اینجا
از محبوب ترین وبلاگایی بود که می خوندم
لطف کردی اومدی
اما رفتنت بی انصافیه محضه:((
گرچه مطمعنم خواننده هاتو متقاعد میکنی...
مهران
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1392 ساعت 08:54 ب.ظ
سلام به یاس رازقی و بهار نارنج عزیزم...
از آخرین نظرم بیش از یک ماه می گذره و دلیلش هم بخشیش مربوط به شماست، بخش اعظمش کوتاهی خودم!
یادم هست چهارشنبه شب (30 مرداد) بود که اومدم پاسخ کامنت قبل رو بگذارم که بعد از refresh کردن وبلاگ برای این که اتفاق قبلی دوباره نیفته، پستی گذاشته بودید با عنوان (دوباره دلم شکست)!
این قدر این یادداشت تلخ و فضای تیره ای داشت که من اون نظر رو پاک کردم! راستش من اصلن نه می دونم در این مواقع چی باید بگم و نه می تونم چیزی بگم، به نظرم چیزی هم نمیشه گفت! اون روز گذشت تا دنبال یک فرصت دوباره برگردم که متاسفانه امتحانات میان ترم و بلافاصله پایان ترم تابستان شروع شد، مطمئن هستم شما هم تجربه ی ترم نفس گیر تابستان و حال و هوای امتحانات و استرس شدید ناشی از اون رو داشتید، نهم شهریور آخرین امتحان رو دادم و دهم شهریور بود که برای یک کار بسیار مهم مجبور به سفر به تهران شدم که آن جا هم متاسفانه دسترسی به اینترنت ممکن نبود، هجدهم برگشتم به اصفهان و در صدد تدارک برای بیستم که یک مهمان فوق العاده عزیز قرار بود تشریف بیارن که البته آوردن و من تا بیست و پنجم در خدمت ایشون بودم و چقدر خوش گذشت و چقدر جای شما خالی بود!
اما باورم کنید که در تمام این مدت شما رو فراموش نکرده بودم و همیشه درصدد سر زدن به وبلاگتون و قولی که به شما دادم بودم که متاسفانه هر بار مساله جدیدی اجازه ی این توفیق رو به من نمی داد...
به هر صورت کوتاهی از جانب من بوده و الباقی همه بهانه و بابت همین در همین محیط عمومی از شما عذرخواهی می کنم...
امیدوارم من رو ببخشید و همچنان اون صحبت قبلیمون و قرار ملاقات پا برجا باشه.
شماره تماسم رو براتون در یک پیام خصوصی می گذارم.
این یادداشت آخر رو هم ندیده و نخونده می گیرم! حالا حالا ها شما باید برامون بنویسین از عاشقانه هاتون، از مترسک ها، از ماشین و خونه خریدن، و کم کم دیگه صدای گریه ی بچه!!!
بله ما منتظریم! ;)
ممنون از توجهتون. خوندنتون همیشه برام مهم بوده. خوشحال ترم که گرفتاری هاتون تموم شد و امیدوارم همیشه گرفتاری هاتون در همین حد و برا همین چیزا باشه. بخصوص از این مهمونا که...
ما تو این مهر ماه قدری درگیریم اما قطعا به فکر هستیم در اولین فرصت باهاتون تماس بگیریم و افتخار دیدارتون رو داشته باشیم. یادداشت آخر رو خودم هم تصمیم گرفتم نانوشته بگیرم! اما لطفا منتظر نوشتن از بچه و اینا نباشید که ما حالاحالاها و در سالیان پیش رو! تصمیم نداریم پای شخص سومی رو به عاشقانگی و دنیای دونفرمون باز کنیم. فقط خودم، فقط خودش!
جوجوبانو
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1392 ساعت 09:44 ب.ظ
حتی اگه حذف کردی یه نسخه واسه خودت بردار چون حتما پشیمون می شی.
آدم که این همه خاطره و استرس و خوشی رو یه جا پاک نمی کنه دختر...
من این وب رو خیـــــــــــــــــــــــــلی دوست دارم حذف نکنی دلم میگیره ها.
اینجا یه حس خاص و پاکی داره.
از این همه تلاش و زمان که واسه هم گذاشتید راضی هستید حالا؟
کاملا! با نهایت صداقت میگم اگر زمان به عقب برگرده و بدونیم بازم همین مسایل رو داریم بازم همدیگه رو و عشقمون و راهمون رو انتخاب میکنیم. منتها این بار با آدم ها جور دیگه ای رفتار خواهیم کرد. در واقع بزرگترین درس من از این سال های عاشقی اینه که هیچوقت منتظر هیچ انسانی نمونم. حتی اگر قرار باشه فقط منتظر یه لبخندش بمونم...
سپیدۀ علی
دوشنبه 8 مهرماه سال 1392 ساعت 02:19 ب.ظ
نه نه نه
تورو خدا هیچوقت این وبلاگو خذف نکن تو که نمیدونی چقدر این وبلاگ تو برای من مقدسه حتی الان که دارم برات می نویسم چشمام پر اشک شدن
من از سال هشتادو شش دارم به این وبلاگ نگاه می کنم چون من روزگاری عاشق یک نفر بودم که براش عین حرفای تو رو می نوشتم
هنوز هم عاشقشم
تو و رامین همیشه خوشبخت هستین اما تو رو به جون رامین این وبلاگو رها نکن و بنویس
خواهش میکنم
نمیدونی چقدر خوشحال شدم که کسی دست نوشته های منو دوست داره. به یکی دیگه از بچه ها هم گفتم حتی اگه بدونم یه نفر از خوندن نوشته های من آروم میشه یا روی عشقش تاثیر مثبت میذاره با جون و دل و پر انگیزه تر از قبل مینویسم...
سلام
کجایی پس بانو جان
تقریبا هر روز میام کلبه ی زیباتون
این پست آخری قرار نیست ویرایش بشه؟؟؟؟
چشم انتظاری خیلی سخته ها
از دل نوشتی خبرمون هم نکنی ، خودمون میاییم با دل میخونیم
ممنون
سلام عزیز دلم...نه خواهشا این کارو نکن...اینجا یه جورایی قوت قلبه برای همه...عشق رویاییتون...از خود گذشتگیهاتون...اینجا همیشه برای من یاداور حس های قشنگه...برای هردوتون و عشق باکتون احترام خاصی قائلم
امروز دختری با زبان نگاه با پدرش درد و دل می کند ، چرا که مخاطب او " حسین " است ، همویی که زبان اشک و نگاه را بهتر از هر کسی می داند ...
" پدر جان ! بوی یتیمی در شامه جهان پیچیده است."......
......
- بابا این بار که تو می روی قطعا یتیمی می آید . چه کسی گردش از چهره ام بزداید؟چه کسی مرا بر روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستی به لطف دستهای تو در عالم نیست...
باز هم گــَــرد یتیمی از چشم های معصومانه ای می چکد ...
التماس دعا
التماس دعا
التماس دعا
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
عزیزم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
میخوای ما رو از خودت بیخبر بذاری؟؟؟؟؟
فدات سپیده ی مهربون.
چرااااااااااااااااااا؟
نروووووووووووووووووو؟
من چطوری ازت خبر بگیرم؟؟
سلام سمانه جان .. ما به وبلاگت عادت کردیم .. می خوای کجا بری ؟؟
بهارنارنج عزیز چرا؟؟؟؟؟داستان عشق مثال زدنیتون تو این دنیای مجازی دلگرم کننده است...ازمون نگیرش لطفا...
اینجا
از محبوب ترین وبلاگایی بود که می خوندم
لطف کردی اومدی
اما رفتنت بی انصافیه محضه:((
گرچه مطمعنم خواننده هاتو متقاعد میکنی...
سلام به یاس رازقی و بهار نارنج عزیزم...
از آخرین نظرم بیش از یک ماه می گذره و دلیلش هم بخشیش مربوط به شماست، بخش اعظمش کوتاهی خودم!
یادم هست چهارشنبه شب (30 مرداد) بود که اومدم پاسخ کامنت قبل رو بگذارم که بعد از refresh کردن وبلاگ برای این که اتفاق قبلی دوباره نیفته، پستی گذاشته بودید با عنوان (دوباره دلم شکست)!
این قدر این یادداشت تلخ و فضای تیره ای داشت که من اون نظر رو پاک کردم! راستش من اصلن نه می دونم در این مواقع چی باید بگم و نه می تونم چیزی بگم، به نظرم چیزی هم نمیشه گفت! اون روز گذشت تا دنبال یک فرصت دوباره برگردم که متاسفانه امتحانات میان ترم و بلافاصله پایان ترم تابستان شروع شد، مطمئن هستم شما هم تجربه ی ترم نفس گیر تابستان و حال و هوای امتحانات و استرس شدید ناشی از اون رو داشتید، نهم شهریور آخرین امتحان رو دادم و دهم شهریور بود که برای یک کار بسیار مهم مجبور به سفر به تهران شدم که آن جا هم متاسفانه دسترسی به اینترنت ممکن نبود، هجدهم برگشتم به اصفهان و در صدد تدارک برای بیستم که یک مهمان فوق العاده عزیز قرار بود تشریف بیارن که البته آوردن و من تا بیست و پنجم در خدمت ایشون بودم و چقدر خوش گذشت و چقدر جای شما خالی بود!
اما باورم کنید که در تمام این مدت شما رو فراموش نکرده بودم و همیشه درصدد سر زدن به وبلاگتون و قولی که به شما دادم بودم که متاسفانه هر بار مساله جدیدی اجازه ی این توفیق رو به من نمی داد...
به هر صورت کوتاهی از جانب من بوده و الباقی همه بهانه و بابت همین در همین محیط عمومی از شما عذرخواهی می کنم...
امیدوارم من رو ببخشید و همچنان اون صحبت قبلیمون و قرار ملاقات پا برجا باشه.
شماره تماسم رو براتون در یک پیام خصوصی می گذارم.
این یادداشت آخر رو هم ندیده و نخونده می گیرم! حالا حالا ها شما باید برامون بنویسین از عاشقانه هاتون، از مترسک ها، از ماشین و خونه خریدن، و کم کم دیگه صدای گریه ی بچه!!!
بله ما منتظریم! ;)
ممنون از توجهتون. خوندنتون همیشه برام مهم بوده. خوشحال ترم که گرفتاری هاتون تموم شد و امیدوارم همیشه گرفتاری هاتون در همین حد و برا همین چیزا باشه. بخصوص از این مهمونا که...
ما تو این مهر ماه قدری درگیریم اما قطعا به فکر هستیم در اولین فرصت باهاتون تماس بگیریم و افتخار دیدارتون رو داشته باشیم.
یادداشت آخر رو خودم هم تصمیم گرفتم نانوشته بگیرم! اما لطفا منتظر نوشتن از بچه و اینا نباشید که ما حالاحالاها و در سالیان پیش رو! تصمیم نداریم پای شخص سومی رو به عاشقانگی و دنیای دونفرمون باز کنیم. فقط خودم، فقط خودش!
حتی اگه حذف کردی یه نسخه واسه خودت بردار چون حتما پشیمون می شی.
آدم که این همه خاطره و استرس و خوشی رو یه جا پاک نمی کنه دختر...
من این وب رو خیـــــــــــــــــــــــــلی دوست دارم حذف نکنی دلم میگیره ها.
اینجا یه حس خاص و پاکی داره.
مرسی دوست مهربونم. نه تصمیم گرفتم حذفش نکنم
از این همه تلاش و زمان که واسه هم گذاشتید راضی هستید حالا؟
کاملا! با نهایت صداقت میگم اگر زمان به عقب برگرده و بدونیم بازم همین مسایل رو داریم بازم همدیگه رو و عشقمون و راهمون رو انتخاب میکنیم. منتها این بار با آدم ها جور دیگه ای رفتار خواهیم کرد.
در واقع بزرگترین درس من از این سال های عاشقی اینه که هیچوقت منتظر هیچ انسانی نمونم. حتی اگر قرار باشه فقط منتظر یه لبخندش بمونم...
آخ جون ، چه خوب که پیشمون می مونی
مواظب خودت باش عزیزم
ممنون دوست مهربونم. منو شرمنده ی مهربونیاتون میکنید...
نه نه نه
تورو خدا هیچوقت این وبلاگو خذف نکن تو که نمیدونی چقدر این وبلاگ تو برای من مقدسه حتی الان که دارم برات می نویسم چشمام پر اشک شدن
من از سال هشتادو شش دارم به این وبلاگ نگاه می کنم چون من روزگاری عاشق یک نفر بودم که براش عین حرفای تو رو می نوشتم
هنوز هم عاشقشم
تو و رامین همیشه خوشبخت هستین اما تو رو به جون رامین این وبلاگو رها نکن و بنویس
خواهش میکنم
نمیدونی چقدر خوشحال شدم که کسی دست نوشته های منو دوست داره. به یکی دیگه از بچه ها هم گفتم حتی اگه بدونم یه نفر از خوندن نوشته های من آروم میشه یا روی عشقش تاثیر مثبت میذاره با جون و دل و پر انگیزه تر از قبل مینویسم...
سلام
کجایی پس بانو جان
تقریبا هر روز میام کلبه ی زیباتون
این پست آخری قرار نیست ویرایش بشه؟؟؟؟
چشم انتظاری خیلی سخته ها
از دل نوشتی خبرمون هم نکنی ، خودمون میاییم با دل میخونیم
ممنون
رفتن برای ماندنی ها نیست...
ما همیشه اینجاییم...
*همسفر تو*
سلام
سربلندی ابراهیم ، آرامش اسماعیل ، امیدواری هاجر، عطر عرفه وبرکت عید قربان را برایت ارزو دارم
عید قربان مبارکت باد
هر روزت عیدانه ...
سلام عزیز دلم...نه خواهشا این کارو نکن...اینجا یه جورایی قوت قلبه برای همه...عشق رویاییتون...از خود گذشتگیهاتون...اینجا همیشه برای من یاداور حس های قشنگه...برای هردوتون و عشق باکتون احترام خاصی قائلم
امروز دختری با زبان نگاه با پدرش درد و دل می کند ، چرا که مخاطب او " حسین " است ، همویی که زبان اشک و نگاه را بهتر از هر کسی می داند ...
" پدر جان ! بوی یتیمی در شامه جهان پیچیده است."......
......
- بابا این بار که تو می روی قطعا یتیمی می آید . چه کسی گردش از چهره ام بزداید؟چه کسی مرا بر روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستی به لطف دستهای تو در عالم نیست...
باز هم گــَــرد یتیمی از چشم های معصومانه ای می چکد ...
التماس دعا
التماس دعا
التماس دعا