عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

دلم گرفته...

دلم گرفته... این روزها آدمک ها آزارم میدهند... بیشتر از پیش. کسی که از خدا و دم از مذهب زدن، فقط رنگ و بوی دین دارد و ذهنش پر است از حس غرور... ذهنش پر است از حب ریاست... ذهنش پر است از زور... متنفرم از کسی که مقدس مآب بودنش مایه ی مضحکه شدنش شده اما در عمل هر نامسلمانی را مرتکب می شود...

و من تنها به جرم اینکه هیچ آشنا و فامیلی در این اداره ندارم و جالب تر از آن به جرم تخصص زیادم! اولین گزینه برای حل مشکلاتشان هستم.

نمیدانند من برای هر دقیقه که زودتر به محبوبم برسم، حاضرم زمین و زمان را بر هم بزنم. آن وقت میخواهند مرا به مرکز دیگری منتقل کنند.

...

با خوشخالی دستم را فشرد و گفت شما را به خاطر تخصص زیادتان اینجا فرستاده اند تا مشکلات انفورماتیک ما حل شود. بغض هایم را فرو خوردم و آرام گفتم: "مرا به خاطر اینکه جز خدا کسی را ندارم اینجا فرستاده اند". پیرمرد نگهبان گفت: "اینطور نگو. پارتی تو خداست"... اشک هایم ریخت... خدا این روزها تنهایم گذاشته...

دعا کنید موفق شوم. من نمی خواهم تغییر محل کار دهم. هر چند آن مرکز زیر آسمان همین شهر است و از خانه ی آبیمان فقط یک ساعت دورتر است. من میخواهم زودتر هوای خانه و عطر تن معشوقم را حس کنم.

من جز خدا کسی را ندارم. دعا کنید خدا بر این باند بزرگ غلبه کند...

این روزها مشکلات کاری عجیبی دارم. همه چیز در هم گره خورده. میان بازی آدمک ها مثل توپ کوچکی از این طرف به آن طرف میروم. بدون اینکه اصلا موضوع این مشکلات من باشم. این روزها حس قایق کوچک و قرمز کاغذی ای دارم که روی یک دریای متلاطم شناور است و هر دم از هر سو موجی دنیایم را خیس میکند...

این روزها هوای آسمان چشم هایم مدام بارانی است... دعایم کنید...

نظرات 3 + ارسال نظر
نسیم پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:25 ب.ظ http://sr2282.blogfa.com

عزیزم ایشالا مشکلاتتون بزودی حل بشه...معلومه خیلی همو دوس دارین..منم یه تازه عروسم...امیدوارم دوستای خوبی واسه هم باشیم...

عشق ویژه جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:47 ب.ظ http://yahosein-zm.blogfa.com/

من هم دلم یک آسمان گریه می خواهد . . . . .

مهران یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:08 ب.ظ

سلام...
خیلی تلخ نوشتین ... خیلی تلخ!
از شما که به اندازه تمام کویرها و قیامت های زندگی سفر کرده اید، از شما که چه طوفان ها و حادثه هایی را پشت سر گذاشته اید، بردباری هایی که پیش از این بسیاری از ان ها را خود گواه آن بودم و بسیاری دیگر که در این صندوقچه خاطرات هنوز تازه هستند انتظار بیشتری داشتم! :)
خدا این روزها تنهایم گذاشته ...
این جمله از شما!!!، شمایی که در همین چند پست اخیر بارها از رحمت او نوشتید درباره مادر، خانه، ماشین و...
این مساله در مقابل آنها خیلی حقیرتر است.
ایمان دارم که به زودی مژده برطرف شدن این را هم با رویی خوش و شیرین به ما خواهید داد...
می دانم که خدا با هر کسی که به هم بزند، با شما این طور نیست!
و من با تمام وجود از او می خواهم به خاطر قلب های پاک و مهربان خود شما هر چه زودتر اشک شوق باری دیگر در چشمانتان حلقه بزند! :)

درسته. در مقابل حرف حق چیزی ندارم که بگم. ولی میدونم درست بشو هم نیستم. میدونم آدم تر از اینم که بتونم بنده باشم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد