عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

شب تولد من

شب تولد من و یک تنهایی انتخابی فقط برای یک ساعت! میبینی؟ من سال هاست که تنها نیستم. سال هاست آنقدر برای عشق یا دشمنان عشقم بوده ام که حتی در تمام لحظاتی که فکر میکردم برای خودم خوشم، واقعا اینطور نبوده. خوش بوده ام اما نه برای خودم. این را الان فهمیدم که وقتی تصمیم گرفتم در شب تولدم برای خودم چند سطری بنویسم احساس کردم چقدر با خودم غریبی میکنم... این را از اشک هایی که بعد از اس ام اس امروز صبح تو بی اختیار از چشم هایم جاری شد فهمیدم. گفتی: "صدای به هم خوردن بال  معصوم فرشته ها می آید. انگار آمدنت نزدیک است..."

حال غریبی دارم. نه خوشم و نه ناخوش. خوشم از اینکه یک سال دیگر از عمرم با عشق تو میگذرد. اینکه سال هاست عشق تو و یاد تو آنقدر ذهن و روحم را پر کرده است که خودم و سرکشی های روح دیوانه ام را فراموش کرده ام.

ناخوشم از خودم... از خودی که در نردبان آسمان روی پله ای که امروز باید می بود، نیست... امشب و در آستانه ی ورود به سالی دیگر از زندگی ام قدری ناآرام تر از هر سالم. در واقع اولین سالیست که در شب تولدم دلم گرفته است.

همیشه یادم میرود دقیقا چند ساله هستم!!! مثلا چند دقیقه پیش انگشتانم را مقابلم گرفتم. انگشت کوچک دست راستم را با انگشت اشاره دست چپم نشانه گرفتم و زیر لب شروع به شمردن کردم...

...

من کودکم. خیلی کودک. اما درگیر ماجراهای بزرگی هستم. بازی های بزرگی با احساس، غرور و زندگی ام کرده اند... 

پیکره ی روحم زخم های عمیقی دارند. زخم هایی از جنس مترسک ها. زخم هایی که تا مغز استخوان وجودم را می سوزاند.

آدم های زیادی در زندگی ام بوده اند و هستند. رهگذرانی بودند و فراموش شدند اما کسانی هم بودند که اثری ماندگار بر لوح دلم گذاشتند

رهگذرانی که سعی کردند مهمان همیشه ی قلبم شوند. اما واقعا نشد که چیزی بیشتر از یک آشنا شوند!

رهگذر همیشه ماندگاری که پا بر لوح دلم گذاشت "رامین" بود. پسرک 19 ساله ای که خیلی زودتر از قراری که با خودم گذاشته بودم در قلبم ماندگار شد و از رهگذر به همسفر تبدیل شد...

رهگذرانی که به واسطه ی دنیای شاعرانگی ام با آن ها آشنا شدم...

رهگذرانی که به واسطه ی دنیای عاشقانگی هایم با آن ها آشنا شدم... در این میان عمدتا همان گروهی که در این وبلاگ با آن ها آشنا شدم یا به این وبلاگ دعوت شده اند بر لوح دلم نقش آبی زده اند

رهگذرانی که به محض آنکه فهمیدند من و رامین بر تار یک عشق مینوازیم به سمت من آمدند. فقط به این هدف که با تیشه هایشان بر لوح دلم ضربه بزنند. و امشب از این گروه بیش از هر چیز دلم گرفته است. گاهی حس میکنم برای مقابله با آنان معصومیت وجودم را به حراج گذاشتم. خیلی جاها باید مثل خودشان میشدم تا بتوانم از خودم دفاع کنم. بهارنارنجم همیشه میگفت از روزی میترسد که در مقابله با این دشمنان سیاه، صفحه سفید دلم، خاکستری شود. و حالا من شرمسارم که اگر بخواهم برایش اعتراف کنم ناچارم صادقانه بگویم که: خاکستری پر رنگ که نه... اما خاکستری کم رنگ شده ام!...

حس میکنم روحم به یک سم زدایی عمیق نیاز دارد تا دوباره سفید شود. اما برای این سم زدایی باید قبل از هر چیز، منبع سم را دور بیندازم..

اما مشکل همینجاست! نمیتوانم این منبع یا منابع را دور بیندازم... تا میخواهم خودم باشم، وادارم میکنند از خودم دور شوم.

 ...

اشک هایم ریخت... احساس میکنم دارم مجازات میشوم. من برای بندگان دیگر خدا هیچوقت نه بد خواستم و نه بد کردم اما برای خود خدا هرگز بنده ی خوبی نبوده ام. اما او هوایم را داشته است. اما در سالی که گذشت علی رغم همه ی هواداری هایی که نشان داد، احساس میکنم قدری تنهایم گذاشت. خیلی وقت ها حس کردم از آن بالا با نگاه قهرآلودش به من نیم نگاهی می اندازد و بعد با اشاره به همسفر آسمانی ام(رامین) به فرشتگاش میگوید: هوایشان را داشته باشید... احساس حقارت میکنم! حس پیچک هرزی دارم که بر ساقه ی نیلوفر تنیده است و با او بالا می رود...


چند روز پیش با یک شاعر دوست داشتنی که قبلا فقط افتخار داشتم خواننده شعرهایم بود ارتباط تلفنی داشتم. مرضیه مهربانم بین صحبت هایش گفت: "چه صدا و برخورد پرانرژی و پرهیجانی داری. فکر میکردم آدم درون گرا و آرومی باشی. مرضیه از جنس خودم است و توضیح بعدی مرا درک کرد  اما خیلی ها نمی توانند بفهمند ممکن است در پس این چهره شاد و پر انرژی و فعال، چه حباب آرام و شکننده ای پنهان شده باشد. شاید خیلی ها نفهمند من عادت کرده ام پشت نقاب زندگی کنم تا مبادا کسی از من بشکند... و براستی آنقدر پشت این نقاب زندگی کرده ام که خود واقعی ام را فراموش کرده ام.

نفرین به این وجدان بیهوده ام/ ای کاش من خودخواه تر بودم

غرور من این بار حق داره / دنیا به من خیلی بدهکاره


تنها یک جاست که می توانم برای لحظاتی بی واسطه ی دلهره ی قضاوت شدن و نتیجه دار شدن، خودم باشم. میان آغوش بهارنارنجم... وقتی نوازشم میکند. وقتی آنقدر فشارم میدهد که باورم می شود تنها نیستم. وقتی انگشت اشاره اش را روی بالای لبم میگذارد و منتظر خنده هایم است. وقتی میپرسد "چندسالته؟" و منتظر است بگویم: "6 سالمه"! وقتی میفهمد از چیزی مضطربم و با قدرت میگوید "من سرپرست توام و خودم باید پاسخگو باشم. پس تو بهش فکر نکن"


...

یک لحظه و یک تلنگر. همیشه همین است. آخر هر دلنوشته یا فکرنوشته ی من به عشق رامین ختم میشود. پس بهتر است در این نیمه شب تولدم دکمه "انتشار" را بزنم، در لپ تاپ را ببندم و بخوابم! ادامه ی نوشتن فایده ندارد. من جز رامین از هیچ چیز دیگر نمی توانم بنویسم.


فقط یک حرف دیگر: برایم خیلی دعا کنید. در آستانه سالی دیگر از زندگی ام به خالص شدن نیاز دارم. به صیقل دوباره دل و روحم نیاز دارم. به نگاه های مهربان خدا نیاز دارم. به باز شدن پنجره های جدید به آسمان نیاز دارم.

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 06:30 ب.ظ

آرزو دارم با همسفر آسمونیت همچنان در آسمانها سیر کنی.... دستان همسفرت را بگیر، گاه برای آسمانی شدن یک واسطه بهتر از خود آدم کمکش می کند،بعضی ها رسم پرواز تا خدا را عجیب از بر هستند...
و در نهایت در سال جدید آرزو دارم که چشمانت اگر تر شد به شوق آرزوی به حقیقت پیوسته ات باشد نه تکرار غم دیروز

آری. وقتی خودم پرنده نیستم بال پرواز او را قرض میگیرم...

pari چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 06:40 ب.ظ

Tavallodet mobarak azizam,ishalla k 100 sale dg tavallodeto kenare eshghet jashn begiri. Ishalla k hameye ghosse haye donya az delet door she hamin emshab.

