عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

به بهانه ی سالگرد نامزدیمان

چند روزیست مهمان زادگاهم و خانه ی سبز پدری ام هستم. تنها و بدون دلدارم. بین شوق چشم های پدرم و دلتنگی معشوقم درمانده ام. شما بگویید در مقابل اشتیاق پدرم از بودن من در کنارش و بیقراری همسرم برای نبودم چه کنم؟ شما بگویید پدرم چه گناهی کرده است که ماه هاست حس میکند فرزند اولش را برای همیشه از دست داده است و باید به همین دیدارهای گاه به گاه دل خوش کند؟ شما بگویید من چه گناهی کرده ام که باید بین چشم های نگران پدرم و دلتنگی های همسرم، درد نهفته در سینه را پنهان کنم تا هیچ یک نفهند؟ براستی من در این عشق با زندگی و گذشته و آینده ی خود چه کرده ام؟...

و اما شهر روزهای کودکی ام دیگر برایم هیچ ستاره ای ندارد. من در این هوا بالیده ام و در این زمین کودکانگی کرده ام. اما دیگر دلم آنقدر از این خاک غریب! دور شده است که محال است دوبار به اینجا باز گردد. نمیتوانم فراموش کنم که مترسک های اینجا دست های من و معشوقم را طعمه ی کلاغ هاشان کرده بودند. هر چند همه را به بانوی آیه های بارانی مهر که گره ی ماجرای این فاصله ها به دست او باز شد، سپردم...

اما این خانه را دوست دارم. در و دیوار این خانه روزگاری شاهد دلدادگی و اشک های شبانه ی من بوده است. پروانه های آبی دیوارهای اتاقم را به یاد دارید؟ این لینک را ببینید. حافظه ی پروانه هایم جز اشک ها و دلتنگی هایم هیچ به یاد ندارند. و بعدها عروسی که با چمدانی در دست برای همیشه پروانه هایش را بوسید و دست در دستان کسی نهاد که دلش لبریز از عشق عروس بود...

امشب، سالروز اتفاق مهمی در حماسه ی این عشق است. سالروز نامزدی ما. یک شب پر تنش که در انتظار آرامش بود. آن شب یک جشن ساده بدون محرمیت برگزار شد .

من بودم و اضطراب یک اتفاق بزرگ. من بودم و آدمک هایی که حتی در آخرین لحظه و در آن لباس زیبای نامزدی هم مرا رها نکردند و حتی مستقیما گفت: این نامزدی را به هم می زنم! من بودم و تنهایی غریبی که هیچوقت حس نکرده بودم. و تو که در میان آن شلوغی و هیاهو از آسمان!!! پیدایت شد و با ...و ... و با... آرامم کردی...

هیچوقت دوست نداشتم از آن شب برای کسی جز خودت حرف بزنم. پس دوباره اینجا سکوت میکنم.

و اما... آن شب راز دلدادگیمان را برای دنیا بر ملا ساختیم... آن شب پروانه ها راز عشق ما را به گوش تمام کوچه ها و دیوارها رساندند. زمین فهمید میان دست های من و تو خبری هست. خدا لبخند زد و آسمان خندید...

- دست به روی حلقه ام میکشم و به آسمان نگاه میکنم. شب قدر است. خدا را به تقدس این احساس ناب که خود بیش از هرکسی بر آن واقف است سوگند می دهم نگذارد هیچ چیز و هیچکس حتی به قدر لحظه ای من و تو را از هم دور کند. از او میخواهم خودش... فقط خودش حافظ و حامی این عشق و زندگی زیبا باشد و هر روزمان را بهتر از روز قبل قرار دهد.

دست به روی حلقه ام میکشم و به آسمان زادگاهم نگاه میکنم. گوشی ام را بر میدارم و برایت می نویسم: دست کشیدم رو حلقه ام. اشکام ریخت. دست بکش رو حلقه ات.. این حلقه ی عشق "منه". یادت نره.

+ دو ساعت از ارسال اس ام اسم گذشته بود که تماس گرفتی . یعنی درست 5 دقیقه ی پیش. تا گوشی رو برداشتم بی مقدمه شروع کردی: درست همین ساعت بود که حلقه ی عشقم رو تو دستت کردم. چقدر قبلش بیقرار بودم و خداخدا کردم. تو تردید داشتی اما من پر از یقین بودم...

