عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

اعترافات من در آستانه سالگرد آشناییمان

به گذشته می اندیشم و اشک هایی که بی هدف میریزند. انگار همین دیروز بود که من دخترک تنهای پاکی بودم که علی رغم اینکه چشم های زیادی به دنبال هوای چشم هایم بودند، حتی نگاهم را به کسی نمی بخشیدم. شاید یک شب هم از رنج دغدغه های آن روزها و تنهایی غریبم بی واسطه ی اشک های شبانه در تخت اتاق خوابگاه دانشجویی ام به خواب نمی رفتم. از دل گرفتگی های دمادم. از آرزوهای تحصیلی ام که بر باد رفته بودند. از درد دلتنگی پدر و مادرم که فقط 160 کیلومتر دورتر از من بودند!

دوستانی داشتم که دغدغه های مرا مسخره! میدانستند. من دانشجوی دانشگاه سراسری شده بودم اما به فکر دانشگاه شریف بودم که از دست داده ام و آن ها به فکر رسیدن به عشق زمینی. من که سرسختانه با هر نوع آشنایی و عشق قبل از ازدواج مخالف بودم و ساعت ها آن ها را نصیحت میکردم. آن ها که سعی میکردند مرا به یکی از پسرانی که به من ابراز علاقه میکردند بچسبانند!!!

اما من تنها یک عقیده داشتم: "من یه روز با کسی ازدواج میکنم که با خونواده اش رسما بیاد خواستگاریم و از طریق خانواده اش معرفی شده باشم"!!! (یعنی من الان موندم چطور من چنین فکری تو سرم بوده؟!! باور کنید برای خود امروزم قابل درک نیست!!!)

به واسطه ی هم اتاقی هایم که دختران شادی بودند در جمع های مختلط زیادی که غالبا از آشنایان آن ها بودند حاضر میشدم. اما همیشه آخر این جمع ها به پیدا شدن سر و کله ی یک هواخواه برای من ختم میشد! تا جاییکه کم کم دوستانم را بخاطر حسادت به این مساله از دست دادم... علی رغم اینکه میدیدند من خیلی ساده به هر عشقی "نه" میگفتم.

همین الان که اینجای روزگارم از یکی از دوستان اصفهانی ام که آن روزها هم اتاقی ام بود و بسیار با هم صمیمی بودیم دلگیرم. پسری که مورد علاقه ی او بود خیلی اتفاقی با من آشنا شد و بعدها به من ابراز علاقه کرد. علی رغم اینکه به او نیز مثل بقیه جواب رد دادم، دوستم بدون هیچ بحث یا صحبتی در مورد این ماجرا برای همیشه از من دور شد و حتی بعدها که من هم ساکن اصفهان شدم، سعی کرد از من دورتر شود. الان که گاهی خلا یک دوست قدیمی در هوای غربت این شهر را حس میکنم حسرت میخورم که کاش این حسادت بچگانه و بی دلیل را کنار میگذاشت و میشد مثل یک دوست فقط گاهی حس کنم او را دارم... 

روزهای تنهایی من به همین منوال میگذشت. حتی در کلاس هم تنها دختری بودم که درگیر هیچ عشقی نشده بود.


تا آن روز غروب که قبلا هم تعریف کرده ام.


و آشنایی اتفاقی با کسی که فکر میکردم میخواهد مرا اذیت کند! اذیت از نوعی که نمیتوانستم با هیچ پدافندی جز کلک زدن او را ضربه فنی کنم! (البته منظورم از اذیت، مزاحمت خیابونی و این چیزا نیستا. یه موضوع تخصصی مربوط به تخصص هر دومونه. چون نمیخوام تو این وبلاگ دروغ بنویسم، ترجیح میدم اگر نمیخوام رازی رو فاش کنم، اصلا ازش چیزی نگم.)

حس طعمه ی در دام افتاده ای را داشتم که تصمیم داشت از فرصت سازش با صیاد سو استفاده کند و فرار کند!

همین پدافند مثلا هوشمندانه ی من باعث شد برای فردای آن روز ساعت 6 با او قرار بگذارم(البته یک قرار رسمی بود) حسابی عصبانی بودم و به این فکر میکردم که چطور او را ضربه فنی کنم! ان شب در دفتر خاطراتم نوشتم: "فردا با اون پسره ی(تخصصش رو نوشتم) قرار دارم"!


غافل از اینکه "اون پسره ی..." قصد آزار مرا نداشته است. بلکه با نشان دادن آن تخصصش قصد جذب مرا داشته! (مرد مردادی من کلا موجود عجیبیست!! من فدای چشم هایش...)

ساعت 6 آن روز من در حالیکه از موضوع دیگری ناراحت بودم در یک فضای شلوغ سر قرار رفتم و در کمال تعجب و در حالیکه منتظر هر حمله ای از جانب او بودم!، دیدم همه چیز را کنار گذاشت و فقط سعی کرد آرامم کند. بدون کوچکترین خطایی که من حس کنم قصد دارد به حریم شخصی ام وارد شود...

قبلا پسران زیادی سعی کرده بودند به شکل هایی احساسی تر از فیلم هندی! محبت مرا جلب کنند اما نمیدانم چه حسی باعث شد آن شب محبت رامین در دلم بنشیند.

آن شب وقتی به خوابگاه برگشتم در دفتر خاطراتم از رامین فقط یک خط نوشتم. و انتهایش نوشتم: "ازش خوشم اومد". اما خیلی سریع روی این جمله را خط خطی کردم!

امروزِ مرا نبینید. من در گذشته دختر کله شق و لجبازی بودم که حتی با افکار و احساسات خودم هم همیشه سر جنگ داشتم!


آن شب گذشت و ماجراهای زیادی پس از آن اتفاق افتاد. ماجراهایی بین من و رامین. بین من و دیگرانی که به قول رامین نزدیک بود مرا از او بگیرند... اما آن شب آغاز عشقی بود که مرا کاملا دگرگون کرد. آنقدر که خودم این روزها، گذشته هایم را نمیشناسم...

و اگر هر روز هزاران بار به درگاه خدا سجده ی شکر بجای آورم کم است. خدایی که دست هایم را گرفت و نگذاشت در نادانی آن روزهایم بمانم!!! خدایی که دست هایم را گرفت و مرا به عشق هدیه کرد... خدایی که در راه این عشق آنقدر مرا حرارت داد تا امروز الماسی شفاف از عشق هستم. وجود امروز من واقعا فقط لبریز از عشق و دنیای عاشقانه است و بس.

من سال های سختی را پشت سر گذاشته ام تا امروز چنین لبریز از عشقم.

و حالا من... منی که تا اخر تمام خط های عاشقانه را رفته ام با دخترک آن روزها خیلی فاصله دارم. حتی به فکرهایم خنده ام میگیرد!

فکر کن وسط اتاق مینشستم و ساعت ها با هم اتاقی هایم در مورد اینکه عشق اشتباهه بحث میکردم!!!! 

منی که فقط ازدواج سنتی را صحیح میدانستم در مقابل پدرم ایستادم و گفتم: نمیخواهم سنتی ازدواج کنم!

منی که میگفتم عشق نان و آب نمیشود و همسر من باید روزیکه به خواستگاری من می آید تمام امکانات مادی اش فراهم باشد، با صفر مطلق، زندگی زیر یک سقف را با عشقم شروع کردم و امروز بر خلاف سایر فلسفه دان ها میگویم عشق همه چیز زندگی است!

منی که اگر انگشتم اشتباهی به انگشت نامحرمی میخورد تا ساعت ها اعصابم خورد بود و می شود!، دست هایم را در دست های بهارنارنجم گذاشتم و...

منی که در فاصله ی 160 کیلومتری از پدر و مادرم و دیدار هر هفته ای آن ها از دلتنگیشان هر شب گریه میکردم، دل به عشق راه دوری بستم که حالا شاید در سال کمتر از انگشتان دست بتوانم پاره های قلبم را ببینم.

منی که حاضر نبودم به هیچ مردی فکر کنم، در عشق رامین شب های زیادی را از فکر دوری اش بی خواب بودم.


و براستی راست گفت اون کسی که بهم گفت عشق میتونه انسان رو از دنیایی به دنیای دیگر برسونه...





|| در تمام مدت نوشته های بالا دلم میخواست مدام در پرانتزها بنویسم اگر از علاقه ی آن روزهای دیگران به خودم نوشته ام دال بر این نیست که من دختر خاصی بودم یا حتی زیبا بودم. نه من هیچ ادعایی در این زمینه ها ندارم. من یک دختر معمولی بودم و هستم. اتفاقا خیلی هم سر به زیر و بی اعتنا به پسرا بودم.




|| امروز یه ماموریت کاری یک روزه و اتفاقی برای رامینم به شهری که قبلا اونجا دانشجو بوده پیش اومد. برای همین جشن این سالگرد زیبا رو گذاشتیم برای بعد از برگشتنش(امشب بر میگرده). و اتفاقا همه چیز جوری پیش رفت که رامین امروز میتونست بره مدرکش رو از دانشگاه سابقش بگیره(تو این مدت با گواهی موقت سر کرده!). ما اون شهر رو خیلی دوست داریم. خاطرات قشنگی از اونجا داریم. حیف که شرایط کاری من اجازه نداد بتونم برم.

شاید باورتون نشه اما مدرکی که رامین گرفته برای ما خیلی قشنگه! میگن "فلانی مدرکش رو باید قاب کنه و...". اما ما باید واقعا این مدرک رو قاب کنیم!

تحصیل رامین از اون محورهای پر ماجرای سال های عاشقانگی ماست. رازهای زیادی در این زمینه داریم که بار سختی هاش رو خودمون دو تا تنهایی به دوش کشیدیم. باورتون میشه رامین سه بار دانشگاه عوض کرد؟! فقط و فقط هم بخاطر گذر از موانع مختلف عشقمون بود. مرد صبور من بخاطر عشقمون با ماجرای تحصیلش سختی های زیادی کشید(صحبت از مشروطی و اخراج نیستا). شاید من هر چی اینجا بگم نتونم به شما القا کنم که بهارنارنج صبورم بخاطر این مدرک لعنتی چه سختی هایی کشیده! حرف از سختی درس خوندن نیست. حرف از هزاران مشکل دیگه است. آه... خدایا شکرت.