عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

یک معجزه ی دیگر

وقتی میخواستم عنوان این پست را تایپ کنم با خودم گفتم حالا مخاطبانم می گویند این دختر چقدر خوش بین است که همه چیز را معجزه می داند و گمان میکند خدا فقط برای او معجزه میکند! اما این واقعیت نیست. من از آن رو به برخی از اتفاقات معجزه میگویم که خود بهتر از هر کس میدانم چقدر برایش انتظار کشیده ام وچقدر ناامید بوده ام. من از آن رو معجزه می گویم که از بدترین و شرمسارترین و سرکش ترین بندگان خدا هستم و باز هم او همیشه دست هایم را میگیرد... و این یعنی اینکه بدانیم خدا بدترین بندگانش را هم دوست دارد. این یعنی اینکه خداوند واقعا ارحم الراحمین است...


و اما این بار دیگر چه خبر است؟!

درست در آستانه ی سال جدید و شرایطی که بخاطر پیش آمدن گزینه های مالی بسیار، نگران آغاز سال آینده بودیم، تبدیل وضعیت کاری من که 4 سال بود منتظر آن بودیم و به قول بهارنارنجم این روزها شده بود یکی از دغدغه های بزرگ من، انجام شد! درست مثل هرم گرمی که بر دستان یخ زده ی یک کودک بدمند!!! با این تبدیل وضعیت هم شرایط حقوقی ام تا نزدیک دو برابر بالا می رود و هم موقعیت اجتماعی و شغلی ام بهتر می شود.

حالا با این وجود به نظر شما باز هم نباید بگم معجزه بود؟!


+ لطفا بعدا نوشت پست قبل را بخوانید!

اولین سالگرد وصال

من و تو سختی کشیدیم   تا به هم رسیدیم.

من و تو این عشق رو به هیچ قیمتی از دست نمیدیم...



یک سال گذشت... یکسال شیرین و پرتلاش... یک سال پر از عشق و برکت... یک سال پر از تجربه های رنگارنگ دخترک و پسرک عاشقی که هنوز باورشان نمی شود این زندگی را اداره کرده اند!

و خدایی که در این نزدیکیست... خیلی نزدیک... خیلی نزدیک...

یکسال با فراز و فرودهای بسیار گذشت. دیشب دست هایم را گرفته بود و با چشمان مهربانش به افق خیره شده بود و با آرامش یکی یکی اتفاقات مهم این یک ساله را زمزمه میکرد و مدام دست هایم را میفشرد و میگفت: "خدا رو شکر کنیم". زمزمه هایش که تمام شد به چشمانم چشم دوخت و گفت "بیشتر از یکسال پیش و چنین زمانی عاشقتم...". و این بار "عاشقتم" گفتنش بیشتر از هر روزی که تکرار میکرد، بر دلم نشست و دوباره خدا را برای وصالمان شکر کردم...

بعد نشستیم و به مسایل مادی یکسال گذشته فکر کردیم. هر چه حساب کردیم هزینه هایمان از درآمدمان بیشتر شد. هر قدر هم حساب و کتاب! کردیم نفهمیدیم این وسط چه اتفاقی افتاده است! و اینجاست که باید گفت: خدا برای دل های عاشق معجزه می کند... این روزها دیگر آنقدر به این جمله ایمان دارم که با دست های خالی هم حاضرم آرزو کنم دنیا را بدست آورم!

و امروز چقدر بیشتر از هر زمان دیگری احساس عشق و آرامش وجودم را فراگرفته است. حس میکنم برای زندگی کردن فقط باید عاشق باشی و بس. احساس میکنم زندگی ساده تر از آن است که در لحظه بر ما می گذرد... احساس میکنم در سال و روزهایی که پیش روست میخواهم بهتر و عاشق تر از هر زمان دیگر زندگی کنم... میخواهم رهاتر و سرخوش تر از هر زمان دیگر باشم...

خلاصه ای از جشن دیشب(بعضی عکس ها در ادامه مطلب): تصمیم گرفتیم یک جشن دو نفره برگزار کنیم. حاضر نبودیم آرامش حریم دو نفره مان را با هیچکس قسمت کنیم. راستی باورتان می شود ما هنوز بعد از یکسال برای تمام شدن وقت کاری و به هم رسیدنمان لحظه شماری میکنیم؟ باورتان می شود ما هنوز حتی زمانیکه با هم بیرون از خانه هستیم، برای رسیدن به خانه و خلوت دو نفره مان بیتابی میکنیم؟! هیچ جا زیباتر و امن تر از خانه ی من و بهارنارنجم نیست.

عصر یک جشن دو نفره در خانه گرفتیم. جشنی که شادتر و بهتر از تمام جشن های عمرمان بود. بعد با عجله خانه ای که حسابی آنر ا به هم ریخته بودیم، به همان شکل رها کردیم و برای شام رفتیم بیرون!


یک خبر دیگر از دوباره پیدا شدن من! پنج شنبه عصر در یک مسابقه ی قرآنی استانی برنده شدم. حدس بزنید در چه رشته ای؟ "قرائت دعا". حدس بزنید داور از من خواست چه دعایی را بخوانم؟ توسل!!!.... آه... توسل شکوه خداخدا کردن های من است. من آدم مقدس مآبی نبودم. من حتی افتخار مذهبی بودن را هم نداشته ام. بچه بودم که در مسابقات قرآنی همیشه مقام می آوردم. اما از دبیرستان که مهر جهالت بر پیشانی ام خورد فعالیت های مذهبی ام خیلی کم شده بود. فقط گاهی در خلوت خودم و در دردهای این عشق، به تنهایی توسل می خواندم. برای این مسابقات هم به تشویق همکارم و برای دریافت گواهینامه آموزشی! که به درد کارم میخورد شرکت کردم!!!(خدایا بنده به این پررویی داشتی؟!). اما در افتتاحیه مسابقه و قرار گرفتن در یک جمع قرآنی انرژی خاصی رو حس میکردم که انگار حلقه ی گمشده ای از زنجیر زندگی ام را یافته ام. آنقدر که مدام فکر میکردم این مسابقات که تمام شد قرآن خاک گرفته ی خانه مان را روی سر خواهم نهاد و... و وقتی مسابقات شروع شد و داور از من خواست "توسل" بخوانم، با همان لحنی که در این سال های سخت میخواندم شروع به خواندن کردم. شب و در اختتامیه مسابقه من به عنوان برنده ی استانی معرفی شدم. و من... فقط... شرمنده ی خدا شدم.

مثل جریان پست قبل به رامین و بابام خبر دادم. خوشحالی رامین که به جای خود. اما بابام دوباره خوشحال شد. و این حس برای دختر اول بابایی بیشتر از اون جایزه و اون مقام ارزش داشت...


عذر میخوام که این پست طولانی شد. برای اولین بار در ادامه مطلب یه سری عکس از کادوهایی که به همدیگه دادیم گذاشتم.


یه تشکر ویژه: از عزیزی که هیچوقت ندیدمش اما مهربونی و بزرگواریش اونقدر خاص بود که حس کردم هنوز هم آدم هایی هستند که میتونن تو خیابون، ناشناس راه برن و مهر بپاشن!... آقای "مهران" عزیز که از خوانندگان مداوم و بی نشون وبلاگم هستند و با تبریک سالروز ازدواجمون در روزنامه، ما رو خیلی خوشحال کردن...


بعدا نوشت: حیفم اومد تصویر اون تیکه روزنامه که تبریک آقا مهران چاپ شده رو تو وبلاگ نذارم. به هر صورت یکی از مهمترین سوپرایزهای اولین سالگرد ازدواجمون بود. بازم ازشون تشکر میکنم.

                                                                        


ادامه مطلب ...