گاهی... مثل الان کنارم هستی و دلتنگم. دلتنگ با تو بودن و برای تو بودن... حس مبهمی مثل اینکه بخواهم قلب خودم را از سینه بیرون بکشم و مقابل چشمانم قرار دهم و بعد دوباره او را در جایش بگذارم تا آرام شوم. یک بیتابی غریب. یک عاشقانه ی دور دست. گاهی مثل الان "تو" را نمیخواهم! دوست داشتنت را میخواهم. عاشقت بودن را میخواهم. میخواهم بُت آرام و ساکت نهانخانه قلبم باشی. و من فقط تو را بپرستم و بس. می خواهم اصلا یادم نباشد دنیا چطور می گذرد...
دیوانه تر از پیشم! میدانم! حالم خوب نیست! درمان هم ندارد...
سلام وب خوبی دارین میشه به وبلاگم سربزنی اهل تبادل لینکم هستم.
چقدر اینطور دوست داشتن قشنگ است، چقدر شیرین است که کسی را اینقدر دوست داری، که گاهی حتی لمس دستهایش هم دلتنگت میکند، بی قرارترت میکند!
حالت را خوب می فهمم. حسی که هنوز بعد از گذشت 5 سال و بودن زیر یک سقف، گاهی تجربه اش می کنم و چه آرامشی بالاتر و زیباتر از این؟
امید که تا ابد این احساس غریبانه در وجوتان جاودانه بماند.
تبریک من را هم بابت موفقیت های رامینت خدمتشان ابلاغ بفرمایید. ما همچنان مشتاق دیدار دوباره روی ماهتان هستیم.
هرچند که اینروزها کمتر به کلبه پاییزی ما سر می زنی اما کماکان یکی از بهترینهایی برایم و همیشه آرزوی سلامتی و موفقیت بیشتر دارم برای تو و عشق بزرگت.
مراقب خودت و مهربانیهای دل پاکت باش عزیزم.