عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

طراوت عشق

دلم گرفته بود. برگشتم و پست های اخیر را مرور کردم. دیدم دوباره بدون اینکه حواسم باشد چند پست اخیر فقط از غم ها نوشته ام. هر چند این روزها دنیا واقعا هیچ موضوع شادی آوری برای من و تو نداشته است. فقط گرما و طراوت عشقمان بوده است که ما را دلگرم به ادامه کرده است و میکند...

طراوت... تازگی... باور کنید هر که میگوید هنگامه ی سختی که رسید عشق فراموشت میشود دروغ محض گفته است! باور کنید خودش و نسل های پیشینش! عشق را تجربه نکرده اند... به عشق و احساس دلگرم باشید. باور کنید من و بهارنارنجم در سخت ترین شرایط قرار گرفته ایم. در صفر مرزی دست هایمان. بارها شکسته ایم. درست در همین لحظه که مینویسم، سرمای سختی ها تا مغز استخوانمان را میسوزاند... درست در همین لحظه آنقدر از نظر روحی خسته ام که دلم فقط خواب میخواهد و فراموشی... گاه حس میکنم به مرده ای شناور روی سطح آب میمانم که منتظر است تا شاید تابش آفتاب معجزه کند و چشم هایش را باز کند... عمر دردهامان به بزرگسالی رسیده است اما هنوز عشق بین ما جوانه ی تازه ایست که تلاش میکند به آفتاب سلام کند... هنوز طپش قلب ها... بیقراری ها... دلتنگی ها و حرارت عشق بین ما غوغا میکند. حتی اخیرا بیقراری ها و دلتنگی هایمان بیشتر شده است... نمیدانم حرف هایم را درک میکنید یا نه. حق هم دارید درک نکنید! چه کسی باور میکند بعد از شش سال دوری، حال هم که خدا معجزه کرد و از یک آسمان نفس میکشیم سقف من یک اتاق کوچک و مشترک از یک خوابگاه دانشجویی باشد و سهم تو سقف خانه ی پدرت. پدری که هرگز درد دل تو و غربت مرا نفهمید... چه کسی باور میکند من و تو مثل دو کبوتر در دو قفس جدا کنار یکدیگر هستیم که حتی حسرت یک لحظه آغوش یکدیگر را به دل داریم اما هر چه پر و بال میزنیم به هم نمیرسیم... گاهی فکر میکنم خدا دلش به حال من و تو میسوزد...

من خسته شده ام... خیلی خسته... این حق من است که بعد از این همه سال سختی بخواهم دلم به عشق همسرم آرام گیرد... این حق من است که شب بجای غربت آن تخت تاریک در آن خوابگاه دلگیر آغوش همسرم پناه خستگی های یک روز من باشد. این حق من است...

باور کنید تا دندان! لبریزم. باور کنید تحمل یک هفته ی دیگر را ندارم چه برسد به 3ماه دیگر. آن هم چه سه ماهی! سه ماه با تردید تمام شدن. سه ماه با مشخص نبودن نتیجه. سه ماه با سختی بیشتر.  باور کنید این روزها فکرهای احمقانه میکنم! مثلا دلم میخواهد یک باره کسی از راه برسد و بگوید من کاری میکنم شما دوتا زیر یک سقف بروید. اشک هایم میریزند... خدایا من خسته شدم. دلم از یک بچه هم نازک تر شده این روزها. خودت دست دلم را بگیر. تو که یک بار معجزه کردی. یک بار دیگر هم... 

|| مثلا میخواستم تو این پست از جزئیات عاشقانه هامون بنویسم. از اونچه تو لحظه های من و تو میگذره. از دست هامون. از خنده هامون. از حرف هامون... 

+ این روزها آنقدر لبریزم که فقط نوشتن آرامم میکند. دگر نمی خواهم مستقیم با کسی در مورد دردهایم جرف بزنم. وبلاگ روزنوشت هایم را بستم. وبلاگ رسمی ام را تعطیل کردم. دفتر شعرهایم را جمع کردم. میخواهم از این به بعد در این وبلاگ بیشتر جرف بزنم. و تا یک روز خاص دیگر در وبلاگ های دیگرم نمی نویسم. دیگر شعرها و کتابم و دنیای آدم های جدی هیچ رنگی ندارد... 

ضمنا شاید هم به زودی بعضی پست های اینجا را رمز دار کنم...

نظرات 16 + ارسال نظر
رها پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ب.ظ http://raha27.blogsky.com

عزیزم خییییلی زیاد دلتنگتم سعی کردم هروقت اینترنت پیدا کردم بهت سر بزنم دوست دارم تو رو شاد ببینم مطمئنم بزودی این اتفاق می افته ... دلم خیییلی برای تو و نوشته هات تنگ شده ... بدون به یادتم....

نفس جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ق.ظ

راستی رازقی جان من خیلی دوس دارم سن شما و رامین رو بدونم

گلم ما هر دو ۲۶ سالمونه. اون روز که با هم آشناشدیم ۱۹ سالمون بود و در آستانه ی ۲۰ سالگی...

لیلی جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ب.ظ

عزیزم بنویس.میدونم هیچی مث نوشتن آVومت نمیکنه.
ا

فیروزه جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ب.ظ

سلام عزیزم ...کاملا درکت میکنم و میفهممت و همیشه بعد از نمازم دعا گوتم که زودتر ازدواج کنی...ای خدااااااااااا....

ساراوهمسریه گلش شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ب.ظ

سلام خانمیه گل. خوبی عزیزم؟ نبینم ناراحنی. عزیزم عزیزم هر چی دلت میخواد بنویس.

رسول شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:23 ب.ظ http://rasoolesobh.blogfa.com

سلام - وبلتگ قشنگی دارین پر از احساس و زیبا است
به منم سر بزنید آپم

مهران شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ب.ظ

سلام...
از طراوت و گرمای عشق همیشه پایندتون گفتین و از استمرار در نوشتن...
خیلی خوشحالم که قراره انتظارم برای دیدن نوشته های شما کوتاه تر بشه به خصوص که تصمیم دارین بیشتر از عشقتان بگویید...
اما مطلبی که در پایان؛ نوشته بودین باید اعتراف کنم که خیلی من را ترسوند...
بیش از یک سال هست که به طور مستمر نوشته هاتون رو دنبال می کنم و تک تک پست های قبلیتون رو هم بارها خوندم فایلی از تمام نوشته های شما دارم و بارها و بارها مرور کرده ام...
در وبلاگ دیگرتون از وسایل خانه عشق نوشتین از سفر نامه به اصفهان از خاطراتی زیباتر... اما سهم من از تمام "ادامه مطالبتان" برخورد به صفحه ای با کادر نارنجی در زمینه ای آسمانی بود...
از " روزهای عاشقانگی" گفتین و در بالایش نوشتین "لطفا تقاضای رمز نکنین" باز هم همان حکایت همیشگی...
به تمام این ها وبلاگ رسمی خودتان و آقا رامین رو هم اضافه کنین که آن را هم رنگ محرمانه زدین و جز خواص کسی از وجود آنها باخبر نیست...
امروز از مرز و حصاری دیگر نوشتین حتی در پس آن همه شاعرانگی...
حال سمانه خانم اگر کسی وبلاگ نداشت می نوشت اما به همان سبک سنتی خودکار و کاغذ و گوشهایش زیاد با تق تق صفحه کلید آشنا نبود اگر غریبه بود اما صدای طپش قلب هایش آشنا بود اگر دلش می خواست (اگرچه نیست) " اهل دل" باشد... بازهم "لطفا تقاضای رمز نکنین"؟
امیدوارم دست کم این بار من را هم محرم نوشته هاتون بدونین کسی که براش مهمه که چی مینویسین کی مینویسین و چطور مینویسین؟
کسی که بیش از یکسال در کنار بغض و شادی شماست...

همه ی این حرف هاتون حکایت از همون اصطلاح آخرتون داره: "اهل دل"
و من همیشه نسبت به آدم های اهل دل حس خوبی دارم.
نه شما من رو میشناسید و نه من شما رو. ولی اینکه شما از خوندن عاشقانه های پردرد یه ناشناس به حس های خوب میرسید نشون از وسعت عمیق دل و دیده تون داره. قطعا خوشحال میشم که باز هم در کنار بغض و شادی هام باشید. برا همین اگر رمز دار نوشتم رمز رو براتون میل خواهم کرد.

یلدا دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ب.ظ

ای بابا پس تکلیف ما خواننده های خاموش چی میشه دختر؟:(

سلام دوست گلم. قطعا همه ی خواننده های خاموشم حداقل به این خاطر که با دل نوشته های من همراهند برام قابل احترام هستند. اما شما که از من انتظار ندارین رمزم رو به کسی که هیچوقت باهاش ارتباطی نداشتم بدم؟ برا من وبلاگ داشتن اهمیت نداره و همونطور که میبینین خیلی از دوستایی که اینجا نظر میدن آدرس ندارن. اما دوست دارم کسایی وارد حریم خصوصی خاطراتم بشن که بهشون احساس نزدیک بودن داشته باشم.
بعدشم گلم هنوز تصمیمی برای رمزی نوشتن نگرفتم. شایدم اینکارو نکردم و تا همیشه افتخار خوندن یکی مثل توی عزیز رو داشته باشم

حمیده سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ب.ظ

سلام
منم حدودا دو سال و شاید بیشتر می شه که به وبلاگتون میام و نوشته های زیباتون رو می خونم
اما تا حالا نظر ندادم...
اون روزا که تازه با وبلاگ شما و عشقتون آشنا شده بودم خودم در روزای اول عاشق شدنم بودم و خوندن نوشته های عاشقونتون واقعا لبریزم می کرد...
احساس می کردم تمام حرفای دل خودمم هست که شما خیلی بهتر از من می تونین به تصویر بکشونین و بنویسین... من الان ۱ ماهه که ازدواج کردم...

من از ماجراهای عشقتون و اینکه چرا این همه سال جدایی رو باید تحمل کنید اطلاعی ندارم... بیشتر از این تعجب می کنم که شما که حاضرید خودتونو به هر سختی ای بندازین تا به هم برسین چرا تا الان بعد از ۶ سال هنوز هم بلاتکلیفین...
باید این وسط یه آدم سخت گیری وجود داشته باشه اینطور نیست؟


از بزرگواریت ممنونم که برام حرف زدی. آرزو میکنم خوشبخت باشی و روزهای عاشقاننگیت همیشه تو زندگیت با طراوت بمونن.
آره عزیزم. یه آدم که نه... آدم های سخت گیر. شرایط سخت... قول های عمل نشده...
میدونی... ما اگه همین الانشم بخوایم فردا ازدواج کنیم میتونیم! اما دنبال یه ایده آل هایی هم هستیم. و همون ایده آل ها که اگه ازش بگذریم حرف و حدیث همون آدم ها رو به دنبال خواهد داشت باعث شده این دوری رو بپذیریم...

نگین سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ب.ظ http://jossa.blogfa.com

سلاااااااااااااام وب خیلی قشنگی داری اگه مایل به تبادل لینک هستی منو با اسم عشق بلینک بعد بهم بگو با چه اسمی بلینکمت

مهران سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:19 ب.ظ

سلام...
آرزو میکنم حالتون خوب باشه...
سمانه خانم میشه یک لطفی به من بکنین و رمز روزهای عاشقانگی من رو برام میل کنین...
امیدوارم این خواهش من رو رد نکنین چون همونطور که خدمتتون عرض کردم ماه هاست از نوشته باران شما میگذرم و با همه وجود ام سراپا تا ژرفای تک تک واژه هایتان میروم بی چتر و بارانی...
شاید باورتون نشه اما بارها خواستم مطرح کنم اما از ترس جواب منفیتون تا امروز چیزی نگفتم لطف خیلی بزرگی در حق من حقیر می کنین اگه موافقت کنین...

جواب درخواستتون رو براتون ایمیل میکنم

حسنا سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 ب.ظ

عزیزم
من دنبال لیست جهیزیه بودم که وارد وبلاگت شدم و تیتر نوشته هات توجهم رو جلب کرد
دوتای آخری رو خوندم
میگن وقتی پای درد و دل یکی بشینی درد خودت یادت میره
حالا بذار من بگم تا یادت بره یا لااقل یه کم آروم بشی
منم با یه نفر آشنا شدم
از لحاظ مذهبی و روحی کاملا مثل هم هستیم ولی متاسفانه خانواده هامون نه
یه مشکل بزرگ داریم
خانواده ی من خبر دارن ولی اون نه
نمی دونیم چطوری به اونا بگیم
آخه طرف مذهبی اونا هستن
مشکل بزرگتر اینکه من به دلیل مذهبی بودنم تو خانواده ام خیلی دارم زجر می کشم
محمد هم بخاطر این شرکت ها که ماهی یه بار نیرو عوض می کنن فعلا بیکار شده و داره دنبال کار می گرده و میگه میخوام تو رو سریعتر خلاص کنم
حالا اگر همه چیز به خوبی و خوشی و توافق خانواده ها بگذره خوشبختانه مشکل مسکن نداریم ولی این دوری که محمد تخمین زده یک سال ادامه داشته باشه واسم خیلی سخته
واقعا شرایط من خیلی بحرانی شده
از یه طرف غیرمذهبی بودن خانواده ام از یه طرف احتمال اینکه خانواده ی مذهبی محمد با خانواده ی من اختلاف داشته باشن و رضایت ندن از یه طرف یک سال تحمل هزارتا فکر و ...
خدا رو شکر محمد خیلی آقاست
حتی به من گفته از خانواده ام جهاز نمی خواد و خودش می خره و نمیخواد زیربار منت کسی بره
از الان هم داره واسم جهاز می خره
یک سال دیگه اگر بیاد تازه بعد از رفت و آمدها باید عقد هم بشیم و معلوم نیست اون دوران چقدر میخواد طول بکشه
منم از نظر عاطفی خیلی بهش وابسته شدم
آخه همونطور که گفتم از نظر فکری خیلی شبیه هستیم و متاسفانه من چون پدر و برادرم فوت شدن محمد جای این ها رو هم واسم پر کرده
حالا ببین من در چه عذابی دارم زندگی می کنم

حسنای گلم اول بابت اینکه سعی کردی از غصه ی من کم کنی ممنونم عزیزم. وقتی میگم خواننده های خاموش برا من ارزش دارن برا همین میگم. چون واقعا بدون توقع و گمنام منو همراهی میکنن. هرچند دوستای وبلاگ داری هم که اینجا باهاشون ارتباط دارم همه همینطورن. برا همینه که همیشه این وبلاگم رو از همه بیشتر دوست داشتم.
یه چیزی بگم عزیزم؟ تمام این شرایط که تو میگی رو منم داشتم یه روزی. یعنی خط به خط حرفات رو منم داشتم. پس فکر میکنی چرا اینهمه سال این سختی ها و دوری ها طول کشید. اینا رو باید تحمل کنی عزیزم. چاره ای نیست. وقتی یه نفر رو دوست داری و میخوای هر طور شده بهش برسی باید اینا رو پشت سر بذاری.
ببین. اگه عاشق شدی باید کمربند همت رو سفت ببندی. باید خودت رو برا هر خطری اماده کنی. عاشق که میشی باید بدونی تموم شدی... و دوباره وقتی شروع خواهی شد که به وصال رسیده باشی...

حمیده چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:50 ب.ظ

آرزوی خیلی قشنگی برام کردی... ممنونم

ولی درک این ایده آل هایی که گفتی واسم سخته... یعنی می خواین همه چی ایده آل باشه؟ این خیلی مشکله...

حرف و حدیث هم که همیشه هست...
مگه ما کلا چقدر زنده ایم و زندگی می کنیم که این همه سالش هم اینطور سخت بگذرونیم؟

حمیده چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:53 ب.ظ

راستی

خیلی وبلاگتون رو دوست دارم...

ملیکا چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:27 ب.ظ http://inthename.blogfa.com

سمانه جان سلام
با خوندن ژستات حیلی ناراحت شدم امیدوارم هرچه زودتر بهم برسید برات از صمیم قلب دعا میکنم.
ببخشید چند وقت نیومدم بهت سر بزنم
راستش درگیر امتحانا بودمو مهمتر اینکه
شکستم بریدم نمیدونم چیکار کنم عزیزم من تنها شدم
بدون اون برام سخته
یه وقت فکر نکنی اون هوسباز بوده نه . مجبور بوده بره وقتی بهش گفتم حقم این نبود گفت به خدا حق منم نبود
سمانه جان نابودم . گرفتارم.
واقعا نمیدونم چیکار کنم؟؟؟
دیروز که باهاش حرف میزدم بهم گفت اگه نفرینم کردی بدون دعات گرفته
اما خودمم دارم عذاب میکشم هر لحظه ی من پراز یادو خاطره اونه.
ازم خواست فراموشش کنم گفتم تو میتونی گفت حالا.
بهش گفتم هنوزم دوسم داری جوابمو نداد گفتم جوابمو بده . بعده چقدر گفت نه.
بهش گفتم اگه جای من بودی باور میکردی که یکی که میگفته دوستت داره دیگه دوستت داره گفت راستش نه باور نمیکردم.
سمانه جان من نمیتونم کمکم کن بگو چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ببخشید دلم گرفته بود.

لیلا شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ق.ظ http://haminjahaminhavali.blogfa.com

سلام. چه سعادت قشنگی که از بین این همه وبلاگ یه دفعه ای گذرم به وبلاگ قشنگ شما افتاد. من تا بحال عاشق نشدم ولی وبلاگ شما مصداق واقعی این بیت زیبا بود : جگر شیر نداری به ره عشق مرو
که در این راه بسی شیر جگر باید خورد .
وچقدر قابل ستایشه که شما این جگر شیرو دارین و تو این راه پرپیچ و خم هنوز کم نیاوردید.
مطئن باشید عشقی که بدون دردسر باشه هرگز شیرین نیست قشنگی عشق به همین دردسراشه. براتون دعا میکنم خدا هر چی زود تر تقدیر شما رو به هم گره بزنه و سقف زندگیتون یکی بشه و مراقبت خودخدا سایه سار زندگی پر از عشق تون . مطمئن باشید خدا خیلی شما را دوست داشته که قلبتونو واسه این هدیه آسمونی لایق دیده و گوهری به این گرمی و زیبایی رو تو قفسه قلبتون جای داده . امیدوارم ماشین زندگیتون هیچ و قت از مسیر پرپیچ و خم عشق منحرف نشه و هر چه زود تر به وصال و وصل به معشوقتون نزدیکتر شین. حتما دفعات بعدی هم وجود داره تا به وبلاگتون سربزنم ، از کجا معلوم شاید منم یه روز عاشق شدم... .. من لینکتون میکنم چون واقعا وبلاگتون لایق لینک کردنه. در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد