عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

دلتنگم

گاهی... مثل الان کنارم هستی و دلتنگم. دلتنگ با تو بودن و برای تو بودن... حس مبهمی مثل اینکه بخواهم قلب خودم را از سینه بیرون بکشم و مقابل چشمانم قرار دهم و بعد دوباره او را در جایش بگذارم تا آرام شوم. یک بیتابی غریب. یک عاشقانه ی دور دست. گاهی مثل الان "تو" را نمیخواهم! دوست داشتنت را میخواهم. عاشقت بودن را میخواهم. میخواهم بُت آرام و ساکت نهانخانه قلبم باشی. و من فقط تو را بپرستم و بس. می خواهم اصلا یادم نباشد دنیا چطور می گذرد...


دیوانه تر از پیشم! میدانم! حالم خوب نیست! درمان هم ندارد...

تبریک ویژه

میان خلوت و سکوت دلنشین خانه زیبایمان تنها نشسته ام. کنارم نیستی و دوباره دلتنگ و بیقرارم. دوباره تمام لحظه هایم آبستن یاد و خاطرات توست. دوباره عطر تو را گوشه گوشه ی خانه حس میکنم و به رسم دیوانگی همیشگی ام در و دیوار را بخاطر عطر تو می بوسم!


این پست در واقع یک پست ویژه برای تبریکی بزرگ به رامین من است. بهارنارنج من رسما به عنوان نویسنده در یکی از روزنامه های سراسری صبح ایران پذیرفته شد. و نوشته هایش از دوشنبه گذشته چاپ می شوند.

البته بهارنارنج من این روزها هر دم جلوه تازه ای از لیاقت و پیشرفت خود را نشان می دهد. افزایش حقوق، جلسه تقدیر و سپاس کاری و...

اینهمه افتخار مبارک قلب مهربان و اندیشه بلندت بهارنارنج من. به تو افتخار میکنم که دنیای مرا پر کرده ای از طراوت و زیبایی...


بهار نارنج من پر از شور جوانیست. پر از سرزندگی و نشاط است. من فدای چهره آرامش...


مرد مهربان من. مرد روزهای سخت. مرد مقاوم من. مرد محکم من. مرد عاشق من...


چند روزیست سرگرم تماشای یک سریال عاشقانه کره ای هستم. عجیب شعله زیر خاکستر خاطراتمان را زنده کرد. جسارت هایمان... عاشقانگی هامان... اشک هایمان... دوری و دلدادگیمان... شکست ناپذیریمان... کودکانگی هامان... اشک هایم ریخت. باز بیقرارم و چاره ای جز تحمل ندارم... هر روزی که میگذرد عاشق تر و وابسته تر میشوم. من ضعیف تر و او قوی تر میشود. من شکننده تر و اون محکم تر می شود.

و من که به یاد عاشقانگی های روزای پیش از وصال با دیدن سکانس زیر چقدر اشک ریختم. و بعد چقدر هزاران بار خدا را شکر کردم که ما را به هم بخشید. براستی اگر ما به هم نمیرسیدیم چه به روز زندگی هایمان می آمد؟

وقتی به این فکر میکنم که یک نفر قرار بود مرا از تو بگیرد(در روزهای قبل از اطلاع من از عشق تو) عرق سردی بر جانم مینشیند و خدا را شکر میکنم که مرا بر سر سفره قلب تو نشاند. چرا که قویا میدانم مردی مثل تو در دنیا وجود ندارد...



چقدر دلم میخواهد احساس خوشبختی و آرامشم را یک جای بلند فریاد بزنم. جایی که مطمئن باشم به گوش آسمان و پرنده هایش میرسد...

میدانم که دوباره یک پست پراکنده نوشتم! همیشه وقتی بیقرارم هیچ نظمی بر افکار و قلمم نیست...


|| لطفا برای سلامتی بهارنارنجم دعا کنید. دعا کنید خدا هرگز چتر زیبایی که خودش برایم فرستاده را از من نگیرد...

|| لطفا منتظر نباشید! دوتایی عاشقانه ما همچنان انحصاری ادامه خواهد یافت. هیچ موجودی حتی از پوست و خون خودمان حق ندارد وارد دنیای ما شود!...

|| یه حرف درگوشی دخترونه بگم؟! چند روز پیش پدربزرگ پدری رامینم فوت کرد. از اونجائیکه این پدربزرگ، بزرگ فامیل هم بود تمام فامیلای رامین از شهرهای مختلف حضور داشتند. بسیاری از این افراد برای اولین بار منو می دیدند. اونا هم مثل بقیه فامیل رامین منتظر دیدن من بودند! به قول خودشون "دختری که رامین در فرسنگ ها دورتر عاشقش شده و اونو به دختران فامیل ترجیح داده". پدر و مادرم هم بزرگواری کرده و علی رغم بعد مسافت هزار کیلومتری و بدی آب و هوای جاده ها برای این مراسم اومده بودند. مثل همیشه باعث سربلندیم شدند. بخصوص "باباجونم" که چنان مورد توجه همه قرار گرفته بود که با پرستیژ ترین مرد فامیلشون گفته بود "افسوس میخورم که چرا تازه با شما آشنا شدم؟!"

همیشه دلم میخواد شخصیت خودم و خونوادم جلوی فامیل رامین خوب جلوه کنه تا همه بدونن رامین من تو همه زمینه ها برگزیده است. همین الانشم باعث حسادت همه پسرای فامیلشونه. بقیه پسرای فامیلشون با وجود اینکه از نظر موقعیت شغلی و اجتماعی در جایگاه های عالی هستند اما هیچکدوم ازدواج نکردن. اما رامین 27 ساله من از 19 سالگی عشق رو شروع کرده و الان زیر سایه عشقمون داریم زیباترین لحظه ها رو تجربه میکنیم.

راستی مترسک برای احترام به بابام سنگ تموم گذاشت. این روزا دارم فکر میکنم کم کم این اسم رو از روش بردارم!!! مترسک داره از کلاغ ها فاصله میگیره...