عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

دور از تو...

پتو را تا زیر چانه ام بالا کشید. آرام مرا بوسید و به طرف در رفت. از در که بیرون رفت و در را بست، به یکباره چیزی در درونم فروپاشید!

صدای گام هایش در پله ها کم و کم تر می شد. صدای طپش های قلب من بیشتر و بیشتر می شد. در حیاط که بسته شد، تمام ذرات وجودم گریستند...

فکر نمی کردم بعد از اینهمه مدت زندگی مشترک و هر لحظه با تو بودن، نتوانم فقط دو روز نبودنت را تحمل کنم. اینهمه دلبستگی باورم نیست. اینهمه بیتابی. از رفتنت 4 ساعت و 9 دقیقه گذشته است. فردا شب هم از این ماموریت دو روزه بازمیگردی. اما دل من کودک تر از این حرف هاست که بتوانی به او بفهمانی "فقط دو روز پیشت نیست"!

حالا پشت میز کارم نشسته ام و به تنها چیزی که فکر نمیکنم کار است! تصویر تو را روی دیوار روبروی اتاق ذهنم نصب کرده ام و چشم هایم فقط تو را می بینند و به دنبال فرصتی برای باریدن میگردند.

این چند روز فقط سفارش میکردی مواظب خودم باشم. به من رد شدن از پیچ خیابان روبروی محل کارم را یاد میدادی!! به من میگفتی سوار چجور تاکسی ای شوم!! و من که حواسم فقط به رفتن تو بود نه حرف های تو!

چقدر این ثانیه های بی تو دیر میگذرند... چقدر این خانه بی تو بی رنگ است... چقدر من... تو را... دوست دارم...

و تازه میفهمم تو اگر نباشی، جای من روی تخت خانه ی هیچکس نیست. روی تخت آن بیمارستان اعصابیست که دیروز برای عیادت خانم همسایه رفتیم...

اولین سفر رسمی ما

دست های تو را گرفتن، با شکوه ترین اتفاق زمین است. بخصوص زمانیکه با آواز دریا و نوازندگی باران همراه می شود. اینکه حتی برای چند روز پنجره ی صبحگاهی حریم زیبایمان به بیتابی دریا باز شود اتفاق با شکوه دیگریست که شکوهش را فقط موج ها می فهمند. اینکه من و تو ساعت ها دست در دست یکدیگر میان خروش موج های دریای ناآرام این چند روز شنا کردیم و مهمان دریا بودیم را فقط همان دریایی می فهمد که از روی حسادت گاهی ما را به شدت به ساحل می کوبید. عشق بازی صادقانه من و تو میان دریای مواج آنقدر زیبا بود که ادعای باکلاس بودن دختر سیگار به دستی که در ابتدای کار با تمسخر به ما خیره شده بود را شکست و او نیز سیگارش(این دروغ دنیای متمدن پوچ امروزی!!!) را به ساحل پرت کرد و در حالیکه با لبخند به ما مینگریست به تنهایی تن به موج ها سپرد.


این هم هنرنمایی بهارنارنجم روی ساحل!


کوه ها و صخره های بین جاده ها برای ما سرشار از زیبایی اما بدون عظمت بودند. ما در این عشق کوه ها و صخره هایی بزرگ تر را پشت سر گذارده ایم... و تو که دست بر قلب میگذاری و با موزیک ماشین میخوانی:

خدا خوب میدونه که چی کشیدم، خدا میدونه چه زجری رو دیدم

سر حرفم تویی، دنیا رو گشتم  آخه چرا شدی تو سرنوشتم؟


دوباره خاطرات مثل فیلمی از جلوی چشمانم میگذرند... "خدامیدونه چه زجری رو دیدم"...





+عنوان این تاپیک را "اولین سفر رسمی ما" گذاشته ایم. ما قبل از این سفر هم سفرهای بسیاری داشته ایم. مثلا برای عروسی که به آنتالیا سفر کردیم. یا بارها به زادگاه من و مشهد سفر کرده ایم. به یزد و بیرجند که بخشی از خاطرات ما در آنجا رقم خورده است سفر کرده ایم. اما این اولین سفر به معنای عام تفریح که در اذهان مردم وجود دارد بوده است.


+ جالب است که مترسک اصلی ماجرای ما که پیش از این مدام در حال کنجکاوی و در واقع فضولی دنیای ماست، این چند روز هیچ سراغی از ما نگرفت و حتی ادعا کرده بود اصلا خبر ندارد ما در سفر هستیم. در صورتیکه مادر بهارنارنجم گفت صراحتا به او گفته که ما عازم سفر هستیم. نشانه های دیگر نیز حاکی از آن است که سوخته است... آتش گرفته است... از اینکه آتش افروزی هایش نه تنها ما را از هیچ خوشی مادی و معنوی عقب نینداخته است بلکه باعث شده دودش در چشم شعور و بینش خودش برود.



+من کودک و خامم و تو... کامل ترین دایرة المعارف صبر و آرامش. من سربه هوا و حواس پرتم و تو... چون پدری که همیشه در پی کودک خود خرابکاری هایش را جمع میکند!، هوای شادی لحظه هایم را داری. این یکی از هزاران دلیلی است که من معتقدم تو... بهارنارنج من... تا نداری.


+ راستییییییییییییییییی:

داشت فراموش میشد اتمام یکی از مهمترین دغدغه های سال های عاشقیمان که از همان لحظه ی آشنایی با ما بوده است و حتی بارها در تلاش هایمان برای وصال جز موانع اصلی بود. این روزها من و بهارنارنجم آرامش دیگری داریم. دو شنبه ی آینده آخرین مانعی که برای وصالمان وجود داشت برای همیشه تمام میشود. من به قربان قلب متلاطم اما چهره و لب های آرامش شوم، شانه های بهارنارنجم از دوشنبه ی پیش رو سبک تر میشود... شاید پیش از این باور نمی کردید وقتی میگفتم در آستانه ی وصال، ما را به صفر رساندند. اما اگر از ابتدا تا کنون، وب نوشته هایم را مطالعه کنید خواهید دید. شرایط مادی و معنوی ای را در ابتدای آشنایی نداشتیم. در طی 6 سال آن ها را بدست آوردیم اما در آستانه ی وصال دمادم(عروسی) تمام آن ها را از ما گرفتند و ما را به صفر واقعی رساندند اما اگر دقت کنید همه ی آن ها را در طی این یکسال پس از عروسی بدون هیچ کمکی از آن ها بدست آوردیم. این موضوع هم آخرین برگ از دفترچه ای بود که آدمک ها برایمان باز کرده بودند. این دفترچه بسته شد و از امروز دفترچه ی دیگری برای سایر هدف های این زندگی زیبا خواهیم گشود....