عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

هوایی

خیلی وقت است هوای نوشتن در وبلاگ رسمی ام را دارم. چرایی اش را شاید باید در این جست که آنجا را چشم هایی می خوانند که شدیدا مشتاقند بدانند این روزها بر من چه می گذرد. و من چقدر دلم میخواهد مشتاقانه به آن ها بگویم من بیتاب تر و سرخوش تر از پیش بر موج های عشق سوارم و از دور... خیلی دور... برای آن ها که منتظر غرق شدن من هستند، دست تکان دهم...

ماه هاست بر صفحه ی سفیدش دست خطی ننوشته ام...

دلم برای آنجا تنگ شده اما آنقدر از دنیا و ریای رنگ ها و "نام و نام خانوادگی" ها متنفرم که حتی نمیخواهم نام و نام خانوادگی خودم را آنجا ببینم!!

بین من و آنچه هستم فاصله ی بسیاریست. همه مرا دختری پرانرژی و جدی میدانند. اما دنیای درون من از حباب روی تنگ ماهی زیبایم هم شکننده تر است.

دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است. چرا ادامه تحصیل ندادم؟ چرا چاپ کتابم را متوقف کردم؟ چرا با جشنواره ها و شب شعرها لج کردم؟ مگر نه این است که من بانوی شعرها و طرح ها و رنگ ها هستم؟ مگر نه این است که من پیش از آنکه آدم باشم، سپیدی عاشقانه هستم؟ مگر نه آن است که من اشتباهی آدم شده ام؟! پس چرا خودم را در مسیرهایی دیگر قرار داده ام؟ چرا به قلب و قلمم ظلم میکنم؟!

من دختر زمین دیگری هستم. چرا مرا با دختران این زمین مقایسه میکنند؟ من از هر دختر این زمین کوچک ترم اما دنیای من از جنسی بی ارتباط با قیاس های اینهاست. چرا خودم... خود را درگیر دنیای آن ها کرده ام؟


+ بیتابی نوشتن جملات بالا اذیتم میکرد. به اینجا بی ربط است اما باید جایی آن را مینوشتم. لطفا آدرس وبلاگ رسمی ام را از من نخواهید. میخواهم با شما راحت باشم! و دوستی ام صادقانه بماند.

نظرات 2 + ارسال نظر
سپیده یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:53 ق.ظ

بار الها به بندگان سرزمینت آرامش عطا کن که این روزها همه بیتابیم و در جستجوی آرامش، یگانه پروردگار من، مأمن گرمم آغوش پرمهر توست، مرا دریاب

مهران دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:17 ب.ظ

سلام...
- اتفاقا تو با خیلی از دخترهایی که من می شناسم فرق داری!
- تو خیلی دختر می شناسی؟
- حالا نه این که کامل بشناسم ... بالاخره آدم می بینه دیگه تو جامعه ...
یه چیزی بگم خیالت راحت شه؟
- بگو ...
- آدم باید خیلی شانس بیاره با دختری مثل تو زندگی کنه ... خیلی ...
( اینجا بدون من، بهرام توکلی، 1389 )

یکی از آرزوهای قلبی من روزی است که خبر موفقیت های ادبی شما و البته خبر انتشار کتابون رو همین جا با چشم های خودم بخونم... :)

ممنون. حالا خیلی هم اهمیت نداره این کتاب چاپ شه یا نه. نمیدونم چرا هیچ انگیزه ای... هیچی شوری اصلا ندارم.
فقط گاهی عجیب دلم میخواد نوشته ها یا شعرهام رو برای دیگران بخونم.البته خب به طبع همسرم همیشه هست و بوده. اما گاهی اون رو جزئی از خودم میدونم. دوست دارم برای دیگران حرف زده باشم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد