عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

سقفی دیگر...

این روزها در حال جمع کردن وسایل و آماده شدن برای اسباب کشی به خانه ی جدید هستیم...


تمام خاطرات زیبایم در کنار تو را برای همیشه بر دیوارهای آبی ذهنم آویختم. گوشه گوشه ات یادگار عاشقانگی های ماست. تو... یکی از آن دارایی های معصوم و آرام ما بودی که فقط به آرامشمان فکر میکردی. تو تنها محرم خنده ها و گریه هایمان بودی. من تو را سنگ صبور تمام لحظه های سخت و همدم لحظه های شادمان دیدم.

تو یکی از ماندگارترین عناصر این عشق خواهی شد... و من هرگز فراموش نخواهم کرد عشق جاودانه ی ما در مقابل چشمان و سکوت سرشار از تبسم تو بالید.

گرچه شاید این روزها آخرین روزهایی باشد که تو را میبینم اما بی شک در خاطرم از زیباترین ها هستی...


- این روزها حال غریبی دارم باز!... نه تنها از ترک خانه ی خاطرات روزهای آغازین وصالمان ناراحت نیستم بلکه یک شب از خوشحالی خوابم نبرد! جهیزیه ام را که جمع میکنم و در کارتن ها میچینیم هنوز حس همان عروس دو سال پیش را دارم. مدام خاطرات زیبای آن روزها را مرور میکنم. و براستی من هنوز و هماره نوعروس خوشبخت این خانه ام. نوعروسی که خانه و جهیزیه چینی اش هر سال زیباتر میشود. خانه ای که کمتر از دو هفته دیگر به آن جابجا خواهیم شد خیلی زیباتر از اینجاست. 

براستی چرا نباید تا همیشه همان نوعروس و نوداماد و همان دخترک و پسرک باشیم؟ وقتی قلب هامان هر روز زنده تر به عشق یکدیگر میطپد...


- خانه ی جدیدمان چندبرابر زیباتر از اینجاست. حتی هنوز ساکن نشده، گوشه گوشه اش را پر از عاشقانه هامان کرده ایم! چیزی که از همه بیشتر در مورد خانه جدید خوشحالم کرده است پنجره ی زیباییست که رو به تخت اتاقمان باز میشود و ویوی آن از این پایین فقط آسمان است و بس. و این تقابل زیبا آرزوی همیشگی بهارنارنجم بود.

میبینید؟ دنیای ما چقدر ساده و زیباست...

- مترسک به فکر جبران افتاده. مترسک از وقتی به ایوان آقای سرزمین آفتاب سفر کرده حال دیگری دارد. مترسک خیلی عوض شده. هر چند علی رغم اینکه او را بخشیده ام دیگر نمی توانم او را باور کنم... مترسک گفت میخواهد جبران کند. لبخند زدم و بس. شاید برای مترسک دیگر فرصتی نباشد. شاید دیگر هیچ چیز نتواند برجی که در خاطرات من توسط او فرو ریخته است را برپا کند. برو مترسک. برو و با کلاغ هاست خوش باش. من و بهارنارنجم خدای بزرگی داریم.


- نمیدونم چرا خدا اینقدر هوای ما رو داره. برای هزارمین بار میگم من اونقدر بنده ی بی لیاقتی هستم که خودم هم از لطف خدا متعجب میشم. حتی گاهی فکر میکنم نکنه خدا منو به حال خودم رها کرده! چند هفته قبل قرار شد امسال خونه رو عوض کنیم. فکر گشتن دنبال یه خونه ی جدید واقعا عذاب آور بود. اونم تو این سرمای زمستون. اونم با سختگیری های زیاد ما برای خونه ی مورد علاقمون. اونم با این وضع وحشتناک اجاره خونه ها... اما خیلی عجیب در اولین مراجعمون به بنگاه دقیقا همون خونه ای که در رویامون بود رو گیر آوردیم. یعنی اولین موردی که رفتیم دیدیم این خونه بود. بعد هم خیلی راحت توافقات انجام شد و سریع قرارداد بستیم و تمام. اون شب اونقدر خوشحال بودیم که تا صبح خوابمون نبرد!

حالا هم در حال جمع آوری وسایل برای جابجا شدن هستیم.


تو رو خدا دعا کنید خدا آرامش زندگیمون رو ازمون نگیره. نمیدونم چرا تازگیا همش نگرانم این دریای آروم یه روز طوفانی شه. برام از خدا بخواین همه چی رو به همین قشنگی پیش ببره. من زندگی قشنگم رو با تمام سختی ها و راحتی های فعلی دوست دارم. دست هام دارن به آسمون میرسن. خدایا دستامو کوتاه نکن... آسمون رو بلند نکن...