مرسی عزیزم.مرسی از آرزوی قشنگ و صادقانت.ایشاالله سال قشنگی داشته باشی

مرضیه شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:06 ب.ظ

سلام
سمانه عزیزم میلادت مبارک ...
کاش زودتر متوجه میشدم که دختر بهاری ... :)
احساست برام قابل درکه .. منم همیشه میترسم از بزرگ شدن اما "بزرگ تر نشدن" !!
گاهی اصلا دوست ندارم فکر کنم چند سالمه ... همیشه فکر میکنم 21 سالمه ... یه حس خاصیه وقتی آدم یک سال بزرگ تر میشه ... دل منم همیشه تو روزای تولدم میگیره ... انگار دوست ندارم زمان بگذره ...
و اما همیشه آخر خط به همون اول فصل دلدادگی برمیگردیم ..
عشق ...... تنها چیزی که هرچی توش شنا میکنی میبینی عمق بیشتری برای حرکت داره .... چیزای ناشناخته تری ... هر چی میگذره وسعتش بیشتر میشه ... هر لحظه احساست متفاوت تر میشه ... چیزی که هیچوقت کهنه نمیشه ... و چه خوبه اگر اینو درک کنیم که ما فقط و فقط به خاطر "عشق" خلق شدیم...
و حرف آخر اینکه
دلی که پر از عشق و مهربونیه ... و میتپه برای معشوقی از جنس خدا ... غبار کینه روش نمیشینه ...
یه روز تصمیم بگیر که همه چیزو ببخشی ...
یه راهی به نظرم میرسه ... برو تو آغوش محبوبت و ازش بخواه انقدر عمیق تورو به آغوش بکشه و محکم بغلت کنه که همه کینه ها از قلبت خارج بشه ... انقدر تو بغلش بمون که همون یکی دو درصد قلبت که از مترسکا دلگیره هم پر از رامین بشه ... و خوشحال باشی از اینکه تمامه تمامه قلبت و بهش دادی ... به کسی که لیاقت محبتت و داره ... و وقتی قلبت پر از اون میشه یعنی پر از خدا شده ... اونوقته که به حرف همسرت میرسی ...... قلبت نباید خاکستری بشه .. هرچند که میدونم چند سال عذاب کشیدی ..... عذابی که من فقط نزدیک به دوسالش و کشیدم ..
خیلی باهات حرف دارم ... خیلی
اما احساس میکنم دوست دارم برات بنویسم تا حرف بزنم ...
وقتی مینویسم بیشتر خودمم ........ راحت ترم ....
میدونم میفهمی منو رفیق..

مرضیه جان. دوست جدید و ویژه ام...
ممنون بابت تبریکت عزیزم.
راه قشنگی که گفتی رو حتما امتحان میکنم ولی میدونی اونقدر راه های مختلف امتحان کردم و نشده که...
خوشحالم که تو هم از جنس عشقی و منو میفهمی. آره من و تو باید با قلم حرف هامون رو بنویسیم چون از جنس همین قلمیم...
خوشحال میشم از خوندنت نازنین...

گلاره شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 03:55 ب.ظ

عزیزم، سال نو مبارک، تولدت هم مبارک، هر آدمی در زندگی شرایط خاص خودش را داره ، قلب خاص خودش، حالتهای روحی خودش، رفتارهای خودش و خیلی چیزهای دیگه ...
فقط یه جمله بگم اونم اینکه اجازه نده ناراحتیت از مترسکها به قلب و روحت لطمه بزنه، شاید با بخشیدنشون بتونی قلبتو راحت کنی و از آسیب در امان نگهش داری
مواظب خودت باش ، با بهترین آرزوها برای خودت و همسرت، سال بسیار خوبی در پیش داشته باشی

ممنون عزیزم. چقدر خوبه که من تو وبلاگم چنین خواننده های با فهم بالایی دارم...
شما هم سال خوبی داشته باشی گلاره جان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد