عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

رویش ناگزیر جوانه...

من و شور تو... تو و خنده هایت... تو و آرامشت... و من که برای این آرامش تو همه چیز را فدا می کنم... همه چیز... 

ضربه های ساعت و صدای بارانی که فقط من و تو بارشش را حس میکنیم. و بعد... خنده هایی که خواب را از چشم هایمان دور می کند. و این روزها بزرگترین معمای زن همسایه این است که چرا این دو نفر اینقدر می خندند؟!!!  

چشم هایت زیباتر از پیش است و نگاهت عاشق تر. و این معجزه ی زیبای این لحظات است که گرچه به هم رسیده ایم اما وقتی کنار هم نیستیم حتی اگر در سنگین ترین امور روزانه ی اجتماع درگیر باشیم، دلتنگ آغوش یکدیگر و هوای پرطراوت خلوت خانه ی آبیمان هستیم.... و من و تو... آنقدر وابسته ی این خلوت عاشقانه هستیم که حاضر نیستیم هیچکس دونفره ی زیبایمان را مخدوش کند. حتی کودکی که ثمره ی عشقمان باشد!

من و تو و دنیای کوچکی که با اجابت آرزوهایی که کلیدش اول در دستان خدا و بعد در گنجینه ی سنگین عشقمان است، بزرگ تر خواهد شد. من و تو و حرکتی دوباره. 7 سال پیش از صفر به همه چیز رسیدیم. اما درست در هنگامه ی وصال با ناباوری تمام ما را به نقطه ی صفر بازگرداندند... غافل از اینکه عشقی که بین دست های من و توست، همان عشقیست که 7 سال پیش نیز وجود داشت.   

و حالا... من و تو میان آبی ترین اتفاق زمین جوانه خواهیم زد. برگ خواهیم داد و ریشه مان تنومندتر خواهد شد. همین امروز یا فردا در مقابل نگاه تیره و بدخواه آنان با شاخه ای گل و جعبه ای شیرینی خبر اولین جوانه را به آن ها خواهیم داد. 

- "ما داریم ماشین می خریم"ً! می دونم این موضوع برای خیلی ها ساده و طبیعیه. اما برای ما که گروهی منتظرن تا از زانو زدن عشقمون لذت ببرن!، رسیدن به این موضوع در اولین فصل زندگیمون خیلی بزرگه. بی نهایت شادیم و امیدوار. خیلی دوست دارم بدونم وقتی میفهمن ما به این زودی ماشین، اونم ماشین مورد علاقمون، رو خریدیم چه عکس العملی نشون میدن. به امید خدا جوونه ی بعدی خرید خونه است. برای هزارمین بار ثابت می کنیم وقتی عاشق باشی با دست های خالی هم می تونی معجزه کنی.... 

گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام!و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهایتان زخم‌دار است. با ریشه چه می‌کنید؟ گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده‌اید، پرواز را علامت ممنوع میزنید. با جوجه های نشسته در آشیان چه می کنید؟ گیرم که می‌کُشید، گیرم که می‌برید، گیرم که می‌زنید. با رویش ناگزیر جوانه چه می‌کنید؟ 

+ راستی چند روز پیش هفتمین سالگرد اولین دیدارمون رو در باغ رستوران "شب نشین" اصفهان جشن گرفتیم. در واقع سوپرایزی بود از جانب رامین که خیلی... خیلی غافلگیرم کرد. بخصوص وقتی پیغام عشقش رو از تریبون رستوران خوندن... 

(توضیح دوباره اینکه: آشناییمون تو همون آبان ۸۴ بوده. و بعدش مطرح شدن عشق از جانب رامین. و بعد جواب مثبت د ادن من. و بعد دیدار... و بعد از این دیدار و صحبت ها و خاطرات بیاد موندنیمون بود که من فهمیدم تو مسیر عشق قرار گرفتم. و بعد از این سفر تصمیم گرفتم نوشتن تو این وبلاگ رو شروع کنم...و بعد فقط و فقط عشق...)

دوباره عاشقی...

می دانم که روزهاست اینجا ننوشته ام. اما این روزها دخترک قصه که بهتر است این بار عروس قصه خطابش کنیم، درگیر تازه های خانه ی عشق است. درگیری هایی که از هر گوشه اش بوی یک اشتراک زیبا می آید. زیر سقف خانه ی آبی ما هر روز قصه ی تازه ای اتفاق می افتد. قصه های شیرین.  کما اینکه اگر تلخ هم باشند وقتی در انتهای تاریک ترین لحظاتش اسیر شوی، همیشه روزنه ای تو را پایدار و سرزنده نگه خواهد داشت. روزنه ی حضور عشقت که با وصالی همیشگی، تا هماره های هنوز زندگی ات کنار تو خواهد بود... 

آن قدر آرامم که گاهی به زنده بودنم شک می کنم!  امادروغ چرا؟ هنوز کینه ی مترسک ها را به دل دارم و گاه از مرور دردهایی که به من و بهارنارنجم تحمیل کردند اشک میریزم! 

و حالا... 

رامین من؟... هرگز نباید فراموش کنیم برای رسیدن به چنین روزهایی از چه کویرها و قیامت هایی گذشته ایم. هنوز وقتی به خانه ی پدری ام می روم، بوی اشک هایم را از در و دیوار اتاقم حس میکنم. هنور وقتی به خانه ی پدر تو می روم از رفتن به آن اتاق تنفر دارم. هنوز وقتی کسی ذره ای مرا به یاد آن روزها می آورد درست مثل همین لحظه اشک هایم بی اختیار می ریزند.... دست هایت را به من بده مهربان من. من و تو در سخت ترین لحظه ها و حادثه ها کنار هم ماندیم و در سابقه ی 7 ساله ی این عشق حتی یک بار تصمیم به جدایی نگرفتیم. در اوج ناامیدی تکیه گاه هم شدیم. تا سخت ترین مرزهای روحی رفتیم. تا جنون. تا بیماری قلبی. برای این وصال بهای سنگینی دادیم. روزیکه به هم دل بستیم یک دخترک و پسرک جوان 19 ساله و سر به هوا! بودیم. با هم و با عشق بزرگ شدیم. آنگونه که امروز تمام خصلت ها و ویژگی هایمان مثل هم شده است. مثل دو انسانی که کاملا به هم رفته اند! و حالا در آستانه ی 26 سالگی با قلب هایی جوان تر از دیروز قصه ی عاشقی از سر می گیریم...  

من هیچ چیز را فراموش نکرده ام. هر آهنگی از درایو 64 گیگابایتی!! موزیک هایی که در این سال ها همراه خلوت هایمان بوده است را گوش می دهم، خاطره ای را به یادم می آورد که غالبا هم تلخ است. و به بزرگی خداوند سوگند اگر بخواهد دوباره 7 سال از زندگی ام را به من ببخشد و مرا به عقب بازگرداند، "اولا به هیچ عنوان حاضر نیستم دیگه به اون روزهای سخت برگردم!!!!!!!!! ثانیا بازم تو رو انتخاب میکنم!"...  

با افتخار بر فراز بلندترین قله های حماسه ی عشقمان می ایستم و دوباره فریاد میزنم که چقدر دوستت دارم...

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق 

ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما 

 

+رصد آی پی های ورودی وبلاگ نشان می دهد مخاطبین خاموش بسیاری دارم که مرتب اینجا را چک می کنند.  میخواهم خواهش کنم برای یک بار هم که شده نشانی حتی به قدر یک کامنت بجای بگذارید و اگر تمایل داشتید بگویید از کی چشم های مهربانتان همره دلنوشته هایم بوده است؟