پیشم باشه ... بهانه گیری هاشون حالمو بهم زده میخام برم تو خونه خودم حتی اگه کوچیک باشه ... فقط برم که باهم درگیر نشیم با اینا درگیر نشم ... خسته شدم از رفتاراشون ...
انقدر تنهایی کشیدم بخدا فقط میخوام تو شادی و آرامش یکم استراحت کنم

میفهمم. من خودم این مشکل که مثلا وقتی همسرم میاد بخوان همش تو جمع باشیم رو نداشتم. تو خودت نباید زیاد به این حساسیت هاشون محل بذاری. حالا اونا میخوان تو جمع باشه گوش ندین! برین با هم چندساعت بیرون و بعد بیاین خونه. هر دو هم تصمیم بگیرین بی خیال تیکه انداختن های دیگران بشید. ببینم این دوران خوش شما که تموم شه اونا میان حسرت های شما رو جبران کنن؟ شما دو تا اگه خودتون با هم هماهنگ باشین همه چی جور میشه.
بعدشم خدا اینکه شما بخواین مستقل تصمیم بگیرین رو دل شکستن نمیدونه که حالا بخواد بخاطرش مجازاتتون کنه. نیازی هم نیست به کسی بی احترامی کنید. کار خودتون رو بکنید منتها در لفاف خنده و خوش رویی و سکوت
راستی چرا نمیتونین هنوز عروسی بگیرین؟
امیدوارم زودتر از این بحران خارج شی. چون میدونم چی میکشی. درست در همین لحظات که من سر کار هستم تحملم برای این شرایط سخت کم شده و اعصابم خورده و همش قکر میکنم...

مهران پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:56 ب.ظ

سلام...
نمیدونم چی باعث میشه نظر بدم...
اما میخوام بهت بگم اگر امروز حس می کنی که پشتت خیلی خالی شده چون خودت انتخاب کردی و خودت خواستی یک عمر رامینت از جلو نگاه تو جایی نره...
پس قدر انتخابت را بدان...
عشق شما دیگر نهالی نیست که از سختی و بی رحمی تبرها بترسد... شما بازهم قد می کشین حتی اگر در سایه تبرها باشد...
ایمان داشته باش بهاری زیبا در پیش داری درست مثل بهار ۸۵ بهر ۸۸ و حلا نوبتی هم که باشه بهار ۹۱!!!
عشقتان آنقدر مقدس هست که سالروز یکی شدنتان هم عدد اول باشد...
پس با اقتدار رو به این جاده بایست که بزودی صدای پای خدا رو هم میشنوی...

هر چی هست برای من که این روزها هر حرفی در مورد حال و هوام خیلی دلگرم کننده است، مهمه. و قطعا من باید تشکر کنم.
رامین فقط جلو نیست. باور کنید پشتمم هست. ولی فقط اون پشتمه. هیچوقت چیزی به زبون نمیاره اما من حس میکنم مرد صبور منم خیلی خسته است... آخه اونم جور چند نفر رو بکشه؟
اطمینان دارم... منتها می ترسم تا این بهار از راه برسه چیزی از من نمونه...
نمیدونم چرا همش حس میکنم خدا اون دور واستاده و داره نیگامون میکنه... سکوت کرده و جلو نمیاد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد