عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

خورشید سالانه ای دیگر!

در سرنوشت ما خورشیدهای روشن و پرنوری هستند که در سال یکبار می تابند! یکی از این خورشید ها 16 اردیبهشت هر سال به یاد اولین دیدار عاشقانه مان لحظه هایمان را آنقدر روشن می کند که یادمان میرود دنیا چقدر تاریک است...

حادثه ی 16 اردیبهشت همان ماجرایی است که پس از آن دست بر قلب، رو به آسمان کردم و از خدایم اجازه ی عشق گرفتم. چند روز بعد از آن بود که این وبلاگ وجودش را آغاز کرد...


شب قبل از تلاطم احساسی که در من نسبت به کسی که ندیده بودم شکل گرفته بود تا صبح بیدار بودم. این مرد آسمانی با اینهمه تفاوت کیست که میگوید ماه هاست عاشق من است و من هنوز او را ندیده ام؟! این مرد مهربان کیست که بخاطر اثبات حقیقت ادعایش در عشق به من حاضر است بیش از هزار کیلومتر راه را طی کند تا من او را ببینم و بدانم "رامین" حقیقت زیبا و همیشه زنده ی زندگی من است...

من پاک بودم و بکر. سخت بودم و مغرور. و این دیدار اولین دیدار من با یک پسر بود. اضطراب و آشوب عجیبی بر جان و دلم بود. پای آینه که ایستاده بودم باور نمیکردم این منم که پا در راه عشق می گذارد. رامین را از 6 ماه قبل می شناختم. اما هیچوقت فکر نمیکردم روزی با او سر یک میز بنشینم و سخن از عشق بگوید!

قلب و روح خود را زنجیر کرده بودم که مبادا عاشق کسی شوم. به هیچ خواستگاری حتی فکر هم نمی کردم. در دانشگاه به هیچکس حتی نگاهم را نیز نمی بخشیدم. باور کنید هنوز که هنوز است راز آغاز این عشق را نمیدانم. هنوز نمیدانم چه شد که به بازی عشق وارد شدم... هنوز نمیدانم چه شد که رام "رامین" شدم...

رامین عشق اول و آخر من بود و با گذشت قریب به 8 سال از آن روز هنوز هم اگر به همان دخترک 20 ساله ی پاک و بکر برگردم به عشقش آری خواهم گفت. رامین اولین مردی بود که توانست دل مرا به دست آورد و بر سر ادعای عشق خود تا امروز بماند. بهارنارنج من تا ندارد. دنیای بزرگی در قلب اوست که حتی به قد ذره ای سیاهی در آن جای ندارد. بهارنارنج من وقتی آمد برایم دنیایی از عشق ترسیم کرد. همه می گفتند این ها حرف های شروع هر رابطه است! اما حال که سال ها از این رابطه گذشته و همسر او هستم هنوز دنیای عاشقانه ای که برایم ساخته به همان طراوت و زیباییست. و... اگر این عشق به امروز زیبایش رسیده است، بیداری اش را مدیون "رامین" است...


+ هدیه اش را که به من میدهد آنقدر شیطنت میکنم و میخندم که از ترس اینکه صدای خنده هایم را بشنوند پنجره ها را می بندد. بوسه بارانش میکنم. او تنها کسی است که میتواند مرا بخنداند. او تنها کسی است که می تواند قلب مرا رام کند.. او تنها کسی است که چشم هایش به من آرامش می دهد.


دوستت دارم... دوستت دارم...




+ دوستان این روزها دو راهه های بسیاری بر سر راهمان قرار میگیرند. تغییرات شدیدی در امور کاری من و بهارنارنجم اتفاق می افتد که گاها خود قادر به تعیین اهداف و مسیرها نیستیم. لطفا برایمان از خدا بخواهید و دعا کنید خودش زمام این کارها را در دست بگیرد و بهترین را برایمان پیش آورد... دعایتان برایم مهم است وگرنه اینجا از شما نمیخواستم!.



بعدا نوشت: کی میگه من دختر حساس و شکننده ای هستم؟! کی میگه من هر چی درونمه بروز میدم؟ مگه میدونن تو دل من چه خبره؟ من چقدر باید تحملم بالا باشه که از پاره های تنم دورم و بازم سعی میکنم بیقراری نکنم؟ کی میدونه من روزی هزار بار به یاد خونواده ام بغض میکنم اما به خودم میگم باید قوی باشم و بعد فکرم رو منحرف میکنم تا نشکنم. کی میفهمه تو این لحظه چقدر دلم برای شیطونی های داداشم تنگ شده؟ برای دسته گل به آب دادناش. کی میدونه چقدر دلم برا بابام تنگ شده؟ کی میدونه چقدر دلواپس مامانم و بیماریش هستم؟ شاید ماه هاست مثل این لحظه که تو خونه یکی دو ساعتی تنهام، نتونستم به بغض هام اجازه ی پرواز بدم. بابا منم آدمم. چرا تو این شهر لعنتی هیچکس حس نمی کنه یه دختر بابایی که ماه ها نمی تونه خونواده ش رو ببینه ممکنه احتیاج داشته باشه کسی گاهی درکش کنه و سعی کنه دنیاشو شلوغ کنه؟ از همه دلگیرم. از فامیل. از دوست. از همسایه. یعنی اینا نمی فهمن برای من چقدر سخته از یه فامیل شلوغ و صمیمی دور بشم و اینجا اینقدر تنها باشم؟ چرا میخوان دنیای منم مثل اونا خلوت باشه؟ چرا میخوان منم مثل اونا تو سکوت زندگی کنم؟ تمام آدم های دنیای این روزهای من رهگذرانی هستند که لحظاتی رو با هم خوشیم و بعد میرن و همدیگه رو فراموش میکنم. واقعا من اگه بهارنارنجم رو نداشتم چیکار میکردم؟

من خیلی قوی هستم! 


خدایا تو تنهام نذار... خدایا خونواده ام رو در پناه خودت بگیر. خدایا تنهاشون نذار. تنهام نذار...

چرا مرا دوست داری؟!!

برای خدای لحظه های همیشه بارانی ام...:

من هیچ نیستم و تو همه چیزی. من از مسلمانی فقط افتخار و دم از تو زدنش را دارم. اما تو از خدایی برایم همه کسی و همه چیز. من نهایت سیاهی ها را دارم و تو همیشه سپیدی... همیشه نوری...

دلم می خواهد خودم را رسوا کنم تا روشنای تو پدیدار شود. دلم می خواهد همه بدانند من بدون تو هیچم خدا...

مشکل کاری که در پست قبل حرف زدم حل شد! و البته همزمان با آن مشکل کاری دیگری از من حل شد که درست یک هفته قبل کاملا مرا از انجام آن مایوس کردند. آری همه چیز حل شد... آنهم در اوج ناامیدی من. در شرایطی که بیشتر از هر زمانی فکر میکردم به معجزه احتیاج است! در شرایطی که از فرط ناامیدی فکر کردم خدا تنهایم گذاشته است...

از آغاز امسال موقعیت های ناامیدی بسیاری برایم پیش آمده اما خیلی زود خدا به من ثابت کرده بزرگ تر از این هاست. ناامیدی درد بزرگیست. آرزو میکنم هیچ انسانی هرگز ناامید نشود... 

موضوعی که از آن حرف میزنم یک تبدیل وضعیت نوع قرارداد کاری است که 5 سال است انتظار آن را میکشم. روی موقعیت اجتماعی و حقوق کارم تاثیر دو برابر میگذارد. در این سال ها تلاش های زیادی برای حل آن کرده ام. گره ی آن به دست شخصی همپای وزیر بود(درست مثل مشکل انتقالی ام). پیش از عید خبر موافقتش را به من دادند. اما درست در شرایطی که با خوشحالی زیاد برای این اتفاق مهم جشن گرفته بودم، خبر رسید که موضوع به یکباره و برای همیشه کنسل شده است! آن هم با چه حجمه ای از ناامیدی! ناامیدی درد بدیست. دل و جانت را فلج میکند!

در چند روز اخیر درد و غم بزرگی بر شانه های دل و روحم سنگینی می کرد. حتی یک شب جسم و جانم را نیز درگیر کرد...

دیروز به این فکر میکردم که به سالروز ولادت بانوی آب و آینه نزدیک می شویم. یادم آمد در جریان مسایل کاری ام یک گره ی بزرگ دیگر هم داشتم که همان مساله ی انتقالی بود که همه در جریان هستید. آن موضوع درست در روز ولادت حضرت زهرا در سال 90 حل شد(اینجا را بخوانید). بنابراین حل مشکل فعلی را هم به همان بانوی آسمانی سپردم. با حسرت به بهارنارنجم گفتم: "مشکل انتقالیم روز میلاد حضرت زهرا حل شد. حالا هم یکی دو روز دیگه میلاد حضرت زهراست. یعنی میشه این مشکل هم الان حل شه؟" مثل همیشه لبخند روی چهره ی آرامش نشست. نوازشم کرد و گفت: "چرا که نه؟"

و حالا باید بگویم: "چرا که نه؟". امروز درست در اوج ناامیدی ام خبرهای خوب رسید. دوباره درست در آستانه میلاد آن یگانه گوهر آسمان پاکی ها دومین مشکل کاری من هم حل شد.


من برای حل این مشکل 5 سال انتظار کشیده ام و چشم به روی ناملایمت های کاری بسیاری بسته ام. تمام عزیزانم برای حل این موضوع نذر کرده بودند! در هر دعا و هر زیارتی به خدا التماس کرده بودم این موضوع حل شود. و حالا درست در آستانه سالروز میلاد بانوی آینه ها همه چیز تمام شد...

اشک در چشم هایم حلقه زده است. چرا خدا من به این کوچکی را دوست دارد؟ چرا باید بانوی آینه ها به این زیبایی گره از کار من باز کند؟ من که حتی در حجاب که بزرگترین یادگار اوست هم کامل نیستم. در هزارتوهای افکار همیشه پیچیده ام به دنبال دلیل اینهمه خوبی می گردم و نهایتا تنها جوابی که میابم این است که : "خدا، عشقم... رامینم را... دوست دارد. و مرا به واسطه ی همسفر اون بودن"

دلم گرفته...

دلم گرفته... این روزها آدمک ها آزارم میدهند... بیشتر از پیش. کسی که از خدا و دم از مذهب زدن، فقط رنگ و بوی دین دارد و ذهنش پر است از حس غرور... ذهنش پر است از حب ریاست... ذهنش پر است از زور... متنفرم از کسی که مقدس مآب بودنش مایه ی مضحکه شدنش شده اما در عمل هر نامسلمانی را مرتکب می شود...

و من تنها به جرم اینکه هیچ آشنا و فامیلی در این اداره ندارم و جالب تر از آن به جرم تخصص زیادم! اولین گزینه برای حل مشکلاتشان هستم.

نمیدانند من برای هر دقیقه که زودتر به محبوبم برسم، حاضرم زمین و زمان را بر هم بزنم. آن وقت میخواهند مرا به مرکز دیگری منتقل کنند.

...

با خوشخالی دستم را فشرد و گفت شما را به خاطر تخصص زیادتان اینجا فرستاده اند تا مشکلات انفورماتیک ما حل شود. بغض هایم را فرو خوردم و آرام گفتم: "مرا به خاطر اینکه جز خدا کسی را ندارم اینجا فرستاده اند". پیرمرد نگهبان گفت: "اینطور نگو. پارتی تو خداست"... اشک هایم ریخت... خدا این روزها تنهایم گذاشته...

دعا کنید موفق شوم. من نمی خواهم تغییر محل کار دهم. هر چند آن مرکز زیر آسمان همین شهر است و از خانه ی آبیمان فقط یک ساعت دورتر است. من میخواهم زودتر هوای خانه و عطر تن معشوقم را حس کنم.

من جز خدا کسی را ندارم. دعا کنید خدا بر این باند بزرگ غلبه کند...

این روزها مشکلات کاری عجیبی دارم. همه چیز در هم گره خورده. میان بازی آدمک ها مثل توپ کوچکی از این طرف به آن طرف میروم. بدون اینکه اصلا موضوع این مشکلات من باشم. این روزها حس قایق کوچک و قرمز کاغذی ای دارم که روی یک دریای متلاطم شناور است و هر دم از هر سو موجی دنیایم را خیس میکند...

این روزها هوای آسمان چشم هایم مدام بارانی است... دعایم کنید...