داشتی حرفات رو ادامه میدادی که ازت خواستم دو دقیقه بهم فرصت بدی. میخواستم با این حرفات این پست رو خاتمه بدم و بعد دوباره باهات تماس بگیرم و با هم حرف بزنیم و از اون شب بگیم.

نظرات 13 + ارسال نظر
مهران سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:09 ق.ظ

سلام...
خیلی چیزها میشه گفت خیلی حرف ها میشه زد دنینیی از حرف های نگفته...
اما به احترام و تقدس اون حلقه ها فقط سکوت می کنم...

ندا ی علیرضا سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:09 ب.ظ

عالی نوشتی عالی همه ی عروسهایی که عشقشون تو شهر دور ساکنه باید دور از پدر و مادرشون باشن خداراشکر که الان خوشبختی یعنی میشه یروزی منم خوشبختیا بفهمم یعنی این روزاهم برای ما میگذره من خیلی استرس و دلهره دارم من نگرانم من از دشمنان بیزارم من تنهام خیلی

ندا جان میشه آدرس وبلاگت رو دوباره برام بذاری؟

setare چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:18 ق.ظ

nemidonam chera dar morede u inghadr konjkavam bedunam dastaneto:)
Akhe in vasat ki mikhast namzaditono beham bezane aya?

مثلا یکی از فامیل نزدیکم که با ازدواج من و بهارنارنجم مخالف بود. اما اونقدر بهم نزدیک بود که فکر میکرد میتونه نظر بده. در واقع به خیال خودش دلش برام می سوخت.
اما امروز همون آقا بین تازه دومادهای فامیل، رامین رو از همه بیشتر دوست داره و احترام زیادی براش قائله...
ایراد همه اونجاست که یه جوون 20 ساله ی عاشق رو با یه خواستگار 27 ساله مقایسه میکنن و فکر نمی کنن این جوون 20 ساله هم تا 27 سالگی به خیلی چیزا میرسه..

ستاره پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:36 ب.ظ

خدارو شکر که بعد از این همه صبر جواب گرفتی.
مرسی از جوابت.

فریوگ جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ب.ظ http://feriog.net/m_box.aspx?p_group=110

سلام عزیزم. چه قشنگ نوشتی. آدم واقعا می مونه که به همسرش توجه کنه یا والدینش. تو سایت من بیا خوشت میاد خرید هم بکن

ندا ی علیرضا شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 ب.ظ http://yekzojekhoshbakht.blogfa.com/

بفرمایید عزیزم

★هیــــوا★ سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:21 ق.ظ http://khodayemanohame.blogfa.com

سلام.. خوبی؟
یه مدت غیبت داشتم.. ولی الان آپم..
وبلاگمو عوض کردم... این آدرسمه:
Khodayemanohame.blogfa.com
منو با تنهاییم تنها باد
اگه دوس داشتی لینکم کن..

ندا ی علیرضا سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:40 ق.ظ

چشم عزیزم جالبه انقد تابلواما :دی

★هیــــوا★ سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:48 ب.ظ http://khodayemanohame.blogfa.com

میسی عزیزم.. ممنونم...
عیبی نداره.. هر موقع اومدی قدمت رو چشم... :)

رعنا چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:04 ق.ظ

لحظه های عاشقیتون همیشه ناب ناب عزیزم...

ملیکا چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:19 ب.ظ http://inthename.blogfa.com

سلام عزیزم
انقد زیبا بیان کردی که به تبریک و تعریفش عاجزم
خوشبخت تر از دیروز باشید

بانوی کوچک شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ http://s1921.blogsky.com

سلام دوست عزیز و قدیمی خوبی؟ ببخش من دیر به دیر میاما . اما به یادت هستم . امیدوارم لحظه های خوبی کنار همسرت داشته باشی

یکتا دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ق.ظ http://yektaymilad.blogfa.com

عزیزم چقد خوب روشنی و قشنگی این روزاتون...
الهی روز به روز به شیرینی و حلاوت این عشقتون افزوده بشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد