عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

حال این روزهای ما...

آنقدر مرا در خود و دنیای عاشقانه مان غرق کردی که هوای هیچ دنیای دیگری نمی کنم. حتی هوای سرزمین مادری...

منی که روزگاری فکر میکردم هرگز به کسی دل نخواهم باخت، امروز آنچنان دلبسته و وابسته ی توام که حتی یک درصد هم امکان ندارد بدون تو زنده بمانم!

رامین من... رازقی تو عجیب مقیم آستان قلب پاکت شده است. تا وقتی تو سایه بانم باشی، هیچ آفتاب و طوفانی مرا از پای در نخواهد آورد. تا وقتی دستانم میان دستان توست، از هیچ چیز و هیچکس نمیترسم و علاقه ای به هیچ جمع دنیایی ای ندارم...

گاهی دقایق بسیاری مثل همان اوایل به نوع عشق و احساسی که به تو دارم فکر میکنم. مثل همان وقت ها سختگیرانه دلم را میان میدان قضاوت عقلم قرار می دهم و با همان معیارهای منطق گونه ام او را بازجویی میکنم. اما نتیجه ی این محاکمه ی تکراری حکم شیرینیست که "خدا" به من هدیه کرده است: بسم الله: عاشقم. و خراب تر از آنی که خودم باور دارم...

- بهارنارنج من چند ماهیست ماموریت های کاری زیادی می رود. و خدا می داند در این روزهای سخت دوری که البته نهایتا 3 روز می شوند بر ما چه می گذرد... هنوز نرفته اشک های من التماس می کنند و آغوش مهربان او که بین دلهره ی تنها گذاشتن اشک هایم و دلتنگی اش سرگردان است. 


- امروز که اینجای روزگار ایستاده ام از صفر لحظه ی وصال به حدی از رفاه رسیده ایم که به بخشیدن فکر میکنیم. البته طبیعتا منظورم ثروتمند بودن نیست. هنوز خانه هم نداریم!(قرارداد خانه ای که چند وقت قبل، از آن صحبت کرده بودم به دلیل مشکل قانونی اش، از سمت ما کنسل شد) اما آرامش مادی مهمان زندگی زیبایمان شده است و بی شک برای این آرامش بهای سنگینی پرداخته ایم. برای این آرامش، بسیار پایداری ها و همدلی ها کرده ایم. برای این آرامش حتی یک لحظه... حتی یک بار دل هم را نشکستیم و همراه هم بودیم. حتی یک بار راه مالیمان را از هم جدا نکردیم. نه در دل و نه در ظاهر.

این ها را گفتم از آن جهت که دلم میخواهد هر دختر و پسر عاشق دیگری که گذشته ی سختی مثل ما دارند بدانند دنیا آخرش بر مدار عاشقان میچرخد اگر... .


- مترسک را بخشیدم! بالاخره! البته امیدوارم دوباره...! رفته بود زیارت آقای سرزمینمان. از همان لحظه که عازم شد تغییر محسوس رفتارش من و اطرافیانم را متعجب کرد. در راه عزیمت با من تماس گرفت و بین حرف هایش گفت: "حلالم کن". قلبم لرزید. همه چیز مثل فیلمی تلخ و سیاه از مقابل چشمانم گذشت. در مقابل این جمله اش سکوت کردم. چطور میتوانستم حلالش کنم؟! مطمئن بودم خودش دقیقا میداند من به چه فکر میکنم و او با روزهای زیبای یک سال از زندگی من چه کرده است!

چند ساعت بعد از روبروی پنجره ی فولاد تماس گرفت و این بار چیزی در من فرو ریخت. شاید یک درخت سوخته و سخت. حس کردم میتوانم او را ببخشم. حس کردم میتوانم حاکمیت این ماجرا را به جای دلم به آقای آسمان بسپرم. حس کردم میتوانم او را به عنوان یکی از نزدیکانم قبول کنم... حس کردم از این به بعد میتوانم نگاهش کنم و لحظه هایم نمیرند!

و  بعدها گفت کنار پنجره فولاد برای تو و پدرت نماز خواندم. پدرم... کسی که در آن ماجرا از غصه ی من، فرزند اولش که او را به غربت سپرده بود کمرش شکست... اما به حرمت همین دعایش برای بخشیدن مصمم تر شدم...

نمیدانم چقدر میتوانم بر سر این عهد بمانم. چون خوب میدانم بخششم به خرمن نرمی از کاه! می ماند که کافیست شعله ای به آن نزدیک کند تا از آتشش یک کوه سر برآورد!

در هر صورت این روزها قدری آرام ترم. او را که میبینم با قلبی که در آن نه کینه است و نه مهر به او لبخند میزنم. هر چند می دانم مترسک ماجرای ما همچنان مترسک است و دلبسته ی کلاغ های مزرعه مان.


- پنجشنبه ی گذشته ماجرای سختی به من و بهارنارنجم گذشت که البته برای خیلی ها شیرین ترین اتفاق زندگیست! دلهره ی احتمال ورود یک شخص سوم کوچک به زندگی ما! لحظات سخت و پر استرسی به ما گذشت تا نتیجه ی منفی روی کاغذ آزمایش دوباره آرامش را مهمان زندگیمان کرد. همه ما را سرزنش کردند. اما آن ها خبر نداشتند آنقدر دوری و درد کشیده ایم که تا سال ها تصمیم نداریم حریم عاشقانه مان را با کسی قسمت کنیم. زوج های دیگر با دیدن نتیجه ی مثبت آزمایششان خوشحال میشدند و ما وقتی نتیجه ی منفی آزمایش را دیدیم به سمت آغوش یکدیگر دویدیم! اصولا نمیدانم چرا قوانین بین ما دو نفر در هیچ زمینه ای با آدم های اطرافمان سازگاری ندارد! و ما که چه بسیار با این قوانین مقایسه شدیم و شکستیم و...


++ خرابکاری کردم! حواسم نبود زدم یه عالم کامنت هاتون که مال پست قبل و این پست بود رو حذف کردم! البته قبلش خونده بودم. تازه براتون جواب هم تایپ کرده بودم اما بعدش بجای پذیرفتن نظرات، حذف رو زدم!!!!!